سه‌شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۲:۵۱

«بینوایان» مرا در همان عالم کودکی به دنیایی برد که فهمیدم همه دنیا چهارصد دستگاه نازی‌آباد نیست. راه خانه تا دبستان شبلی نیست. دنیاهای دیگری هم هست که می‌توانی به آن‌جا بروی...

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، مرتضی سرهنگی، نویسنده و پژوهشگر ادبیات پایداری: چند روزی بود این کتاب را روی بوفه اتاق‌مان می‌دیدم. این بوفه تنها موجود شیک و امروزی‌ای بود که در خانه داشتیم. نیمی از آن ویترین بود و نیم دیگرش رادیوگرام. بیشتر وقت‌ها پدرم کنارش دراز می‌کشید و بالشی زیر آرنجش می‌گذاشت و صفحه «آپاردی سللر سارامی، بیرقره تلی بالامی» را چنان گوش می‌داد که انگار سیل خروشانی که قرار است دختر سیاه مویی به نام سارا را با خود ببرد، همین الآن به پشت در اتاق ما در چهارصد دستگاه نازی‌آباد رسیده است!

هیچ وقت نشد ترانه‌ای جز ترکی گوش بدهد و ما هم هیچ وقت به دلتنگی‌های او که عاشق آذربایجان بود پی نبردیم.

کتاب بینوایان در خانه ما غریبه بود. یعنی مال خودمان نبود. جامانده مهمانی بود که چند شب پیش آمده بود خانه‌مان.

آن روزها کلاس چهارم ابتدایی بودم و لکنت زبان داشتم. همین باعث انزوای من شده بود. بعضی از معلم‌ها برای این که خستگی همکلاسی‌ها در برود، من را بلند می‌کردند که درس بپرسند و می‌پرسیدند. من هم با کلی تته پته جان به لب می‌شدم تا چند کلمه درست و نادرست سر هم کنم و تحویل بدهم. همین اسباب خنده بچه‌ها بود و لابد خستگی‌شان در می‌رفت!

یک روز وسوسه شدم و کتاب را از روی بوفه برداشتم. بوفه‌ای که بوی کلمه‌ها و سازهای آذربایجانی می‌داد. آمدم توی اتاق تکی و شروع کردم به خواندن؛ حالا نخوان کی بخوان!

خواندم... خواندم. آن‌قدر که دلم می‌خواست بروم به کمک شهردار مادلن تا او بتواند کالسکه را که مردی زیرش مانده بود، بردارد.

آن وقت‌ها نمی‌دانستم شهردار مادلن همان ژان والژان است که موسیو ژاول (فرض کنید ژاور) سایه به سایه دنبالش می‌آید. آدم‌های قصه را حسابی قاطی کرده بودم. من که نمی‌توانستم فارسی کلاس چهارم ابتدایی را از رو بخوانم، حالا کتاب بینوایان را می‌خواندم.

همه غصه‌ام این بود که نمی‌توانستم این قصه را مثل یک فیلم برای کسی تعریف کنم. زندگی رقت‌بار «کوزت» توی گلویم مانده بود. همه‌اش می‌گفتم: این لکنت لعنتی کی دست از سر زبانم بر می‌دارد؟!

حالا هم خیال می‌کنم وقتی می‌خواهم درباره بینوایان با کسی حرف بزنم، لکنت زبان به سراغم خواهد آمد.

با این همه، «بینوایان» مرا در همان عالم کودکی به دنیایی برد که فهمیدم همه دنیا چهارصد دستگاه نازی‌آباد نیست. راه خانه تا دبستان شبلی نیست. دنیاهای دیگری هم هست که می‌توانی به آن‌جا بروی. این که پایت را از خانه بیرون بگذاری، سرتاسر آن را خوب بگردی، یاد بگیری و یاد بدهی. در لابه‌لای کلمه‌ها بزرگ شوی، حتی به جایی برسی که سفیدی میان دو سطر را هم بخوانی. کتاب جامانده بینوایان در خانه‌مان، کتاب کسی نبود جز شوهر خواهرم.

خواهری که جوان‌مرگ شد؛‌ اسمش سارا نبود، فیروزه بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها