یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۴
قایقی خواهم ساخت

شیفتگی روزافزون ما به دریا، خالی از این احساس نیست که، ما حتی با یک کاردستی ساده و آن هم در دریاچه‌ای به وسعت حوض خانه‌مان می‌توانیم به «دریانوردی» بپردازیم. کاری که بدون شک، اولین قدم کودکانه‌ بسیاری از ما، در مسیر آرزوی دریانورد شدن‌مان بوده است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، یعقوب حیدری: اگر به دنیای خودمان، یعنی نوجوانی نگاهی بیندازیم، آن را سراسر جنب و جوش و پرماجرا می‌بینیم؛ دنیایی که همچون دریا، طبیعتی متفاوت دارد. مثلاً، زمانی که در گوشه‌ای از دریا برف می‌بارد، چه بسا گرما در نقطه‌ی دیگر آن بیداد کند. در جایی، رنگ آب «آبی» است، در نقطه‌ای «سبز». یک جا «جزر» است و جای دیگر «مد». 

حتی وقتی هم به ظاهر ساکتیم، بیشتر از هر زمانی پرجنب‌وجوشی به نظر می‌آییم، آرامشی که توفانی سهمگین در ذهن و زبان خود می‌پروراند؛ امواجی که هر آن‌چه را طبق میل خود نبینند یا احساس نکند، از خود می‌راند. مانند امواج دریا؛ که هر آن‌چه را که جای آن در دریا نیست، با خروش و تلاطم خود، به ساحل می‌راند. 

قطعه‌ ادبی «وقتی ناامید می‌شوم» نوشته‌ی «کریشنا» اهل سری‌لانکا، کم و بیش اشاره به این موضوعست. نوجوانی که هرگاه به هر دلیل ناامید می‌شود، به ساحل اقیانوس می‌رود. سپس، در حالی که چشم به کشتی‌های جور واجور دوخته است، به صدای بوق آن‌ها که گه گاه به همراه صدای امواج، نغمه‌ مرغابی‌های دریای و آوازِ مردِ ماهیگیر، در فضای دل‌انگیز اقیانوس می‌پیچید، گوش می‌سپارد. 

فضایی که، وقتی در آن پلک‌هایمان را روی هم می‌گذاریم، با خود زمزمه می‌کنیم: «گویی من نیز دریانوردی هستم، خودم را در یکی از آن کشتی‌ها احساس می‌کنم که در حالِ سفر به سرزمین‌های دور و نزدیک است.» 

اما در مطلب «دریا» نوشته‌ «تانیا اومیانتسوا» از: روسیه، شباهت روحیات ما با حال و هوای دریا، با سادگی و صمیمیّت بیان شده است: 

«من بچه‌ دریا هستم و در دریا متولد و بزرگ شده‌ام. بزرگ‌ترین دوست من دریاست. من بیشتر وقت‌ها به ساحل می‌روم و با دریا حرف می‌زنم. دریا مرا می‌فهمد و مانند یک دوست باوفا، غم‌ها و شادی‌هایمان را با خودش تقسیم می‌کند. من دریای مهربان و باصفا را دوست دارم. بخصوص نیمه‌های شب، که ستاره‌ها و روشنایی شهرها در آن پیداست. 

من در این فکرم که چرا دریای ما را «دریای سیاه» نامیده‌اند. دریای ما، پیش از این که «سیاه» باشد، «آبی»، «سبز»، «خاکستری» و «سرمه»‌ای است. کاش آن را «دوست داشتنی»، «روشنایی» و «مهربان» می‌نامیدند. 

اما، گوشه‌ای از اوج این صمیمیت، به قولی، یعنی این که: «من ماهی‌های سبز و بنفش و آبی هم دیده‌ام. ماهی‌هایی را دیده‌ام که هرجای بدنشان یک رنگ دارد. تو هم می‌خواهی آن‌ها را ببینی؟ پس باید یک شب با من به دریا بیایی. من، یک قایق کوچک دارم و دو پاروی سبک هر شب با قایقم به دریا می‌روم. وسط دریا، ماه را صدا می‌زنم. ماه، سرش را از لای ابرها بیرون می‌آورد و با من دالی موشه می‌کند. من می‌خندم و ماه هم می‌خندد. ماهی‌ها از صدای خنده‌ی من و ماه، به روی آب می‌آیند. ماه، نورش را به آن‌ها می‌تاباند، تا قلقلک‌شان دهد. آن وقت، ماهی‌ها برق می‌زنند و رنگارنگ می‌شوند. سبز، آبی، بنفش... باور نمی‌کنی؟
یک شب با من بیا، تا خودت ببینی!» 

***
ارتباط ما با دریا، رابطه‌ای سطحی و ظاهری نیست. ریشه‌دار و ناگسستنی است. حتی بسیاری از ما هم که امکان سفرهای مستقیم دریایی را نداریم، بدون این که از ناامیدی به کُنجی پناه ببریم، و یا دل از هوای دریا بکنیم، به صورت فردی یا جمعی دست به جستجو می‌زنیم. 

«بچه‌ها و صدف»، سروده‌ی «کارلوس ارنستوکوره‌آ» از «پاناما»، که گوشه‌ای از آن را به اتفاق مرور می‌کنیم، تصویری کوتاه از این تلاش است: 

«بچه‌ها در ساحل می‌گردند. چیزی می‌درخشد... صدف‌ها! صدف‌ها! آن‌ها را جمع می‌کنند، و نگاه می‌کنند، بر گوش می‌گذارند:
صدای دریا را می‌شنوند که می‌دود
همچون کودکی در خانه‌ی خویش
به رویا می‌ماند.» 

این شعر، اگرچه اشاره به این نکته دارد که دریا حتی با یک «صدف» هم در خارج از دریا، قابل مشاهده، و بالاتر از آن، قابل لمس است، اما این همه در مقابل احساسات شورانگیز و روحیه‌ی جستجوگر ما، آن چنان که باید قانع‌کننده نیست. حتی، آنجا که هر یک از ما آرزو می‌کنیم: 

«کاش من هم قطره‌ای کوچک
در دهانِ یک صدف بودم.» 

یا، به قسمتی از شعر «همراه مرغان دریایی» سروده‌ عادله‌ی سلحشور از ایران، نگاه کنیم:
آهوان وحشی جنگل
در چشم‌های من پنهانند
و شاخه‌ دریا، لانه‌ی من است
روزی همراه با مرغان دریایی
پرواز خواهم کرد
تا بی‌نهایت احساس 

داستان کوتاه «کشتی‌های کاغذی» نوشته‌ محمد اسفندیاری از ایران هم، فرازی از سرگذشت پسربچه‌ بیماری به نام پرویز است که با وجود بیماری، هنوز پرجنب و جوش است. چرا که او با ساختن مداوم کشتی‌‌های کاغذی و به آب انداختن آن‌ها، روحیه‌اش را حفظ کرده است. هرچند که بیماری چون خوره، لحظه‌ای از جسم او غافل نیست. 

«یک روز ظهر که همه خوابیده بودند، ناگهان صدای آمبولانسی توی خیابان پیچید. رفتم خیابان. آمبولانس دم خانه‌ پرویز ایستاده بود و آژیر می‌کشید. همه‌ زن‌های همسایه و بچه‌ها از خانه‌هایشان آمده بودند بیرون و تماشا می‌کردند. حمید آمد و از من پرسید:
ـ چی شده؟
گفتم:
ـ نمی‌دونم.
در همین موقع پرویز را دیدم که روی یکی از تخت‌های آمبولانس که مریض را با آن به این طرف و آن طرف می‌برند، خوابیده. قیافه‌اش زرد شده بود. چشم‌هایش بدجوری شده بود... 

دیگر آنجا نماندم. رفتم خانه. روی بالکن ایستادم. اشک توی چشم‌هایم جمع شده بود. توی حیاط آن‌ها هیچ کسی نبود. روی حوض، همه‌ کشتی‌ها غرق شده بودند و فقط یکی از کشتی‌ها روی آب بود که آن‌هم آرام آرام داشت می‌رفت زیرِ آب...» 

در هر حال، این داستان اگرچه برخلاف آثار قبل، پایانی غم‌انگیز و سوزناک دارد، ولی، خالی از این احساس نیست که، ما حتی با یک کاردستی ساده و آن هم در دریاچه‌ای به وسعت حوض خانه‌مان می‌توانیم به «دریانوردی» بپردازیم. کاری که بدون شک، اولین قدم کودکانه‌ بسیاری از ما، در مسیر آرزوی دریانورد شدن‌مان بوده است. 

اما، در قطعه ادبی «غم ساحل شط»، آنجا که کفش‌های احساس ما به گِل یادِ ساحلِ شط کارون می‌نشیند به گونه‌ای عملاً احساس می‌شود که گامی در این مسیر برداشته شده است. 

در این قطعه ادبی که میترا ملایی نژاد، از ایران آن را نوشته و به «کارون»، رود سرخ شهرش تقدیم کرده است،‌ نویسنده جامه‌ ذهنش را در خاطره‌ شط می‌شوید. بعد، می‌نشیند و ساحل آن را تماشا می‌کند؛ شاید کودکی، ماهی‌‌اش را در آن کاشته باشد. 

سپس، به محض لمس عبور آب گرم از لای انگشتان، بی‌اختیار قفل صندوقچه‌ پر راز و رمز سینه‌اش باز می‌شود و ما به جای هوا، «احساس» تفنس می‌کنیم: 

دیروز بود که خاطره‌ها را آوردی. چمدانم را گشودی و درون آن را پر از خاطره کردی. صندوقچه را محکم بستی و گفتی:
ـ نگه‌دارشان باش.
و من هنوز در اندیشه بودم که: «چطور می‌توانم بی‌تو باشم؟»
دست‌ها را گشودم؛ شاید در آغوشت بگیرم؛ ببوسمت؛ ببویمت،...
آن روز که سوار بر ماشینی، از تو دور می‌شدم. دود آسفالت سیاه پل را، که در انتظار رویشِ بنفشه بود، حس کردم. آن روز چمدان را گشودم. خاطره‌ها همه سرخ بودند؛ و من قلبم را همان جا، در گوشه‌ای از چمدان کاشتم. 

با این که سال‌ها از آن روز گذشته است، ولی هنوز هم هر وقت که او گوشش را بر قلب بنفشه می‌گذارد، صدای خمسه خمسه‌ها را می‌شنود... 

از این مهم‌تر، کفش‌های احساس اوست، که سال‌هاست با هر بازدم گرم نسیم، به گل یاد ساحل شط کارون می‌نشیند._ 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها