چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۷:۱۴
مرد کار و تجربه

«درد» همواره گریزگاهی می‌جوید. در جاده هنر، این گریزگاه، گاه باغی است که هر گنجشک‌اش سَبکی از یک نقّاشی را جیک‌جیک می‌کند. گاه، باغی‌ است که هر درِ آن به یک ساز از موسیقی باز می‌شود...

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) یعقوب حیدری: «درد» همواره گریزگاهی می‌جوید. در جاده هنر، این گریزگاه، گاه باغی است که هر گنجشک‌اش سَبکی از یک نقّاشی  را جیک‌جیک می‌کند. گاه، باغی‌ است که هر درِ آن به یک ساز از موسیقی باز می‌شود. اوقاتی‌ست، که بر برگ برگ هر درخت آن، پوستری از یک فیلم اکران است یا... امّا برای محمّدرضا پورمحمد «درد» از کودکی‌ آغوشی چون قلم نداشته است؛ زندگی پر فراز و نشیب از او مرد کار و تجربه ساخته است...

ابتدا از تولّدتان بگویید.
21 اردیبهشت سال 1324 در مشهد به دنیا آمدم و تحصیلات ابتدایی را در دبستان همّتِ همان شهر گذراندم. خودم هم در بیمارستان امام رضای مشهد به دنیا آمدم. محله‌‌مان خیابان جنّت بود.

آن موقع چه تصویری از محله‌تان داشتید؟
با اینکه دوره‌ی دبستان را می‌گذراندم ولی بیش از همه از درختان سر بر آسمان کشیده‌ی آنجا لذّت می‌بردم؛ همینطور از محل زندگی‌ام که در بیمارستان امام رضا بود.

یعنی خانه‌تان در بیمارستان بود؟
بله. پدرم دربان بیمارستان و بیمارستان هم وابسته به آستان قدس رضوی بود. همیشه از دبستان که تعطیل می‌شدم می‌آمدم پای جوی آب می‌نشستم و به صدای آب گوش می‌دادم و لذّت می‌بردم. شب‌ها که به آسمان نگاه می‌کردم و محو تماشای ستارگان و ماه می‌شدم، گویی ماه و ستارگان با من مأنوس بودند. بعدها فهمیدم که به ادبیات داستانی و کلاً ادبیات علاقه‌ خاصی دارم.

تا چند سالگی در آنجا زندگی می‌کردید؟
13 سالگی. 

مادرتان هم در بیمارستان کار می‌کرد؟
نه؛ خانه‌دار بود.

حس‌تان از محیط بیمارستان؟
بیمارستان پر از دار و درخت بود و همیشه از نگاه کردن به درخت‌ها و چمن‌ها لذت می‌بردم و آرامش خاصی احساس می‌کردم. اما آمبولانس‌هایش مشکی بود که وقتی نگاه می‌کردی، افسردگی عجیبی سراغم می‌آمد. خانه‌ی ما نزدیک بخش اطفال بود و من همیشه به بخش اطفال سرمی‌زدم. پسر بچه‌ای 5 ساله را به یاد دارم که شکمش آب آورده بود و من هفته‌ای یکی، دوبار به او سرمی‌زدم و در نهایت با زحمات زیاد پزشکان معالجه شد. من آنجا داستان زیاد می‌خواندم. آقای صبحی هم که در رادیو قصّه می‌گفت، قصّه‌هایش را گوش می‌دادم. همیشه در ذهن خودم با دسته گُل و جعبه‌ی شیرینی به دیدن بچه‌های مریض می‌رفتم. بچه‌های زیادی در آن بیمارستان بستری بودند و بیماری‌ای که میان بچه‌ها بسیار رواج داشت «سِل» بود؛ این مرض بچه‌های آن دوره را به مرگ می‌کشاند. 

اثرات آن فضا در شما چه بود؟
یکی از تأثیرهایی که آن فضا روی من گذاشت، باعث شد بعدها براساس آن وقایع داستانی بنویسم به نام «ماهی پلو». آن داستان از بیمارستان نشأت گرفته بود. یک جایی بود پشت بیمارستان که نرده‌های فلزی داشت و مردم آنجا جمع می‌شدند. شخصی مسوول آشپزخانه‌ی بخش جراحی بیمارستان بود که غذاهای زیادی را می‌آورد و به آدم‌های فقیری که آنجا می‌آمدند می‌داد. من از روی این واقعه داستان ماهی‌پلو را ساختم که جزو کتاب‌های منتخب سال 1373 از طرف ماهنامه‌ی سروش نوجوان شد و کتاب را به دستِ آقای قیصر امین‌پور هم داده بودند و ایشان هم گفته بود داستان خوبی است.

داستانی کاملاً منطبق با واقعیت یا پرداختی از واقعیت‌ و حس‌های تجربه شده و تخیل است؟
فضای رئال بیمارستان بود که عده‌ای پشت آن نرده‌های فلزی جمع می‌شدند و غذاهای پس مانده‌ی بیمارها را می‌گرفتند. این فضای واقعی آنجا بود. ولی اینکه در این میان یک نوجوانی پیدا ‌شود که برود بین فقرا تا پلوماهی بگیرد و سر پلوماهی هم دعوا شود خیالی است. پسر می‌خواسته برای خانواده‌اش ماهی‌پلو بگیرد ولی در عالم تخیل دوست داشت که این غذا را بگیرد و بدهد به کسانی که از او مستمندتر بودند. مادرش هم می‌گوید علی امروز برو غذا را بگیر، ولی می‌بیند که آنجا دعواست و آبدارچی دیگ غذا روی سرش است و دارد می‌آید. صف را به هم می‌زنند و آبدارچی می‌گوید اگر سر و صدا کنید غذا نمی‌دهم. آبدارچی از لای درختان می‌آید و در جایی که یکی از نرده‌های فلزی را کج کرده بودند قابلمه‌ها را می‌گیرد و غذا می‌دهد. پسر جلو می‌زند و قابلمه‌اش را می‌گیرد بالا و غذا می‌گیرد. خوشحال می‌شود. انگار خدا دنیا را به او داده است. ولی می‌بیند همسایه‌هایشان آمده‌اند غذا بگیرند؛ ابراهیم و اسماعیل. ابراهیم تا علی را می‌بیند خجالت می‌کشد. ولی علی وقتی می‌بیند که ظرف‌های آن‌ها خالی است دلش می‌سوزد. از طرفی باران بسیار شدیدی می‌آید. علی غذایش را می‌دهد به ابراهیم، ابراهیم می‌گوید من نمی‌خواهم. علی می‌گوید نه، بگیر. تو واجب‌تر از من هستی، ما دیشب پلو خوردیم. تازه ممکن است پدرم دوباره سرکار رفته و غذا آورده باشد. علی وقتی غذا را می‌دهد خیلی خوشحال می‌شود و گویی در آسمان‌هاست. وقتی برمی‌گردد خانه، مادرش می‌گوید علی غذا گرفتی یا نه؟ علی می‌گوید غذا به من نرسید. سعی کردم غذا بگیرم ولی به من نرسید. مادرش می‌گوید تو چه جور آدمی هستی که نتوانستی غذا بگیری. خلاصه، علی ظرفش را در حوض می‌شوید و می‌رود داخل اتاق و می‌بیند پدر نان و حلوا ارده خریده است.
در اطراف بیمارستان محله‌ای بود و بچه‌هایی بودند. ارتباط شما با آن بچه‌ها چطور بود؟
بچه درس‌خوان کم بود و سعی می‌کردم با بچه‌هایی بازی کنم که اهل درس بودند. بعضی‌هایشان بودند که می‌رفتند دنبال تیله‌بازی و کفتر بازی. من این کارها را نمی‌کردم.

احساس آن بچه‌ها، با توجه به این که شما در بیمارستان زندگی می‌کردید چه بود؟
درباره بچه‌هایی که بیرون از بیمارستان زندگی می‌کردند می‌توانم خاطره‌ای را بگویم. یک بار پدرم مرا گذاشته بود کنار بنایی که کار کنم. داشتم کار می‌کردم که یکی از همکلاسی‌هایم مرا دید و از پشت نرده‌ها صدایم زد. رفتم جلو. گفت اینجا چکار می‌کنی؟ گفتم اینجا کار نمی‌کنم؛ خانه‌مان اینجاست. در همین حین استاد بنا داد زد گفت محمد چرا کارت را رها کردی؟ بیا سر کارت. من از اینکه استاد جلو همکلاسی‌ام این طور حرف زد و دستم رو شد خجالت کشیدم.

برگردیم به پدرتان. راجع به ایشان بگویید از او می‌ترسیدید؟
فردی بود که به درس بچه‌ها علاقه داشت و در عین حال آدمِ یک دنده‌ای بود. یعنی هرچه می‌گفت همان باید می‌شد. یک نوع پدرسالاری در خانه‌مان حاکم بود. مثلِ الان نبود که زن سالاری است. یادم است مثلاً مادرم همیشه تخم‌مرغ آب‌پز درست می‌کرد و می‌گفت این برای پدرتان است. ما بچه‌ها هم فقط به آن تخم‌مرغ نگاه می‌کردیم. 

چند خواهر و برادر هستید؟
یک خواهر و دو برادر. 

لابد همه‌تان هم از پدرتان می‌ترسیدید؟
بله. مثلاً اگر درس نمی‌خواندیم کتک‌مان می‌زد.

پدر چقدر سواد داشت؟
سواد آنچنانی نداشت؛ سه، چهار کلاس.

مادرتان؟
او هم سواد نداشت.

دوباره برگردیم به پدرتان. با وجود اینکه خودش سواد چندانی نداشت، چرا آن قدر به درس شما حسّاس بود و دوست داشت بچه‌های درس‌خوانی باشید؟
می‌گفت شما کلاس ششم را که گرفتید بروید وارد آستان قدس رضوی بشوید و آنجا خدمت کنید و دربان شوید. دربان صحن آستان شوید. پدرم نیتش این بود، ولی نشد. 

کمی هم از وضع زندگی و خورد و خوراک آن زمان‌ بگویید.
از بیمارستان به ما غذا می‌دادند. من هر روز ظهرها و شام‌ها غذای پدرم را از بیمارستان می‌گرفتم می‌آوردم خانه. پدرم حقوق می‌گرفت و رایگان هم غذا می‌دادند. شام و ناهار مجانی بود. پدرم بعدها شد رییس دربان‌ها و سرپرست نگهبان‌ها.

اگر موافق باشید عقب گردی دوباره داشته باشیم به کودکی‌تان. بچه‌های دور و بر بیمارستان و احتمالاً خاطرات شما از آن مقطع سنی. به نظر، ناگفته‌هایی باقی‌مانده. این طور نیست؟
خاطره‌ای دارم از دختر بچه‌ای  که مرحوم شده بود. او را برده بودند به مُرده‌خانه. مُرده‌خانه یک نگهبان داشت که او در بالای آن می‌خوابید. هرکس که مُرده بود و می‌خواستند بیاورنداش، او در را برایشان باز می‌کرد. آن موقع مثل الان نبود که انگشتر مرده را بردارند. به همین خاطر خودِ نگهبان رفته بود و گوشواره‌های دختر را باز کرده بود. بعداً این ماجرا رافهمیدند. می‌خواستند دربان را اخراج کنند که چند روز بعد خود نگهبان هم سکته کرد و مرد. دیگر اینکه، مدرسه‌ها در دو شیفت صبح و بعدازظهر کلاس داشت و پنج‌شنبه‌ها تعطیل بود. ما می‌رفتیم دور نرده‌های آهنی بیمارستان می‌گشتیم تا ببینیم کسی که از آنجا رد شده چیزی از دستش افتاده یا نه. یک روز که رد می‌شدیم یک مقدار تیله و اسباب‌های مربوط به بچه‌ها را پیدا کردیم؛ یک روز گردو هم پیدا کردیم. چند روز بعد دیدیم بچه‌ای آمده بود و می‌گفت من چیزهایی گم کرده‌ام و می‌خواهم از نرده‌های آهنی بروم بالا و مادرم نمی‌گذارد. رفتیم و بعضی از چیزهایی را که پیدا کرده بودیم به آن بچه‌ دادیم. 

در کدام دبیرستان درس خواندید؟
وقتی 13 سال داشتم کلاس پنجم بودم. عید بود و مادرم هم مریض شده بود. پدرم ما را گذاشته بود خانه عمه‌ام. عمه‌ام خسیس بود. به خاطر اینکه عیدی ندهد و شکلات و آبنبات نخرد ما را بُرد قوچان. قوچان که رفتیم به یک فالگیر گفت که فال مرا بگیرد. فالگیر گفت خانه‌ی برادرت را خراب کردند. من این‌ها را خرافه می‌دانستم. ولی وقتی برگشتیم دیدیم واقعاً خانه‌ی ما را خراب کرده بودند. رییس بیمارستان دستور داده بود تمام خانه‌های داخل بیمارستان را خراب کنند و به جایش یک بخش جدید برای بیمارستان بسازند. بعد به ما یک اتاق موقّت در همان بیمارستان دادند نزدیک مرده‌خانه و سه ‌ماه هم وقت دادند تا آنجا را خالی کنیم. بعد از سه ماه رفتیم دروازه سراب. در آنجا به مدرسه خیام رفتم و ادامه تحصیل دادم. البته بگویم که خانه‌ی جدیدمان هم مال ما نبود و از طرف آستان قدس به پدرم داده بودند، یک خانه‌ای مثل خانه‌ی قمرخانم که همه جور آدمی آنجا بود. 

آن موقع پدرتان هنوز در بیمارستان کار می‌کرد؟
بله.

پیشتر گفتید که پدرتان نسبت به درس شما حساس بود. اما نگفتید یا نپرسیدیم که اهل مطالعه هم بود یا نه؟
نه؛ اهل مطالعه نبود. 

مدرسه‌تان کتابخانه داشت.
نه؛ اصلاً.

همکلاسی‌هایتان چطور؟ اهل کتاب بودند؟
خیلی کم.

معلم‌هایتان چطور؟
خیلی نه. اما من به قصه‌های رادیو زیاد گوش می‌دادم. با گوش دادن به قصه‌های آقای صبحی به قصه علاقه پیدا کردم. این عادت را از هشت، نُه‌سالگی داشتم. داستان‌هایی را هم که در کتاب فارسی بود بارها می‌خواندم. همینطور شعرهایش را؛ مثلاً شعرهای عباس یمینی شریف را. رابطه‌ای میان قصه‌های آقای صبحی و درختان سر به آسمان افراشته دور و برم بود؛ همینطور بین آسمان. اضافه کنم که به «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» بازنویسی آقای مهدی آذریزدی هم خیلی علاقه داشتم و با لذت این کتاب را می‌خواندم.

لابد، سرانجام این شدت علاقه و لذت به آنجا ختم شد که قلم بردارید و روی کاغذ سُر بدهید؟
دقیقاً. آن علاقه، آن لذت باعث شد که عاقبت راهی برای بیرون ریختنِ افکار خودم پیدا کنم. وقتی به سنِ نوجوانی رسیدم شروع کردم به مقاله نوشتن و داستان‌نویسی. اولین داستانم را هم دادم به معلم‌مان. معلم‌مان خواند و شبی که فردایش می‌خواست جواب بدهد اصلاً خوابم نبرد. فردایش وقتی رفتم معلم گفت این داستان خوبی است و با اینکه شما در این سن هستید خیلی خوب است. 

و این راهی بود  رو به جلو؟
بله و بعدها شروع کردم با روزنامه‌ی خراسان همکاری کردن که مقاله و داستان می‌نوشتم. بزرگتر که شدم برای روزنامه‌ی اطلاعات هم می‌نوشتم.

از حسّ بعد از چاپ نخستین نوشته‌تان بگویید. با چاپ اولین اثرتان چه حالی داشتید؟
خیلی خوشحال بودم. انگار بال درآورده بودم و داشتم ادای پرنده‌ها را درمی‌آوردم. می‌خواستم داستان را به همکلاسی‌هایم نشان بدهم و پُز بدهم.

این اولین اثر راجع به چه بود؟
درباره‌ی پسری که خواهرش را دوست داشت. 

قبلاً گفتید که یک خواهر و دو برادر دارید. آیا آن پسر خودِ شما و آن دختر، خواهر خودتان نبود؟
درست حدس زدید. پدرم که بعدها رفت زن گرفت و مادرم هم از او جدا شد، علاقه‌ام به خواهرم زیاد شد. چون، من با پدرم زندگی می‌کردم و او با مادرم. او هر وقت که می‌آمد خانه‌ی ما، مقداری خاک می‌ریختم زیر پایش. بعد، خاک را بعد از رفتنش می‌بوسیدم. آن خاک، بوی خاصی داشت و بوی خواهرم را می‌داد. 

دلیل این شدت علاقه و دلبستگی را در چه می‌بینید؟
خواهرم را بیشتر دوست داشتم؛ کوچکتر از من بود و برایم خیلی عزیز بود. 

او هم به شما همین حس را داشت؟
بله. من بچه ی اول بودم. همانطور که قبلاً گفتم، من پیش پدرم زندگی می‌کردم و از مادرم جدا بودم. خواهرم بعد از جدایی پدر و مادرم، پیش مادرم بود. 

از این فضا کاملاً فاصله بگیریم و دوباره برویم سر درس و مشق. دانشگاه چطور؟ در کنکور هم شرکت کردید؟
شرکت کردم، ولی به خاطر خدشه‌ای که در زندگی‌ام وارد شده بود، قبول نشدم. بعدها که بزرگ شدم سعی کردم به جای یک دانشجو، یک سنگ صبور برای مادرم باشم. بعدها رفتم دنبال کار. سال 1345 دیپلم گرفتم. سال 47 در کنکور شرکت نفت شرکت کردم و کارمند شرکت نفت شدم و مادر و خواهرم را تحت تکفل خودم درآوردم.

با این توجه، باید از همان کودکی، آدمی دلسوز بوده باشید.
در کودکی و نوجوانی تابستان‌ها همیشه کار می‌کردم و سه ماه تعطیل بیشتر شاگرد بنّا بودم. 

در ادامه؟
یکی از خاطراتم این است که کیهان بچه‌ها دوست داشتم ولی پولش را نداشتم. چون هرچه در می‌آوردم خرج خانه می‌شد. از همان موقع دلم می‌خواست با یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی کار کنم، به این شرط که در آنجا کار کنم و از کیهان بچه‌ها استفاده کنم. یک دکه‌ای گفت قبول می‌کنم به شرطی که ببری بخوانی و سالم برای من بیاوری. خوشحال شدم و به پدرم گفتم من کار پیدا کرده‌ام. گفت چه کاری؟ تا گفتم می‌خواهم شاگرد دکه‌ی روزنامه‌فروشی بشوم، گفت دکه روزنامه‌فروشی هم شد کار؟ برو دکانِ مهدی دوچرخه‌ساز کار کن که یک هنری یاد بگیری. این کار، کار هنری و فنی است نه دکه روزنامه‌فروشی. ولی غافل از اینکه من تا نیمه‌های‌های شب کیهان بچه‌ها ورق می‌زدم و شعرها و داستان‌هایش را می‌خواندم. یعنی به هزار خواهش و مصیبتی گیر می‌آوردم. همان خواندن‌ها مرا کشاند به داستان‌نویسی برای کودک و نوجوان. پنج سال برای بزرگسالان نوشتم. از سال 1362 هم برای نوجوانان شروع کردم به نوشتن و در این نوشتن و رشد علاقه من بود و یک دنیای تنهایی خودم؛ یک نوع همذات پنداری مثلاً با عباس یمینی شریف یا مهدی آذریزدی. البته این همذات پنداری مقداری به خاطر دردهای زندگی‌ام بوده و اینکه می‌دیدم بچه‌های هم‌سن و سال من می‌توانند وارد دانشگاه شوند، ولی من به دلایلی نمی‌توانم. 

از یمینی شریف و آذریزدی گفتید. هیچ‌وقت با آن‌ها از نزدیک برخورد داشته‌اید؟
هیچ‌وقت ندیدمشان. وقتی بزرگ شدم رفتم دنبالشان و عکس‌ها و نوشته‌های بیشتری از آن‌ها به دست آوردم و خواندم.

حتماً لازم شد حس شما را به این دو شخصیت بشنویم.
خیلی دوست داشتم بنویسم. ولی به خاطر مشغله‌های اداری که داشتم، به بندرعباس منتقل شدم و آنجا هم آن قدر کار بود که جایی برای مطالعه نداشتم و از کارِ قلم زدن هم پولی در نمی‌آمد.

مجموعه آثار شما حاکی است که شما یک نویسنده‌ واقع‌گرا هستید. این علاقمندی دلیل خاصی دارد یا نوشتن در سبک‌های دیگر برایتان دلچسب یا احتمالاً دشوار است؟
علتش علاقه‌ی خاص‌ام به رئال‌نویسی است تا سبک‌های افسانه‌ای. شاید هم در این سبک‌ها موفّق نبوده‌ام. صاف و ساده اینکه، سبکِ رئال چون دردهای زندگی را می‌گوید و چیزهایی را می‌گوید که خودِ نویسنده با آن‌ها زندگی کرده و مأنوس بوده با آن‌ها، برای بچّه‌ها دلپذیرتر است. 

به عبارتی معتقدید سبک‌هایی غیر از رئال در انعکاس حقایق ناتوان هستند؟
حسّ من این است که نویسندگانی که در این سبک‌ها نوشته‌اند زیاد در بیان آن‌ها موفق نبوده‌اند؛ در بیان مضامین اجتماعی در درون مایه داستان زیاد موفق نبوده‌اند. با این یادآوری که ما هم که رئال می‌نویسیم نه اینکه از تخیل استفاده نمی‌کنیم؛ استفاده می‌کنیم. ولی نه اینکه داستانمان همه‌اش تخیلی باشد. تخیل باید آمیخته با واقعیت باشد. حالا، اگر آوردن صحنه‌ای در حدّ یک خواب دیدن یا در رؤیا زندگی قهرمان داستان یا فلان شخصیت داستان‌مان باشد ایرادی ندارد. ولی وقتی تمام داستان تخیلی باشد، بچه‌ وقتی بزرگ می‌شود فکر می‌کند جامعه‌اش هم تخیلی است. بچه‌ها باید با داستان‌های رئال بزرگ شوند تا بفهمند زندگی در دنیا چگونه است.

در این مسیر نزدیک‌شدن به دنیای مخاطب، شما علاوه بر انتخاب سبک واقع‌نویسی از چه  و روش‌هایی استفاده می‌کنید؟
سعی می‌کنم با بچه‌های فامیل یا بچه‌های مدارس نزدیک خانه‌مان، حتی بچه‌های کوچه و خیابان در ارتباط باشم. حتی نوشته‌هایم را به آن‌ها می‌دهم و از آن‌ها نظرخواهی می‌کنم. چون، نویسنده وقتی می‌نویسد یک شخصیت ذهنی دارد و یک شخصیت واقعی. یک نویسنده وقتی موفق است که شخصیت ذهنی و عینی‌اش با هم همخوانی داشته باشد. 

مثلاً ؟
شخصیت ذهنی آن است که نویسنده در ذهن خودش می‌نویسد. شخصیتِ عینی آن است که دانش‌آموزی از مدرسه تعطیل می‌شود و می‌رود و در محیط خانواده با هنجارها و ناهنجاری‌های خانواده‌اش مواجه می‌شود. شخصیت ذهنی‌ای که نویسنده می‌نویسد با شخصیت عینی اگر صددرصد برابر نیست، باید به آن نزدیک باشد. این کار با حضور مستمر در دنیای کودک و نوجوان برای نویسنده فراهم می‌شود. اگر نویسنده‌ای در ارتباط مستقیم با مخاطبانش نباشد، نمی‌تواند حتی یک قصه‌ قابل قبول بنویسد.

حالا، چند سوال از جنسی دیگر! 

نوجوانی؟
دنیای عشق و سرافرازی

مادر؟
فرشته‌ای که در رؤیاهایم می‌بینم. 

قلم؟
آرامش‌ روح

بهترین کتابی که هنوز نخوانده‌اید؟
هنوز پیدایش نکرده‌ام. 

بهترین قصه‌ای که قرار است بنویسید؟
داستانی که اکنون دارم می‌نویسم. 

نویسنده محبوب شما؟
ویکتور هوگو

درختان سر به فلک کشیده؟
رابطه‌ی بین انسان و خدا 

یک سوال به انتخاب خودتان؟
انسان چطور زندگی کند که در پایان عمر از زندگی‌اش راضی باشد؟ 



آثار منتشر شده:
ـ تلافی، انتشارات فتحی/ 1368
ـ ترک تحصیل، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان/ 1372
ـ ماهی‌پلو، انتشارات مهرداد/ 1372
ـ تعقیب در بیدآباد، انتشارات مهرداد/ 1375
ـ تلاش در گرداب، انتشارات مهرداد/1375
ـ داستان میز و چهار قصه‌ی دیگر، انتشارات بوستان توحید/1378
ـ پسر چرم‌فروش، انتشارات به‌نشر/ 1380
ـ وقتی بابا رفته بود، انتشارات صبانام/ 1383
ـ دوست پروانه‌ها، انتشارات صبانام/ 1383
ـ ماشین بابام، انتشارات کلید آموزش/ 1386
ـ پنجره‌های آفتابی، انتشارات کلید آموزش/ 1386

جوایز:
ـ کتاب‌های «ترک تحصیل» و «ماهی پلو» به‌ عنوان آثار منتخب از طرف ماهنامه سروش نوجوان در سال 1373
ـ قدردانی از داستان «نماز شکر» در سال 1384 از سوی جشنواره‌ کتاب کودک و نوجوان.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها