جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲ - ۱۸:۰۰
داستان اسماعیل

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

شلمچه اسطوره مقاومت

دژ مرکزی شلمچه آخرین مقاومت‌ها را به خود می‌دید تا سقوط نکند. اما تعداد نیروهای ما خیلی کم‌تر و تجهیزات و ادواتمان بسیار قلیل‌تر از ارتش عراق بود. رادیوی بعثی‌ها مدام با اسم بردن از اسماعیل، قصد داشت او را از ادامه‌ی تلاش و ضربه‌های مهلکی که به آن‌ها وارد ساخت، باز دارد. خبرها از دز مرکزی کوشک خیلی خوب نبود. از پادگان خبر رسید که رئیس جمهور و یک هیات بلند پایه برای بررسی اوضاع و احوال آمدند.
از من و سروان زارعی خواسته شد تا هر چه زودتر خود را به آن جا برسانیم و گزارشی از وضعیت نیروها را ارائه کنیم. اسماعیل خسته بود. رنگ و روی صورتش پریده. سربازانش یکی پس از دیگری،شهید یا مجروح می‌شدند و در خون خود می‌غلطیدند. شلمچه شده بود اسطوره مقاومت.
بچه‌ها با جان و دل مایه می‌گذاشتند و سنگر به سنگر، از مرز سرزمین، حفاظت می‌کردند. به اسماعیل گفتم: رئیس جمهور اومده، یه خورده خاک لباست را بگیر.  ...

صفحه55/داستان اسماعیل/امیررضا مافی/انتشارات سوره سبز/چاپ دوم /سال 1392/144 صفحه/7800تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها