پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۸:۱۳
این هم یک جور ماهی پلوست!

محمدرضا پورمحمد، زاده مشهد است و نویسنده کودک ونوجوان. به بهانه معرفی دو داستان «ماهی‌پلو» و «دست‌های مادرم» گپ و گفتی با او داشتیم که خواندنی است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)،آزاده حیدری: هنوز بر این باوریم که «درد» همواره گریزگاهی می‌جوید. در جاده هنر، این گریزگاه، گاه باغی است که هر گنجشکش سیبی از یک نقاشی را جیک‌جیک می‌‌کند. گاه، باغی است که هر در آن به یک ساز از موسیقی باز می‌شود. اوقاتی‌ست، که بر برگ برگِ هر درخت آن، پوستری از یک فیلم اکران است. یا...
اما در محمدرضا پورمحمد «درد» از کودکی‌ آغوشی چون قلم نداشته است؛ و این آغوش «مادرانه» همیشه نرم و گرم بوده است؛ باغی به بلندای یک زندگی.

در این گپ و گفت، از کل آثار این نویسنده که همگی در حوزه کودک و نوجوان است، صرفاً به دو داستان که حال و هوای عید دارد و به اصطلاح خودمانی: «عیدانه» است، سرکی کشیده‌ایم. یکی با نام‌ «ماهی پلو» و آن دیگر: «دست‌های مادرم»؛ که می‌خوانید: 

از ماهی پلو شروع کنیم. ابتدا، خلاصه‌ای از این داستان را بفرمایید.

علی شخصیت اصلی داستان در خانواده‌ای بی‌بضاعت زندگی می‌کند. خانه‌شان نزدیک یک بیمارستان است. روزی از روزهای عید، مادرش به او می‌گوید در فلان جا ماهی پلو پخش می‌کنند. علی قابلمه‌ برمی‌دارد و می‌رود. در صف، ابراهیم و حجت؛ بچه‌های همسایه دیوار به دیوارشان را می‌بیند. سرانجام، هرچه غذا گرفته در ظرف آن‌ها خالی می‌کند و برمی‌گردد. 

این ماجرا، چقدرش واقعی است و چه مقدارش حاصل تخیل شما؟
این داستان اگرچه واقعی است، اما قسمت‌هایی از آن، مانند وقتی که علی دو کبوتر سفید را در آسمان می‌بیند، برگرفته از خیال و حاصل رویاپردازی است. در صحنه‌ای که علی دو کبوتر سفید را در آسمان می‌بیند، در نظرش این طور تداعی می‌شود که آن‌ها، همان ابراهیم و حجت هستند. به علاوه در این داستان خورشید نمادی از موفقیت و نور است؛ نوری که ماهیت شخصیت محوری داستان؛ یعنی علی را در بخشیدنِ پلوماهی‌ای که گیرش آمده بود به ابراهیم و حجت، بیش از پیش به نمایش می‌گذارد.

سری هم بزنیم به آن یکی داستان‌تان؛ که وقوع حوادث آن مرتبط با یکی از روزهای عید است؛ داستانِ «دست‌های مادرم». ابتدا، خلاصه این داستان را بفرمایید.
علی پدرش را در تصادف از دست داده و مادرش برای گذران زندگی‌‌شان، در منازل این و آن کار می‌کند. کارش، سخت و طاقت‌فرساست. به گونه‌ای که دست و پایش مرتب درد می‌کند. علی که از این وضع ناراحت است، شبی در عالم رؤیا، به سر ِکار می‌رود. این ماجرا، در یکی از شب‌های عید برای او اتفاق می‌افتد. در رویا، علی و مادرش در خانه‌ای کار می‌کنند. ضمن کار، علی با پسری به نام پدرام آشنا می‌شود. پدر پدرام کارخانه تولیدی و بسته‌بندی خشکبار دارد. علی از پدرام خواهش می‌کند که مادرش در کارخانه پدر او کار کند. پدرام قبول نمی‌کند. اما در انتهای داستان، به علی تلفن می‌کند که درباره کار مادر او، با پدرش صحبت کرده است. 

کمی هم از شباهت‌ها و تفاوت ‌های این دو داستان برای ما بگویید.
داستان ماهی‌پلو و داستان دست‌های مادرم، داستان‌هایی است که برای ایام عید نوروز و برای نوجوانان نوشته‌ام. تفاوت این دو کار، در این است که داستان ماهی‌پلو، شخصیت اصلی نوجوان است و برجستگی‌های کار، برعهده اوست، اما در داستان «دست‌های مادرم» شخصیت اصلی مادر است و علی به عنوان یک نوجوان، سعی دارد گره‌ای از گره‌های مادرش را باز کند. 

**************

محمدرضا پورمحمد در یک توقف

1ـ متولد 21/2/1324 در مشهد
2ـ تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش به اتمام رساند.
3ـ از سال‌های نوجوانی به ادبیات (داستان) علاقه‌مند شد و به مطالعه آثار نویسندگان پرداخت.
4ـ پیش از انتشار کتاب، با چند روزنامه محلی خراسان و برخی نشریات همکاری داشت.
5ـ اولین کتاب او با نام «تلافی» در سال 1368 از سوی انتشارات فتحی منتشر شد.
6ـ «ترک تحصیل»، «مجموعه داستان ماهی‌پلو»، «پسر چرم‌فروش»، «وقتی بابا رفته بود»، از جمله آثار او برای کودکان و نوجوانان است که به ترتیب از سوی کانون پرورش فکری، انتشارات مهرداد، انتشارات به‌نشر و انتشارات صبانام منتشر شده‌اند.
7ـ «وکیل‌آباد»، مجموعه داستانی از این نویسنده است که از سوی کتاب‌های شکوفه؛ وابسته به انتشارات امیرکبیر، در دست انتشار است.
8ـ گفتنی است که کتاب‌های «ترک تحصیل» و «ماهی‌پلو» این نویسنده از سوی ماهنامه سروش نوجوان، جزو کتاب‌های منتخب، معرفی شده بودند. همچنین اثری دیگری از این نویسنده با عنوان «نماز شکر» در سال 1384 از سوی جشنواره کتاب کودک و نوجوان مورد تقدیر قرار گرفت.
 
**************

برشی از داستان «دست‌های مادرم»

فکری در مغزم جرقه زد. پرسیدم کارگرهای شرکت بابات مرد هستند یا زن؟
ـ بیش‌ترشان مرد هستند، برای چه می‌پرسی؟
ـ هیچی، همین‌جوری پرسیدم.
لبخندی زد و گفت: راستش را بگو.
ـ می‌شود مامانم تو شرکت بابات کار کند؟
ـ اگر پارسال بود می‌شد کاری برای مامانت کرد ولی حالا بابام کارگر اضافه هم دارد.
احساس تحقیر همه‌ وجودم را گرفت و از پیشنهادی که کردم پشیمان شدم. پدرام خندید و گفت: پسر، بی‌خیالش، برویم تو حیاط فوتبال بازی کنیم.
ـ برویم.
حوصله بازی کردن را نداشتم، ولی پدرام آن‌قدر خالی بست و از بازی‌اش تعریف کرد که به وجد آمدم با او بازی کنم. با خودم گفتم: اگر بازی را ببرم رویش را کم کرده‌ام.
ده دست فوتبال تک به تک بازی کردیم که هفت دست آن را من بردم. تا بازی تمام شد، پدرام گفت: ای ناقلا، بازی‌ات خوب بود و نمی‌گفتی، برویم بالا ناهار بخوریم.
پدرام خواست ناهارش را با من بخوردف اما مادرش گفت: علی با مامانش ناهار می‌خورد.
این بود که مادر نمازش را خواند تو اتاق کناری، سرسفره نشستیم و ناهار خوردیم.
پدرام ول کن نبود. آمد سراغم و گفت: علی برویم ده دست دیگر بازی کنیم، این بار بازی را من برده‌ام.
ـ من دیگر بازی نمی‌کنم.
آن قدر اصرار ورزید که رفتیم تو حیاط، آما آسمان قرمبه، صدا داد و باران شروع به باریدن کرد. پدرام گفت:
گیم‌نت رفتی؟
ـ نه.
با قیافه‌ چاقش ژستی گرفت و گفت: پسر، این که غصه ندارد، خودم تمام بازی‌ها را یادت می‌دهم. یک کامپیوتر هم بهت می‌دهم تا تو خانه بازی کنی.
وقتی با کامپیوترش بازی جنرال و فوتبال را یادم می‌داد، حواسم به بازی نبود، به مادر بود، به دست‌هایش بود. با این همه بازی فوتبال را یادگرفتم. سایه‌ها عمیق‌تر شده و شب از راه رسیده بود. مادر داشت ظروف چینی را که شسته بود، از آشپزخانه به اتاق پذیرایی می‌برد. می‌خواست آن‌ها را داخل بوفه بچیند. پدرام یک‌ریز حرف می‌زد و اجازه حرف‌زدن را به من نمی‌داد. هی از دوستانش و تیمش در مدرسه تعریف می‌کرد. نمی‌دانستم راست می‌گوید یانه؟ فقط می‌دانستم سرم باد کرده است.
تا حالا پسری به پرحرفی او ندیده بودم. خدا خدا می‌کردم زودتر کار مادر تمام شود و از آنجا برویم.
ناگهای صدایی مثل شکستن شیشه به گوشم خورد. از اتاق بیرون آمدم. مادر پدرام گفت: گیجی یا کور، این بشقاب‌ها را از انگلیس خریدم، همه را شکستی.
مادر رنگ صورتش مثل گچ سفید شد. در همین حال گفت: خانم، از قصد که نکردم، سینی سنگین بود از دستم در رفت.
گفتم: مامانم راست می‌گوید، مگر از قصد بشقاب‌هایتان را شکست؟
ـ تو دیگه چی می‌گویی نیم‌وجبی؟

