بهترین پدران و مادران کسانی هستند که حب فرزند را از حساب تربیت جدا کنند، فرزند خود را صمیمانه دوست بدارند ولی با چشم واقع و عقل، صفات ناپسند کودک خویش را ببینند و جداً به اصلاح و تربیت او اقدام کنند.
همچنانکه در تعالیم دینی ما نیز از قول معصومین آمده است ، گاه لازم است برای تربیت کودک ،مدت کوتاهی با او قهر کنیم و یا چیزی که دوست دارد دراختیارش نگذاریم.
طبق یافته های روانشناسان در عالم کودک، همه روحیه ها به گونه ای نیست که بتوان با تشویق صرف به مسائل تربیتی سروسامانشان داد. بعضی کودکان، رفتاری متفاوت با کودکان دیگر دارند و در عمل خطایی که انجام میدهند بیشتر پافشاری می کنند و برای همین تشویق نمیتواند کارساز باشد و اینجاست که زبان تهدید می بایست به کار گرفته شود.
کودکان دارای صفات موروثی و ساختمان عاطفی بد و خوب هستند که برخی از این صفات موروثی و فطری آنها خوب و پسندیده است و احساسات و عواطف مطبوعی دارند اما برخی کودکان صفات موروثی و ساختمان عاطفی بد و ناپسبندی دارند که در پرورش آنها مراقبتها بیشتر لازم است.
والدین و مربیان باید حد اکثر از نیروی عظیم تربیتی استفاده کنند تا از بروز احساسات و عواطف نامطبوع کودک جلوگیری کنند . بنابراین مشاهده میکنیم که همیشه نمی شود با هدیه و خوش رویی و تشویق کودک را به انجام کاری مجبور کرد و یا از انجام کارهای نامطبوع دور کرد. وقتی به دنیای افسانهها و قصه ها میرویم ، در این دنیای سحرانگیز با زیبایی خاص، تمام این لایههای پنهان تربیتی را در اعمال شخصیتهای داستان کشف میکنیم. در اینجا هم به سراغ یکی از این قصه ها می رویم و تأثیر تهدید را به زیبایی در این قصه که به شکل نمادین روایت شده میبینیم.
روباه و اسب (برادران گریم)
دهقانی اسب باوفایی داشت که پیر شده بود و دیگر کاری از او برنمیآمد. پس تصمیم گرفت که دیگر به حیوان کاه و یونجه ندهد. او گفت: تو دیگر به درد من نمیخوری با این همه خیر و صلاحت را میخواهم، به همین دلیل اگر بتوانی شیری را به دام بیندازی و برایم بیاوری و ثابت کنی که هنوز به اندازه کافی زور و قوت داری باز هم نگهت میدارم. اما حالا بزن به چاک و از اصطبل من برو بیرون- بعد اسب بیچاره را به صحرا راند. اسب اندوهگین و سرافکنده به جنگل رفت تا از گزند باد و باران درامان بماند. روباهی به او برخورد و پرسید چرا سردرگریبانی و تک و تنها میگردی؟ اسب جواب داد افسوس که طمع و وفاداری آبشان توی یک جو نمیرود. اربابم خدمتهای من را که سالیان سال برایش جان کندهام فراموش کرده است و حالاچون شخم زدن از من برنمیآید دیگر به من خوراک نمیدهد و مرا بیرون انداخته. روباه پرسید: هیچ شرطی برای بازگشت نگذاشته است؟ اسب گفت: چرا، اما شرط خیلی ناجور است. چون به من گفته که اگر هنوز قدرت داشته باشم که شیری را به دام بیندازم و برایش ببرم مرا نگه خواهد داشت اما خودش میداند که این کار از من ساخته نیست.
روباه گفت: ناراحت نباش خودم کمک میکنم. همین جا روی زمین دراز بکش و تکان نخور و خودت را به مردن بزن. اسب به توصیه روباه عمل کرد و روباه به سراغ شیر که کنار او همان نزدیکی بود رفت و گفت: لاشة اسبی آن بیرون افتاده است. همراه من بیا تا شکمی از عزا درآوری. شیر با روباه همراه شد و چون بالای سر اسب رسیدند روباه گفت: این جا برای غذا خوردن محل مناسبی نیست، فکر خوبی به سرم زده ، بهتر است لاشه را به دم تو ببندم تا بر زمین بکشی و به کُنام خود ببری و با خیال راحت آن را بخوری.
شیر این پیشنهاد را پسندید. سپس بر زمین نشست و از جایش تکان نخورد تا روباه اسب را به دمش ببندد اما روباه زیرک دو پای شیر را با دم اسب چنان قرص و محکم به هم بست که دیگر به هیچ وجه نمیشد گره را باز کرد. چون کارش تمام شد دستی به شانة اسب زد و گفت: اسب سفید! حالا راه بیفت. اسب بی درنگ از جا پرید و شیر را بر زمین کشید و با خود برد. شیر از خشم چنان میغرید که همة جانداران جنگل هراسان از سر راهش دور میشدند اما اسب اعتنایی نکرد و حیوان بیچاره را کشان کشان به درخانه اربابش برد. چون ارباب چشمش به شیر افتاد خیلی خوشحال شد و تا وقتی اسب زنده بود از کاه و یونجهاش کم نگذاشت.
نظر شما