ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
دکتر ساعت ده صبح آمد. آمده بود فرمانده آن جا را معرفی کند. بچهها تا دیدند او آمده یادشان رفت عراق دارد آتش میریزد. دویدند آمدند دورش را گرفتند، بوسیدنش. عراق هم انگار فهیمده باشد دکتر آمده آتش بیشتری میریخت آنجا. دکتر داشت از روزهای لبنان حرف میزد. یا کردستان. از ایرج هم حرف زد. گفت: «یک فرمانده و برادر خوبم را از دست دادم.»
آتش را که دید بلند شد گفت: «پراکنده شوید.:
همه را به زور رد کرد فرستاد بروند پناه بگیرند. خودش هم رفت توی دیدگاه نشست. محافظهاش توی آن یکی دیدگاهها نشستند. دوربین را برداشت ببیند چه خبرست. خمپاره شصتها، بیصدا و بیخبر، میآمدند دور و بر ما و میخوردند زمین منفجر میشدند. یکیشان آمد خورد کنار محافظ هاش. هر دوشان افتادند. بعدی آمد خورد کنار دکتر و مقدم. ترکش رفت خورد به سر مقدم. افتاد. به دکتر هم خورد. او هم افتاد. فریدون گنجور برای فیلمبرداری آمده بود و آن شب اسلحه دست گرفته بود و تا صبح جنگیده بود و حالا داشت استراحت می کرد توی یکی از سنگرهای امنی که داشتیم، دویدم رفتم بیدارش کردم گفتم: «بلند شو، فریدون»
صفحه 71/ سرداران عشق 1(مجموعه دوجلدی)/ کاری از کانون فرهنگی شهید کلاهدوز/ انتشارات کتابدار توس/ چاپ اول/ سال 1392/ 200 صفحه/ 5500 تومان
نظر شما