************


قسمتی از داستان «ماهی‌پلو»
دلهره دیر رسیدن برای گرفتن پلو ذره ذره وجودم را می‌گرفت و مغزم را می‌آزرد. ولی مهدی ول کن نبود. یکریز حرف می‌زد «خوبست تو هم یک دوچرخه بخری تا با هم مسابقه...»
توی حرفش دویدم: «راستی مهدی تو اینجا چکار می‌کنی؟»
ژستی گرفت و در حال که با دست به در حیاطی اشاره می‌کرد، گفت: «این حیاط مالی دایی‌ام است. با بابام و مادر آمده‌ام عید دیدنی.»
ناگهان در حیاط باز شد و پسری که چشم‌های زاغی داشت از آن بیرون آمد. نگاهش صورتم را پرکرد. پسر جلو آمد رو به مهدی کرد و گفت: «مهدی بیا می‌خواهیم ناهار بخوریم.»
مهدی گفت: «آمدم.» و خداحافظی کرد و رفت.
نفس راحتی کشیدم. انگار از زندان آزاد شدم. دوان دوان به راهم ادامه دادم. پس از دقایقی پیچیدم توی خیابان فرعی. آن پایین‌تر، سمت چپ، دیوار طارمی بیمارستان به رنگ سبز دیده می‌شد.
عده‌ای مرد و چند زن چادری کنار طارمی ایستاده بودند. هرکدامشان کاسه‌ای یا مثل من قابلمه‌ای در دست داشتند.
از دست مادر حرصم گرفته بود. سه ماه تعطیلی سر خیلی از کارها رفته بودم. اما تا حالا برای گرفتن غذا، آن هم غذای پس‌مانده مریض‌ها نیامده بودم. توی فکر بودم چطوری بروم میان آن همه مرد و زن؟
قدم‌هایم کند و آهسته شده بود. قلبم به تندی می‌تپید. با دلخوری رفتم جلو و به هر جان‌کندنی بود پشت زنی که چادر سیاه پر وصله‌ای به سر داشت ایستادم.
مردها و زن‌ها چهل نفری می‌شدند. همه به در بخش بیمارستان که روی محوطه بلندی قرار داشت چشم دوخته بودند.
یک‌دفعه چشمم به پسری افتاد. او جلو بود. بین من و او چند نفر مرد ایستاده بودند. انگار قیافه‌اش آشنا بود. نه اشتباه نمی‌کردم. حجت پسر بزرگ مش اسماعیل بود. من و حجت در یک مدرسه درس می‌خواندیم. او در کلاس پنجم ابتدایی درس می‌خواند و من در کلاس ششم. حجت صورت استخوانی و آبله‌رویی داشت. همیشه توی گوش راستش پنبه بود. همکلاسی‌ها می‌گفتند از گوشش چرک بیرون می‌آید.
انگار مرا دیده بود. برای همین هم سرش پایین بود و مثل همه توی بیمارستان را نگاه نمی‌کرد. غرق در فکر رفته بودم: «عجب بدشانسی آوردم! حجت هم این‌جاست. او هم آمده پلو بگیرد. قابلمه‌اش هم مثل قابلمه من بزرگ است.»
صدای خشن مردی رشته افکارم را پاره کرد: «بروید خانه‌‌هایتان. چه خبره که هر روز راه می‌افتید می‌آیید اینجا؟ هر روز که غذا نداریم به شما بدهیم.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها