شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳ - ۰۷:۲۸
زندگی و مرگ جادوگر سبک رئالیسم جادویی به قلم جاناتان کندل از نیویورک تایمز

ترجمه اختصاصی خبرگزاری کتاب ایران به نقل از نیویورک تایمز _ گزارشی از زندگی گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی و آثارش به قلم جاناتان کندل

گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمیایی رمان معروف صد سال تنهایی، رمانی که نامش را به عنوان یکی از غول های ادبیات قرن بیستم جاودان کرد پنج شنبه در خانه خود واقع در شهر مکزیکو سیتی درگذشت.

کریستوبل پرا، ویراستار سابق او در انتشارت رندوم هاوس، خبر مرگ گارسیا را اعلام کرد. گابریل گارسیا مارکز از سال 1999 با سرطان غدد لنفاوی مبارزه می کرد و دوسال پیش نیز برادرش گفته بود گابریل به بیماری زوال عقل سالخوردگی (آلزایمر) مبتلا گشته است.

گارسیا مارکز که در سال 1982 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شد، داستان هایش را در فضاهای افسانه ای آمریکای لاتین که خود نیز در آنجا به دنیا آمده بود روایت می کرد، اما خوانندگان آثار وی جهانی بودند. آثار او تا کنون به ده‌ها زبان ترجمه شده اند. نام وی در میان فهرست نویسندگان معتبری چون تولستوی، همینگوی و دیکنز قرار گرفته و منتقدان و طرفداران وی، آثارش را تحسین کرده اند. 

آکادمی ادبی سوئد هنگام اعطای جایزه نوبل درباره وی گفت:" هر کار جدید او، هم از سوی منتقدان و هم از سوی طرفداران جهانی‌اش به عنوان یک رویداد مهم جهانی تلقی می شود."

گارسیا مارکز، استاد ژانر ادبی رئالیسم (واقع گرایی) جادویی است که در آن واقعیت و جادو به هم آمیخته شده اند.{واقع گرایی جادویی یکی از مکاتب ادبی است که در آن واقعیت ها دگرگون می شوند و دنیایی واقعی اما با روابط علت و معلولی خاص خود خلق می‌شود. در داستان هایی که به این سبک نوشته می شوند همه چیز عادی است و تنها یک عنصر جادویی و غیر طبیعی در آنها وجود دارد.} 

در رمان ها و داستان های وی، توفان خشم برای سالیان سال پایدار است، گلها از آسمان به زمین فرو می ریزند، ظالمان و ستمگران قرن‌ها زنده می مانند، کشیشان برمی خیزند و اجساد تجزیه نمی شوند و البته واقعی تر از همه اینکه احساس عشاق پس از نیم قرن جدایی دوباره زنده می شود.
به گفته خود او، رئالیسم جادویی از تاریخ آمریکای لاتین برخاسته است، تاریخی که مملو از دیکتاتوری های ستمگر، انقلابیون رمانتیک و سالیان سال خشونت، بیماری و گرسنگی است.

گابریل گارسیا مارکز هنگام دریافت نوبل ادبی خود گفت: "شاعران و گدایان، موسیقی دانان و پیام آورندگان، جنگجویان و پست فطرتان، همگی مخلوقاتی از آن واقعیت لجام گسیخته‌ای هستند که همه می خواهیم درباره‌اش بدانیم اما هیچ تصوری از آن نداریم، درواقع برای این مشکل مهم ما، هیچ معنا و نمود متعارفی وجود نداشت که زندگیمان را باور پذیر سازد."

 گارسیا مارکز نیز مانند تمامی روشنفکران و هنرمندان آمریکای لاتین، احساس می کرد که رسالتش صحبت کردن درباب مسائل سیاسی روز جامعه ای است که در آن زندگی می کند. او جهان را از زاویه دید چپ گراها (مارکسیست ها و تجدید نظر طلبان) نظاره می کرد و شدیدا مخالف ژنرال آگوستو پینوشه، ژنرال راست گرای شیلی بود و به طور جهانی از فیدل کاستر در کوبا حمایت می کرد. بدین ترتیب فیدل کاسترو به یکی از دوستان صمیمی گابریل گارسیا مارکز تبدیل شد تا حدی که وی پیش نویس کتاب های منتشر نشده خود را به کاسترو نشان داد.

بی شک تاثیر هیچ کدام از پیش نویس های وی به اندازه صد سال تنهایی نبود. ویراستار آثار آقای مارکز، در یک روز بارانی ودر خانه خود شروع به خواندن این اثر کرد، و همچنان‌که صفحه به صفحه، دست نوشته های این نویسنده ناشناس کلمبیایی را می خواند بر لذت و هیجان وی افزوده شد. وی به زودی با توماس الوی مارتینز، رمان نویس آرژانتینی تماس گرفت و از وی خواست به سرعت به خانه اش بیاید.
آقای مارتینز به یاد می آورد هنگامی که با کفش هایی خیس به سالن انتظار خانه ویراستار رسید، با صفحاتی پخش شده در کف اتاق و ویراستاری مواجه شد که با شور و هیجانی خاص مشغول خواندن صفحات این کتاب بود. آن کاغذ ها اولین صفحات کتابی بودند که  گابریل گارسیا مارکز آن را در سال 1967 منتشر کرد. وی بعدا اجازه داد کتابش توسط گرگوری راباسا به انگلیسی ترجمه شود. خوانندگان، چه اسپانیایی زبان و چه انگلیسی زبان از همان سطرهای نخست مجذوب این اثر شدند.

"سال‌های سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانوبوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند، ایستاده بود، بعد از ظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان دهکده ماکوندو، تنها بیست خانه کاهگلی داشت. خانه ها در ساحل رودخانه بنا شده بودند. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگ های سفید و بزرگی شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ، می گذشت. جهان چنان تازه بود که بسیاری از چیزها اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آنها اشاره می‌کردی". (صد سال تنهایی، ترجمه بهمن فرزانه، امیرکبیر، چاپ چهارم، 1357، تهران)

صد سال تنهایی، در ده‌ها میلیون نسخه به فروش رسید. پابلو نرودا، شاعر شیلیایی از اثر فاخر گابریل گارسیا مارکز این چنین یاد می کند: "صد سال تنهایی، بزرگترین وحی منزل به زبان اسپانیایی پس از دن کیشوت است". ویلیام کندی ، رمان نویس معروف نیز درباره این کتاب می گوید: "این کتاب نخستین قطعه ادبی است که پس از کتاب مقدس، خواندن آن برای کل نژاد بشری لازم است". گابریل گارسیا مارکز به خاطر این اثر مشهور شد. او بعدها در مصاحبه ای گفت که از صد سال تنهایی متنفر است چرا که می ترسد سایر آثارش به اندازه این کتاب در نظر خوانندگان دوست داشتنی نباشند. اما جای نگرانی نبود. تقریبا تمامی 15 رمان و مجموعه داستان های کوتاه او مورد توجه منتقدان و مورد ستایش خوانندگان قرار گرفت.

زندگی با پدربزرگ و مادر بزرگ

گابریل گارسیا مارکز، به تاریخ 6 مارس 1927، در دهکده آرکاتاکا، در منطقه سانتامارای کلمبیا، و در نزدیکی سواحل کارائیب چشم به جهان گشود. وی فرزند ارشد لویزا سانتیاگا مارکز و گابریل الیجیو گارسیا بود. پدر او، کارمند اداره پست، اپراتور تلگراف و دارو ساز دوره‌گرد بود که به سختی می توانست زندگی همسر و 12 فرزند خود را تامین کند. به همین خاطر، گابریل، فرزند ارشد او، کودکی خود را در خانه ای بزرگ و قدیمی پدربزرگ و مادر بزرگ مادری خود گذراند. تاثیر این خانه بر نوشته های او به خوبی مشهود است. او می گفت : "به نظر می رسید ارواحی در آن خانه سکنی دارند که مادربزرگ مصرانه می خواست در قصه هایی که برای گابریل تعریف می کرد آنها را بگنجاند."

نیکلاس مارکز مجیا، پدبزرگ گابریل، سرهنگ بازنشسته ارتش بود که برای نوه خود بسیار اثر گذار بود.  گارسیا مارکز درباره آن دوران می گوید: "پدربزرگ، مهمترین چهره زندگی من بود". کالیبر تفنگ پدربزرگ شباهت بسیاری به سرهنگ بوئندیای صد سال تنهایی دارد و ماکوندو، دهکده اسرار آمیز این داستان نیز بی شباهت به آرکاتاکا، زادگاه خود گابریل گارسیا مارکز نیست. 

گابریل گارسیا مارکز در سال 2002 در کتاب خاطرات خود با عنوان" زیستن برای باز گفتن" ، از سال 1950 و سفرش برای دیدن رودخانه آرکاتاکا می گوید که پس از دوران کودکی اولین باری بود که به زادگاهش برمی گشت.
او می نویسد:" اولین چیزی که مرا بهت زده کرد، سکوت بود، یک سکوت مادی که می توانستم آن را از تمامی سکوت های جهان تمیز دهم. هرم گرما چنان شدید بود که گویی همه چیز را از دریچه شیشه ای مواج می نگریستم. تا جایی که چشم کار می کرد در آنجا آثاری از زندگی بشری نبود و همه چیز را گرد و غبار پوشانده بود."
بیشتر داستان های او در دهکده ماکاندو یا نواحی اطراف آن می گذرد. درست مثل منطقه یوکناپاتاوفای ویلیام فاکنر ( که گابریل همیشه او را تحسین می کرد) که وی آن را اختراع کرده و در برخی رمان هایش به کار می برد. 

گارسیا مارکز در نوجوانی به منطقه بوگوتا مهاجرت کرد. او در آنجا به مطالعه رشته حقوق مشغول شد اما هرگز نتوانست تحصیلات خود را در این رشته به پایان برساند و به جای آن به روزنامه نگاری روی آورد.
در فاصله سال‌های اواخر دهه 1940 و اوایل 1950، کلمبیا درگیر یک دوره جنگ داخلی شد. دلایل ایدئولوژیک این جنگ ها نامشخص بود اما در حدود 300 هزار نفر به خاطر این وحشیگری‌ها کشته شدند. این رویداد تلخ پس زمینه چندین رمان مشهور گابریل قرار گرفت.
آقای گارسیا مارکز، به نوشتن وقایع روزمره برای روزنامه ها در کارتاهنا و سپس بارانکویلا ادامه داد. در این مدت وی در اطاق زیر شیروانی یک پانسیون شبانه روزی زندگی می کرد و آینده زندگی خود را در ادبیات می دید. او در سال 1996 طی مصاحبه ای درباره این بخش از زندگی خود می گوید: "آن دوره یک زندگی غیر متعارف بود، نوشتن یک مقاله را در ساعت یک صبح به پایان می رساندم و سپس تا ساعت سه مشغول نوشتن یک شعر یا داستان کوتاه بودم، سپس برای خوردن آبجو از منزل بیرون می رفتم. وقتی هنگام سپیده دم به خانه بازمی‌گشتم، خانم‌هایی که قصد رفتن به مراسم عشاء ربانی را داشتند با ترس از اینکه در حال مستی قصد کتک زدن یا تجاوز به آنها را داشته باشید، از خیابان ها عبور می کردند. "

او به شدت به مطالعه آثار نویسندگان آمریکایی مانند همینگوی، فاکنر، تواین و ملوین ؛ و نیز نویسندگان اروپایی زبانی چون دیکنز، تولستوی، پروست، کافکا و ویرجینیا ولف علاقه داشت.
 مارکز درباره علاقه اش به این نویسندگان می گوید: " نمی توانم تصور کنم که فردی بدون حداقل ایده ای مبهم از هزاران سال ادبیاتی که پیش از او وجود داشته ، بتواند رمان بنویسد. من هرگز تلاش نکردم از نویسندگانی که مورد تحسینم بودند تقلید کنم، در مقابل تمام تلاش خود را کردم تا در آثارم به هیچ وجه از آنها تقلید نکنم."
او به عنوان یک روزنامه نگار، هنگام مصاحبه با ملوانی که دولت کلمبیا از او به عنوان بازمانده قهرمان یک ناوشکن غرق شده در دریا قدردانی کرده بود، ایده اولین اثر خود را بدست آورد. ملوان طی این مصاحبه برای گابریل اعتراف کرد که کشتی غرق شده، محموله سنگینی از محصولات خانگی قاچاق را حمل می کرده که به خاطر توفان تعادل خود را از دست داده و غرق شده است. گزارش او در سال 1955، خشم ژنرال گوستاو روجاس پینیلا ، دیکتاتور وقت کشور را بر انگیخت و به همین خاطر  مارکز به اروپا گریخت. او دوسال بعدی زندگی خود را به عنوان خبر نگار خارجی در اروپا گذراند. 

تاثیر نپذیرفتن از اروپا
گابریل گارسیا مارکز، بسیار کمتر از نویسندگان آمریکای لاتین که به دنیای کهن از منظر فرهنگ خود نگریسته بودند، از نویسندگان اروپایی تاثیر پذیرفته است. گزارش‌های او از این دوره اغلب بازتاب دهنده این عقیده اوست که اروپایی ها حتی با وجود فقر فرهنگی جوامع خود، مشوق ساکنان آمریکای لاتین بوده اند.

او هنگام دریافت جایزه نوبل نیز این عقاید خود را تکرار کرد:" اروپایی ها اصرار دارند ما را با معیار هایی بسنجند که فقط برای خودشان معتبر است، و فراموش کرده اند که نابسامانی های زندگی برای همه یکسان نیست و حفظ هویتمان برای ما به همان اندازه حیاتی است که برای آنها بوده."

هنگامی که رژیم ژنرال جوناس پینالا، روزنامه ای را که گابریل در آن کار می کرد تعطیل کرد، او هم شغل خود را از دست داد. در این دوران، او سرگردان در پاریس، به شغل نظافتگری و فروش بطری مشغول و در این دوران موفق شد کار نوشتن رمان کوتاه "ساعت شوم" را آغاز کند. 

در این مدت که وی مشغول کار روی کتاب ساعت شوم بود، فرصتی بدست آمد تا در سال 1957 یکی دیگر از رمان های کوتاه خود با نام "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد" را هم تمام کند. این کتاب درباره یک افسر ارتش بازنشته فقیر است که بی شباهت به پدربزرگ نویسنده نیست. این افسر در طول داستان بی وقفه منتظر پاسخ نامه درخواست حقوق بازنشسگی خود از ارتش است. این کتاب چهار سال بعد منتشر شد و تحسین همگان را برانگیخت. ( کتاب ساعت شوم نیز در دهه 1960 منتشر شد.)
زندگی گابریل گارسیا مارکز، در دهه 1950 مرتبا بین نویسندگی و روزنامه نگاری در نوسان بود. در این دوران داستان ملوان یک کشتی شکسته را ابتدا به صورت یک مجموعه 10 قسمتی طی 10روز در روزنامه و سپس در قالب کتاب منتشر کرد. او همچنین در حین کار برای یک روزنامه / مجله ای در ونزوئلا، رمان "تدفین مادربزرگ" با نام اصلی "تشیع جنازه ننه بزرگ" را به رشته تحریر درآورد. این داستان نیز در دهکده ماکوندو می گذرد و عناصر جادویی صد سال تنهایی که وی در به کار بردن آن استاد است ، در این کتاب نیز به چشم می خورد. 

وی در فاصله سالهای 1959 تا 1961، به حمایت از انقلاب کاسترو مشغول بود و در خبرگزاری رسمی کوبا، پرنسا لاتینا، قلم می زد.
در سال 1961، گابریل به مکزیکو سیتی نقل مکان کرد و باقی عمر خود را در این شهر گذراند. وی تا سال 1965 در این شهر هیچ ننوشت و به گفته خودش، در این سال هنگامی که مشغول رانندگی به سمت آکاپولکو بوده، ایده صد سال تنهای به خاطرش الهام شده است.

هنگام بازگشت به خانه او نوشتن اثر مشهور خود را آغاز و تقریبا 18 ماه روی آن کار کرد. در این مدت همسرش مرسدس ، عهده دار تمامی امور منزل بود. گابریل درباره این دوران می گوید: به یاد می آورم وقتی بالاخره کار نوشتن صد سال تنهایی تمام شد همسرم گفت: بالاخره تمامش کردی؟ ما 12 هزار دلار بدهکار بودیم.
اما هنگامی که در سال 1967 این کتاب در بوینس آیرس منتشر شد، خانواده مارکز، دیگر هرگز حتی یک پنی هم به کسی بدهکار نشد. چرا که چاپ اول صد سال تنهایی طی چند روز به فروش رفت.
در فراز و نشیب چندین نسل تجربه جنگ و صلح، رفاه و فقر خانواده بوئندیا، منتقدان و خوانندگان، معنای واقعی حماسه تاریخ سیاسی و اجتماعی آمریکای لاتین را یافتند. 
گابریل گارسیا مارکز هرگز مدعی ابداع سبک واقع گرایی جادویی نبوده و معتقد است که عناصر این سبک پیش از وی در ادبیات آمریکای لاتین حضور داشته اند. اما پیش از او، هیچ کس ، هرگز موفق به استفاده از این عناصر با چنین سرزندگی و قدرتی نشده بود. واقع گرایی جادویی به زودی الهام بخش نویسندگانی در سوی اقیانوس اطلس شد که از جمله مهمترین آنها می توان به ایزابل آلنده شیلیایی  اشاره کرد.
آقای گارسیا مارکز در یکی از مصاحبه های خود گفته: واقعیت، افسانه مردم عادی است. من متوجه شدم که واقعیت تنها کشته شدن مردم به دست افسران پلیس نیست. بلکه هر آن چیزی است که بخشی از زندگی روزمره مردم عادی را تشکیل دهد.
در سال 1973 ژنرال پینوشه حکومت دموکراتیک و رئیس جمهوری مارکسیست منتخب مردم شیلی، سالوادور آلنده را سرنگون کرد . پس از این رویداد، گابریل گارسیا مارکز به خود قول داد که تا زمان باقی ماندن ژنرال پینوشه در قدرت، دست به قلم نبرد.
دیکتاتوری پینوشه، 17 سال به طول انجامید اما مارکز سر انجام قول خود را زیر پا گذاشت و پیش از پایان دوره دیکتاتوری او شروع به نوشتن کرد. او در مصاحبه ای که در سال 1997 با واشنگتن پست انجام داد در این باره گفت:"  هرگز فکر نمی کردم که او این همه مدت در قدرت بماند. زمان مرا متقاعد کرد که قولم اشتباه بوده است. در واقع من اجازه داده بودم پینوشه جلوی
 نویسندگی مرا بگیرد، این مصداق بارز خود سانسوری بود."

سر انجام در سال 1975 وی کتاب"پاییز پدر سالار" (خزان پیشوا) را منتشر کرد. پاییز پدرسالار، داستان دیکتاتوری در یکی از کشورهای آمریکای لاتین به نام فانتاسماگوریکا است که برای مدتهای مدید فرمانروایی کرد و هیچ کس نمی توانست بگوید عمر پادشاهی وی دقیقا چقدر قدمت دارد. همانطور که خودش پیش بینی کرده بود، بسیاری از منتقدان معتقد بودند که این اثر به لحاظ هنری تطابقی با صد سال تنهایی ندارد. اما دیگران این کتاب را مورد تحسین قرار دادند و این کتاب یکی از پرفروش ترین کتاب های جهان شد. گابریل نیز پاییز پدر سالار را بهترین رمان خود می داند.
در کتاب" وقایع نگاری یک قتل از پیش اعلام شده"- گزارش یک مرگ- که در سال 1981 منتشر شد، مارکز از تکنیک های روزنامه نگاری برای خلق یک اثر داستانی بهره برده است که ظاهرا برخاسته از ماجرایی واقعی است. در این داستان، برادران زنی که بکارت خود را از دست داده، فاسق او، سانتیاگو ناصر را به کشتن می دهند. برداران قصد خود را از انجام این قتل، انتقام گیری به خاطر آبروی خانوداگی از دست رفته خود اعلام کرده اند اما به خاطر یک سری موقعیت های عجیب و قریب،ناصر هنوز از سرنوشت قریب الوقوع خود بی اطلاع باقی مانده است.
اما رمانتیک ترین اثر گابریل گارسیا مارکز، "عشق سال‌های وبا" است که در سال 1985 منتشر شد. عشق سالهای وبا، داستان از سرگیری یک رابطه پر حرارت بین یک زن هفتاد ساله به تازگی بیوه شده و یکی از عشاق وی است که 50 سال پیش با او قطع رابطه کرده بود.
کتاب، ژنرال در هزار توی خود که در سال 1989 منتشر شد، نام اثر دیگر گابریل گارسیا مارکز که در آن تخیل با واقعیت های تاریخی روز های آخر زندگی سیمون دو بولیوار، پدر استقلال آمریکای جنوبی از اسپانیا آمیخته شده است. تصویرگری او از روزهای آخر عمر بولیوار به عنوان یک مرد زن دوست، توسط طرفداران وی به باد انتقاد کشیده شد و به خاطر اینکه مارکز تلاش کرده تا نسخه آمریکای لاتینی جرج واشنگتن را به تصویر بکشد، در سرتاسر قاره جنجال به پا کرد. اما مارکز در دفاع از اثر خود عنوان کرد که تمامی وقایع و توصیفش از شخصیت بولیوار از مطالعه دقیق نامه های شخصی خود او حاصل شده است. 

گابریل گارسیا مارکز یا گابو –دوستانش وی را به نام گابو می نامیدند-، همچنانکه روز به روز بر شهرتش افزوده می شد، تصمیم گرفت به شیوه ای زندگی کند که در دوران پر تقلای جوانی اش حتی تصورش هم برایش مشکل بود. او خانه هایی در مکزیکو سیتی، بارسلونا، پاریس، کارتاهنا و سواحل دریای کارائیب در کلمبیا برای خود تهیه کرد. در این دوران مردم او را با سبیل پرپشتش تشخیص می دادند. او در لباس پوشیدن سخت گیر بود و یک تیپ یکنواخت سفید را که شامل لباس، پارچه کتانی پیراهن، کفش و حتی بند ساعت رنگ روشن بود ترجیح می داد. 

ارادت به حزب چپ
او تمام پرستیژ، زمان و پول خود را صرف ارادتش به حزب چپ کرد. او تامین کننده مالی یکی از احزاب سیاسی چپ ونزوئلا و یکی از مدفعان سرسخت ساندنیست ها، (انقلابیون چپی که در نیکاراگوئه به قدرت رسیدند) بود.
وزارت امور خارجه آمریکا، به مدت بیش از سه دهه به مارکز، ویزا برای سفر به ایالات متحده نمی داد و دلیل این امر، ظاهرا عضویت وی در حزب کمونیست کلمبیا در دهه 1950 بوده است. اما در واقع بیشتر به نظر می رسد که به خاطر علاقه مداوم گابریل به حزب چپ و دوستی وی با کاسترو، ویزای آمریکا برای وی صادر نمی شده است. این ممنوعیت در سال 1995 و هنگامی که بیل کلینتون در دوران ریاست جمهوری اش وی را به تاکستان مارتا دعوت کرد برداشته شد.
روابط گابریل گارسیا مارکز با فیدل کاسترو، اعتراض بسیاری از روشنفکران و فعالان حقوق بشری را برانگیخته بود. سوزان سونتاگ در سال 1980 در این باره نوشت: "به نظر من شر آور است که نویسنده ای با چنین استعدادی، از جانب دولتی سخن بگوید که بیش از هر دولتی در جهان (به نسبت جمعیتش) مردمش را زندانی کرده است. "

پس از ابتلا به سرطان در سال 1999، گابریل گارسیا مارکز بیشتر وقت خود را به نوشتن خاطراتش اختصاص داد. تنها استثنا در این بین، انتشار کتاب "روسپیان سودا زده من" بود. این کتاب داستان عشق یک مرد 90 ساله و یک زن روسپی 14 ساله است که در سال 2004 منتشر شد. 

در جولای 2012، جیمی برادر گابریل عنوان کرد که گابریل به زوال عقل سالخوردگی مبتلا شده و به همین خاطر نوشتن را متوقف کرده است. آقای پرا، ویراستار نوشته های او در انتشارات رندوم هوس، می گوید در آن زمان گابریل روی کتابی با عنوان ما همدیگر را در ماه اوت ملاقات خواهیم کرد کار می کرد اما هیچ تاریخی را برای انتشار این اثر مشخص نکرده بود. به نظر می رسید که چندان تمایلی برای انتشار این اثر نداشت، گابریل به من گفته بود که این کتاب از من بسیار دور است و نیاز به انتشار کتاب‌های بیشتر ندارم.
تا کنون بیش از ده ها اقتباس تلویزیونی و سینمایی از آثار گابریل گارسیا مارکز ساخته شده است اما هیچ کدام به لحاظ تجاری به اندازه کتابهای او موفق نبوده است. به همین خاطر او اجازه ساخت فیلم صد سال تنهایی را به هیچ کسی نداد. او یک بار در این باره گفت: "خوانندگان رمان همیشه شخصیت ها را آنطور که خودشان دوست دارند حتی به شکل عمه یا مادر بزرگ خود تصور می کنند، اما به محض اینکه شما این شخصیت ها رابه تصویر می کشید حاشیه امن خلاقیت آنها خدشه دار می شود."

علاوه بر مرسدس،همسرش، دو پسر به نام های رودریگو و گونزالو از گابریل به جا مانده است. گابریل در اختصاص دادن اوقاتی از برنامه های روزانه خود به فرزندانش بسیار حساس و دقیق بود. او چون پدری جوان هر روز صبح فرزندانش را به مدرسه می برد و غروب آنها را به منزل باز می گرداند و فقط در این فاصله یعنی از 8 صبح تا دو بعد از ظهر می نوشت. 

او در سال 1966 گفت: "وقتی من کتابی را به پایان می رسانم تا مدتی نمی خواهم بنویسم وسپس تا وقتی یاد می گرفتم که چگونه دوباره این کار را انجام دهم بازوانم سرد می شد؛ این فرایند آموزش است که شما باید پیش از آنکه گرمای نوشتن دوباره به بازوانتان باز گردد، تجربه اش کنید. "

به قلم : جاناتان کندل / ترجمه از : ماندانا سجادی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها