یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۹
تجربه‌های نوشتن

داستان بهانه‌ای شد تا به هزار توی ناخودآگاهم سفر کنم. جهانی که هرگز آن را نمی‌شناختم و هنوز به درستی نمی‌شناسم و می‌پندارم که هیچ انسانی نمی‌تواند با محدود عمر خود آن را بشناسد. جهان داستان و تجربه‌های آن خود کتابی دیگر است و زمانی دیگر می‌طلبد.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، محمدرضا یوسفی: نویسندگی برای نویسنده‌ای چون من نظیر کار سفالگری‌ست که هم باید بلد باشد گلدان بسازد، هم کاسه و هم‌کوزه و هم ... و از این مبانی آن‌چه باید بداند سفالگری‌ست و آن‌چه باید بشناسد انعطاف خاک و کیفیت آن است.
 
نوشتن داستان برای من مانند همان گلدانی‌ست که سفالگری بر چرخ می‌سازد، سپس در کوره می‌گذارد و بیرون می‌آورد، بر آن نقش و نگار می‌زند و باز به کوره می‌برد. گلدان چند بار به کوره می‌رود و بیرون می‌آید و هر بار بخشی از تنش، داغ و گداخته می‌شود تا سرانجام گلدانی شود و لیاقت آن را بیابد تا بر روی تاقچه و روی میز و درون دکوری جای گیرد. 

کتاب و داستان هم همین‌گونه است. پیدا نیست چند بار باید آن را به درون کوره ببری، اما پیداست که از آغاز باید خاکش را خوب انتخاب کنی، نخاله و سنگ‌ریزه نداشته باشد، نرم باشد، دست آموز باشد و رام، انعطاف داشته باشد تا بر چرخ ذهن خوب بچرخد و سپس نقش و نگار بپذیرد و کوره که باید واژه به واژه‌، داغی آتش را پذیرا باشد تا سرانجام آن شود که توان سفالگر است! 

من از آغاز دلبستگی به نوشتن، از دوران کودکی، داستان نمی‌نوشتم. بلکه ابتدا شعر بود. دیار من به گونه‌ای مهد شعر است. در این سو باباطاهر و میرزاده عشقی و غبار همدانی و فریدون مشیری و شعرای صاحب سبک است و از آن سو از میان مردم ملوک کوره و اصغر آواره و شمسی رقاص هستند که از آنان شعر کهن و نو را آموختم و از اینان اشعار عامیانه و ترانه‌های کوچه محله و آوازهای عاشقانه را. 

درس و مدرسه و معلم با آنان را آشنا ساخت و دختران قالی‌باف و سفالگران دوره‌گرد و عروسی و عزاها با اینان آشنایم کرد و مادرم از باباطاهر و فائز و دختران قالی‌باف برایم شعر و آواز می‌خواند. پس طبیعی است که در آغاز شاعر باشم، چون در کودکی و دوران دبستان اشعاری را می‌شنیدم که مادرم و دختران قالی‌باف می‌خواندند و عاشق دوبیتی‌ها باباطاهر بودم. 

خانه ما در همسایگی باباطاهر بود. در آغاز شعر کهن را از دراویشی شنیدم که به دور مقبره‌ آجری، نه سنگی باباطاهر حلقه می‌زدند و های های و هوهو می‌خواندند. سپس که مقبره‌ آجری، سنگی شد دراویش هم رفتند، به کجا؟ نمی‌دانم! شاید به خانقاه‌ها رفتند، اما در کوچه‌ها آنها را می‌دیدم و در قبرستان شهر.
 
پس در آغاز زندگی‌ام شعر بود و عشق که در یک‌یک ابیات جاری بود و من که اصلاً تجربه‌ عاشقانه به شکل فردی نداشتم و هنوز دل به دلی نبسته بودم عاشق بودم. در آن دیار برای عاشق شدن نیازی به تجربه نیست، چون در آن روزها از در و دیوار آواز عاشقانه می‌بارید. در خانه‌ مادربزرگم، دختران قالی‌باف می‌خواندند و روبه‌روی مغازه‌ پدرم، گرام قهوه‌خانه از صبح تا شب می‌خواند و برادرم سعید در خانه، و به صحرا که می‌رفتم چوپان‌ها و همه آواز عاشقانه می‌خواندند. انگار جبری بود در این‌که باید عاشق بود و من که دانش‌آموز کلاس سوم یا چهارم بودم و هنوز نوشتن را به کمال نمی‌دانستم، اما شعر عاشقانه‌ برای زلف و چشم و ابروی یار می‌گفتم. 

عشق شعر ادامه داشت تا در دبیرستان با پدیده‌ تئاتر آشنا شدم. حال داستان‌هایی را که از کودکی از مادر و نقال و پرده‌خوان شنیده بودم به شکل نمایشنامه در می‌آوردم و با پسرخاله و دخترخاله و بچه‌های دیگر بازی می‌کردیم. 

بازی کودکانه‌ من با شعر و نمایشنامه ادامه داشت تا به دانشگاه رفتم و با پدیده‌ای دیگر که ناخواسته از کودکی با آن آشنا بودم در قالب قصه رو به رو شدم و دانستم که آن را داستان می‌گویند، شعر در سایه قرار گرفت. هنوز نمایشنامه می‌نوشتم علاقه‌مند به بازی در تئاتر بودم. با ادبیات کودک آشنا شدم. گاه نمایشنامه کودکان نظیر رهایی، خاله تنها خاله با ما، جنگل سبز و غیره را نوشتم و همزمان داستان نوشتن را می‌آموختم، این سخت‌تر بود. چون نمایشنامه متکی بر دیالوگ بود و نیازی به صحنه‌سازی و فضاسازی و شخصیت‌پردازی نداشت و در سیر زندگی شخصیت‌ها در جهان دیالوگ و در نمایشنامه خود به خود عناصر دیگر شکل می‌گرفت و از همان آغاز نوشتن دیالوگ نویسی برای من کاری زیاد سخت نبود، چون از کودکی در میان اقشار و طبقات مختلف زندگی کرده بودم و کفاش و بقال و قصاب و زنجیرباف و چوپان و دلال و علاف و بقیه را به خوبی می‌شناختم.
 

سرآغاز نوشتن نمایشنامه بود و به روایتی که آمد برایم ساده بود. در جشنواره‌های سراسری تئاتر کودک در همدان و در چند نوبت در سالن‌های گوناگون همدان به وسیله‌ دوستان نازنینی چون آقای عباس شیخ بابایی و اقای کبودرآهنگی نمایشنامه‌ها اجرا شد و به جشنواره‌ها رفت و جوایزی هم گرفتند و هنوز شوق و عشق نمایشنامه نوشتن در من بود و اگر تئاتر کودک از جایگاهی خوب و قابل تأمل برخوردار بود، شاید چنین به عرصه‌ داستان و داستان‌نویسی کشیده نمی‌شدم، چون امکان اجرای نمایشنامه بسیار ضعیف بود. در تهران هم چند نمایش به روی صحنه رفت،‌ اما با شوق نوشتن من و صحنه‌های اندک و کار دشوار و سختی مدل کار، پاسخ نمی‌داد و عملاً آرام آرام به سوی داستان کشیده شدم. 

در اینجا همه‌ آن رنج‌ها شامل بازیگری، اجازه‌ نمایش، دکور، سالن، برق، کارگردان، بودجه و غیره که موانع هفت‌خوان رستمی بودند به یکباره حل شد. داستان را می‌نوشتم، این ناشر و آن ناشر و سرانجام ناشری می‌پذیرفت، هرچند نه، به این سادگی نبود، اما روند آسوده‌‌تر بود. حال هرچه تا آن روز به صحنه و کارگردان و بازیگر می‌اندیشیدم، اکنون به شخصیت‌پردازی و صحنه‌سازی و قضاسازی اندیشیدم و جایگاه نخیلم عوض شد. 

در داستان، کارگردان، بازیگر، دکوراتور، مسئول نور و همه چیز خودم بودم و به راستی همه‌ مصائب صحنه و تئاتر حل شد، اما کاری بس سخت و دشوار بود. عرق ریزی روح را در این وادی احساس کردم. همه‌ مسوولیت‌های عوامل تئاتر به یکباره بر دوش خودم ریخته شد، اما از سویی لذت‌آفرین بود. 

نخستین داستان‌ها را می‌نوشتم و در خلوت چند دوستی که به دور هم بودیم، می‌خواندم. واکنش‌ها دلگرم کننده بود تا سال‌های 1357 و پس از آن که دوباره به تئاتر برگشتم، اما این دفعه تئاتر خیابانی و دوره‌گردی بود. تجربه‌های شیرین و زیبایی بود. دهه‌ شصت از راه رسید و جامعه به علت جنگ و درگیری‌هایی داخلی برای تئاتر خیابانی مناسب نبود و باز به خانه برگشتم و پشت میز و نوشتن داستان که این بار جدی و نفس‌گیر آغاز شد و پیش رفت تا به امروز. 

در حوزه‌ داستان لازم بود فوت و فن را یاد بگیرم. وگرنه آن سفالگری که در ابتدا به من سفالگری را یاد داد اصول را به من آموخته بود. باید ساختار داستان، رمان، داستان کوتاه، داستانک را فرا می‌گرفتم که خواندن و تجربه کردن بود و همین باشد.
داستان دریچه‌ای نه، که دروازه‌ای عظیم بود به روی روان من و جهان پنهان ذهنم را در آن به بازی گرفتم. دیگر آن محدودیت‌های صحنه و بازیگر و بودجه و امکانات در تئاتر نبود و ذهنم به هر شکل و صورتی که می‌خواست، فارغ‌بال به پرواز درآمد و نوشتن تجربه‌ای بود برای نوشتن و آن‌چه به دست می‌آمد همان بود که توان من بود و دیگر مانند تئاتر چشمم به شناخت و تجربه کارگردانی نبود تا چه کند و چه بر صحنه ببرد. 

