حدادعادل در شب بزرگداشت قیصر امین پور در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی ایران هشت شعر از آثار قیصر را خواند و عنوان کرد این اشعار به عقیده او بهترین اشعار قیصر و گواه بر نگاه فلسفی، شخصیت متفکر و روحیات این شاعر انقلابی است.
غلامعلی حدادعادل افزود: در نومیدانهترین شعرهای او هم بیایمانی نمی بینیم، در عوض فضای شعر او پر است از نگاه اجتماعی و تعالی.
رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی در ادامه هشت شعر از قیصر را که به عقیده او بازتابنده باورهای قیصر امین پور است قرائت کرد. این هشت شعر را در ادامه با هم میخوانیم.
1/
پس کجاست؟
چندبار
خرت و پرت های کیف بادکرده را
زیروروکنم
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسرکار
کارتهای اعتباری
کارتهای دعوت عروسی و عزا
قبضهای آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق وبیمه وجریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسطهای وام
قسطهای تا همیشه ناتمام
پس کجاست؟
چندبار
جیبهای پاره و پوره را
پشت و رو کنم
چند تا بلیت تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس های خانگی
پس کجاست؟
یادداشتهای درد جاودانگی؟
2/
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بیجواب ماند
حال سؤال و حوصلهی قیل و قال کو؟
3/
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
4/
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
5/
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تانگاه می كنی
وقت رفتن است
بازهم همان حكایت همیشگی !
پیش از انكه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو نا گزیر می شود
ای...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر
زود
دیرمی شود!
6/
ناگهان ديدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاكسترم آتش گرفت
چشم وا كردم ، سكوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، كس اين قفس را وا نكرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستاني پريد
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفي از نام تو آمد بر زبان
دستهايم ، دفترم آتش گرفت
7/
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفههای گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشهای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بیشمار
باید به بیگناهی دل اعتراف کرد
8/
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
نظر شما