«حال مرا پدری میفهمد که ناچار به فروش فرزندانش میشود. حتی اگر ناچار شوم، کتابهایم را به هر کسی نمیفروشم. مگر میشود انسان عزیزانش را به دست نااهل بسپارد.» این گوشهای از دلگفتههای یک دستفروش کتاب، در بازاچهای ساحلی در یک بعدازظهر گرم تابستانی است.
به چهره آفتابسوخته کتابفروش دورهگرد که نگاه میکردی، ردپای گذر چهلساله زمان را بر چهرهاش نمیدیدی؛ خودش میگفت من با کتابهایم بانشاط زندگی کردم و جوان ماندم.
بر روی یک چهارپایه چوبی نشسته، کلاه حصیری را تا چشمها پایین آورده و فارغ از هیاهوی بازار و ندای دیگر دستفروشها، غرق در خواندن بود؛ «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته. چنان غرق در صفحات کتاب شده بود که چند دقیقه اول حضورم را احساس نکرد، تا اینکه دست بردم و یکی از کتابهای مورد علاقهام «جین ایر» را برداشتم. سرش را بالا گرفت و با لبخندی بر لب از حفظ جملات ابتدایی کتابی را که در دست داشت خواند:
«هم اکنون از دیدار صاحبخانهام بازگشتهام، همسایه گوشهگیری که مرا دچار دردسر خواهد ساخت. جایی که در آن ماوا گزیدهام به راستی روستای زیبایی است... از هنگامیکه خود را به او معرفی کردهام احساس مهر و صمیمیتی در دلم پدید آمده است و آنگاه که خود را بدو معرفی کردم، انگشتانش را با عزمی رشکآمیز بیشتر به درون جیب جلیقه خود فرو برد. «آقای هیت کلیف؟» در پاسخ سری فرود آورد...»
سلامم را به گرمی پاسخ داد و برخلاف دیگر دستفروشهای بازار بدون تبلیغ برای کالایش، تنها در سکوت به تماشای انتخابم نشست. جالب اینکه جنسش نیز جور بود؛ از «بوف کور» صادق هدایت و «مدیر مدرسه» جلال آلاحمد تا «بلندیهای بادگیر» و «جین ایر» امیلی و شارلوت برونته. حتی بزرگان نجوم، فلسفه، پزشکی و هندسه نیز سهمی در این بساط کتابی داشتند. اینها تنها گوشهای از تلاش عاشقانهِ 30 ساله دانشجوی سابق پزشکی و کتابفروش امروز بودند.
«شش روز هفته را در کتابفروشی و چهارشنبهها میهمان ساحل و صدای امواج خزر هستم. بیش از 15 سال است که کتاب علاوه بر عشقم، حرفهام شده است. روزگاری قرار بود پزشک شوم و نشد، مدتی رو به صنعت نساجی که شغل خانوادگیمان بود آوردم و به سال نکشید که رهایش کردم، حتی چندماهی را هم نجاری کردم ... اما الان 15 سال است که «یار مهربان» انیس و مونسم شده.»
میگفت: «کتابهایم را به هر قیمتی و به هر کسی نمیدهم. تا جنس خریدار را نشناسم، کتابم را به او نمیفروشم. اینها فرزندانی هستند که سالها با عشق نگهداری و خط به خطشان را بارها و بارها خواندهام و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری را در کنارشان داشتهام، چگونه میتوانم به سادگی از آنها دل بکنم. همین کتاب «مدیر مدرسه» جلال را تاکنون دو جلد هدیه دادهام، ولی نفروختهام.»
«هیچوقت حزبی و سیاستمدارانه کتاب نخریدم، همهاش دلی بوده. یک روز رمان دلم میخواست و میخریدم، روز دیگر کتاب نجوم. یک روز عاشق حال و هوای رمانهای کلاسیک انگلیسی و آمریکایی بودم و فردا روزی خواندن آثار صادق هدایت و سیمین بهبهانی به سرم میزد. همهجور کتابی خواندهام تا آرزویی از این بابت بر دلم نماند.»
اگر بگویم در آن دقایق با یک کارشناس خبره کتاب صحبت میکردم، گزاف نگفتهام. درباره کتابی که شناخت نداشت حرفی نمیزد، ولی اگر در مورد کتابی سخن میگفت، با اطلاعات و نقدهای کارشناسانهاش شنونده را شگفتزده میکرد.
پس از دقایقی، احساس کردم که تنها نیستیم و رهگذرانی دیگر نیز برخی روی کتابها خم شده و یا کتاب در دست با کنار دستی خود تبادل نظر میکنند و در عینحال نیمنگاهی نیز به موضوع بحث ما داشتند و کم کم وارد بحث میشدند و جالب اینکه برخی از همین رهگذران عادی دقایقی پیش، حالا درباره داستان و شعر سخن میگفتند.
این جریان نویدبخش حیات کتاب و کتابخوانی در جامعه به ظاهر گریزان از کتاب است. اینکه مردم هنوز هم اگر کتاب خوب ببینند و اهل دل کتابفروش، اعتماد میکنند، کتاب میخرند و کتاب میخوانند.
کتابفروش ساحلی، دو کتاب تاریخی و یک رمان به من فروخت و «بلندیهای بادگیر» را پس از خوانشی دلنشین از جملات پایانی کتاب به من هدیه داد:
«کمی جستوجو کردم و پس از چند لحظه در دامنه کوچکی در یکسوی گورستان سه سنگ قبر را که کنار هم قرار داشتند یافتم. قبر هیت کلیف هنوز عریان بود و نوشته سادهای روی سنگ آن دیده میشد... با خود میاندیشیدم چگونه ممکن است تصور کرد این خفتگان که چنین آسوده و آرام در آرامگاه ابدی خود غنودهاند، از خواب خوش برخیزند و بیهوده به سیر و گردش بپردازند.»
نظر شما