داستان بهانه‌ای شد تا به هزار توی ناخودآگاهم سفر کنم. جهانی که هرگز آن را نمی‌شناختم و هنوز به درستی نمی‌شناسم و می‌پندارم که هیچ انسانی نمی‌تواند با محدود عمر خود آن را بشناسد. جهان داستان و تجربه‌های آن خود کتابی دیگر است و زمانی دیگر می‌طلبد. 

اما هنگامی که در سر زندگی خود به آن رسیدم و باید تجربه‌اش می‌کردم فیلمنامه‌نویسی بود. پیش از آن از کودکی عاشق سینما بود و فیلمی نبود که در آن روزگار به شهر ما بیاید و من با هر بدبختی بود آن را نبینم. دیوانه سینما بودم، کتک پدر و برادر بزرگ را به جان می‌خریدم. دو ساعت قبل از شروع فیلم می‌رفتم، در صف بلیط می‌ایستادم، با قد کوتاهم تا مرز خفگی پیش می‌رفتم، تا زمانی که درِ گیشه باز می‌شد و بلیط فروشی شروع می‌شد، ده بلیط می‌گرفتم و خیس از عرق و موش آب کشیده از صف بیرون می‌آمدم و سپس بلیط‌های اضافه را به قیمتی بالاتر می‌فروختم تا پول بلیط خودم درآید، وگرنه برای هفته‌ بعد پول نداشتم و بیشتر از این طریق و فوتبال پول بلیط را در می‌آوردم. پدرم که پول نمی‌داد هیچ، اگر می‌فهمید به سینما رفته‌ام کتکی هم نوش‌جان می‌کردم. بعد که به دانشگاه آمدم تمییزی قائل شدم میان فیلم‌هایی که می‌دیدم و فیلمی را که دوست نداشتم. 

پس از شروع نویسندگی با پیشنهادهایی در حوزه‌ نوشتن فیلمنامه روبه‌رو شدم. فیلم‌های تلویزیونی بود در آغاز ه سینمایی و کارها و تجربه‌هایی با آقابان خسرو معصومی، مجتبی حسینی و محمدعلی طالبی داشتم و هنوز با آقای طالبی روند ادامه دارد و باید اذعان کنم که از این عزیز بسیار آموخته‌ام. با هم کارهای مشترک زیادی نوشته‌ایم. او دوربین و سکانس و جابه‌جایی آن و عبور از این سکانس به‌ آن سکانس را به من آموخت و تجربه‌های مشترکمان با همه‌ خون دل خوردنشان بسیار مفید و خاطره‌انگیز است. 

فیلمنامه‌نویسی به گونه‌ای مرا به روزگار نمایشنامه‌نویسی برگرداند، اگرچه این دو کاملاً با هم متفاوت هستند، اما زمینه‌های مشترکی دارند که از آن جمله می‌توان به مبحث دیالوگ پرداخت. با حفظ اصول دیالوگ‌نویسی در نمایشنامه و تفاوتی که همین امر در فیلمنامه دارد، اما تجربه‌ پیشین من در نمایشنامه‌نویسی بسیار کمکم کرد تا در فیلنامه‌نویسی راحت‌تر پیش روم. در کتاب «دوچرخه سبز» فیلمنامه‌نویسی پشت دوربینی نشسته، سکانس‌ها را فیلمبرداری می‌کند و نمایشنامه‌نویسی ناظر بر خلق دیالوگ‌هاست و داستان‌نویسی به روند داستان توجه دارد و در پایان کتاب «دوچرخه سبز» نوشته می‌شود. 

پس از این تجربه‌ها و کارهاست که خود به خود با مخاطبان، دانشجوها، مربی‌ها، نویسنده روبه‌رو شدم و دیدم در زمینه‌ مباحث نظری خلاءهای بسیاری داریم، از آن جمله حوزه‌ مسائل تئوریک. بد ندیدم که تجربه‌های خود را با مطالعه‌ای که از آغاز نوشتن داشتم ترکیب کنم و لااقل اندیشه‌های خودم را بازگو کرده باشم و حاصل آن در عرصه‌ داستان‌نویسی و اصول آن، شد کتاب «کارگاه داستان». بعد در عرصه‌ مکاتب و ژانرهای ادبی کتاب زمینه‌ شناخت ادبیات کودکان و نوجوانان به دست آمد و مبحث مهمی که کمتر از منظر ادب کودک به آن پرداخته بودند، موضوع ساده‌نویسی و بازنویسی و بازنگری و بازآفرینی متون کهن و فولکلور بود که کتاب «ادبیات کهن، ادبیات نو» حاصل آن نگاه و تجربه‌ها شد. سپس آشنایی‌هایی با مربیان قصه‌گویی سراسر ایران برایم پیش آمد و تجربه‌های آنها و کودکی‌‌ام در شنیدن قصه منجر به کتاب «قصه و قصه‌گویی» شد و همین طور مطالعه و نگاه من به شاهنامه، خیر محصولش کتابی نظری در این باره شد، اما بسیار خلاءها موجود است که باید منتقدان و محققان به آن بپردازند._

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها