شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۹:۱۱
شروع با خودتان

«اسدالله شعبانی» اگرچه سال‌های سال است که با شهرنشینی از روستا فاصله گرفته، اما هنوز کودکی‌‌هایش را در آنجا می‌جوید. شاید برای همین، با اینکه چند نسل از آن دوره دور شده، همچون «کودکی» صاف و ساده است. در خیال، هر روز بر بالِ شاپرکی می‌نشیند و دشت و گلزاری را زیر پا می‌گذارد. لبخندهای کودکان را به هم سنجاق می‌زند و برای پاک کردنِ اشکِ آن‌ها، حُوله‌ای به لطافتِ شعر می‌بافد. این همه، البته تنها متأثر از جستجوی «کودکی»ی گمشده نیست. در بَر و بُومِ خود، صداقتِ چوپان‌ها و تَرنّمِ حُزن‌انگیزِ بچه‌های قالیبافخانه را هم به همراه دارد._

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ـ یعقوب حیدری: «اسدالله شعبانی» اگرچه سال‌های سال است که با شهرنشینی از روستا فاصله گرفته، اما هنوز کودکی‌‌هایش را در آنجا می‌جوید. شاید برای همین، با اینکه چند نسل از آن دوره دور شده، همچون «کودکی» صاف و ساده است. در خیال، هر روز بر بالِ شاپرکی می‌نشیند و دشت و گلزاری را زیر پا می‌گذارد. لبخندهای کودکان را به هم سنجاق می‌زند و برای پاک کردنِ اشکِ آن‌ها، حُوله‌ای به لطافتِ شعر می‌بافد. این همه، البته تنها متأثر از جستجوی «کودکی»ی گمشده نیست. در بَر و بُومِ خود، صداقتِ چوپان‌ها و تَرنّمِ حُزن‌انگیزِ بچه‌های قالیبافخانه را هم به همراه دارد.

خودتان را معرفی کنید.
 
من شاعر، نویسنده، پژوهشگر، ناشر و مدرس هستم که بیشتر کارهایم برای بچه‌ها بوده است. متولد تیرماه 1337در دامنه‌های الوند کوه، سرزمینی بین همدان و کردستان. روستایی که ما داشتیم به نام بهار بیک بود. این روستا را در یک نقطه نباید دید. زادگان من منطقه‌ای را در برمی‌گیرد که هم کردستان است هم لرستان و هم همدان؛ و مناطقِ مختلفِ فکری ـ فرهنگی در حقیقت در این منطقه جمع بود و قومیّت‌های گوناگون بودند و این تنوع در ابتدای کودکیِ من بوده.

دست به نقد، یک نقاشیِ واژه‌گونه از محله و آبادیِ خودتان برای ما بکشید.
سرزمینِ کودکی من تپه‌ ماهورهایی بود با درختانِ صنوبر و راش که نزدیک به بید است. صنوبر هم همان درخت تبریزی است؛ سربرکشیده... و آسمانِ محله پر از ابرهای سپید کومولوس؛ آسمانی که دگرگون می‌شود، آفتابی می‌شود، پیوسته می‌آید و می‌رود. این‌ها مجموعه‌ای از روآیت‌های کودکی من هستند در دامنه‌های الوند با مردمی ساده‌زیست و بی‌آلایش که یک تصویر رویایی برای من ایجاد کرده است. اگر برگردم به آن سرزمین، شگفت‌زده می‌شوم که اعتیاد و مریضی و بیکاری همه را نابود کرده است.

به نظر، کمی با شتاب گفتید. دوباره برمی‌گردیم به اول. 

از یک جهت یک تصویر رؤیایی از آن محل دارم. به نظرم به لحاظ جغرافیایی و منطقه‌ای فوق‌العاده جای زیبایی است. دامنه‌های الوند با هوای خنک و فضای باز و تپه‌ ماهورهای دل‌انگیز را تصویر کنید با باغ‌های انگور، جالیزهایی که کم‌کم دارد از بین می‌رود و درختانِ صنوبر که کلاغ‌ها آپارتمان‌های ده‌طبقه در آن ساخته‌اند. اما بی‌ آبی که دارد روز به روز بیشتر می‌شود، فقر و بیکاری، آلودگی به مواد مخدّر و اعتیاد، متأسفانه به آن منطقه آسیب زده است. و البته خوبی هایی هم دارد و آن این که زمانِ قبل از انقلاب آن منطقه نه آب داشت، نه برق داشت و یک روستای دور افتاده بود که اگر به موقع نفت به آنجا نمی‌رسید مردم یخ می‌زدند. اما الان یک شهرکِ بزرگی شده، ماشین‌های شگفت‌انگیز آنجا رفت و آمد می‌کنند و هر چند کشت و کار کشاورزی از بین رفته اما به شهر تبدیل شده و سبکِ زندگی‌شان عوض شده است. از این جهت که هویّتِ منطقه‌ای خود را از دست داده و به سوی حاشیه شهرنشینی رفته‌اند، به همین دلیل مشکلات هم بالا رفته، فرهنگ آسیب‌دیده. امّا، به جهانِ امروز پیوند خورده. رایانه به آنجا راه یافته. یک بچه روستایی، امروز می‌تواند لب‌تاپ داشته باشد و این یعنی تحولاتی ایجاد شده است.

آخرین بار «کی» به آنجا رفتید؟
پارسال. البته قدیم‌ها خیلی می‌رفتم. مادربزرگی داشتم که به هوای او هم شده می‌رفتم. ولی بعد از مرگِ او سالی یکی، دو بار به دیدنِ بستگانِ دور می‌‌روم.بیشتر در جستجوی کودکی‌هایی هستم که‌ آنجا گُم شده است. 

برای شما هم، چنانکه شاعری کودکی را به صندوقچه‌ای پر راز و رمز توصیف می‌کند، کودکی‌تان پر از اسرار و راز بود؟
یک معصومیّت که با محرومیّت هم آمیخته بود.من آن موقع این چیزها را درک نمی‌کردم. فکر می‌کردم که زندگیِ ما، در یک چارچوب خیلی تنگی قرار گرفته. دور تا دور منطقه ما را رشته کوه‌هایی فرا گرفته‌اند که همیشه می‌خواستم بدانم آن ور و این‌ور کوه‌ها چیست. با اینکه آن ور دنیا را هم که دیدم چه خبر است، باز دوباره دوست دارم برگردم بروم به آن کوه‌ها و ببینم که چه می‌گذرد. من هر جا صحبت می‌کنم با تمام دشواری‌هایی که داشتیم می‌گویم بهترین نقطه کره زمین روستای ماست. شاید حرفِ سعدی هم مصداقِ ماست که می‌گوید «هر کسی را عقل به کمال است و فرزند به جمال». هرکسی زادگاه خودش را دوست دارد، چون ریشه‌اش در آنجاست. البته، جالب است که من نه خودم را همدانی می‌دانم، نه کردستانی و نه لرستانی. من این منطقه را دوست دارم. اما فرهنگِ من، فرهنگ همدانی نیست، فرهنگ کردستانی و لرستانی هم نیست؛ فرهنگی است آمیخته از همه قومیّت‌های ایرانی. به لحاظ چهره هم، هیچکس نمی‌تواند تصور کند که به همدان تعلق دارم. گاهی پاکستانی پنداشتنم، گاهی بلوچی گفتند، یا شمالی یا کویری... تک و توکی هم گفتند از منطقه‌ای کوهستانی هستم. 

از لحاظ فرهنگی؟
من ایرانی‌ام. 

این یک جوابِ روشنفکرانه نیست؟
دوست ندارم هیچ وقت متعلق به یک نقطه باشم. 

اینکه نمی‌خواهم با اینکه چه هستم فرق دارد، آنچه را می‌خواستید گفتید، آنچه را که هستید، بگویید.
حقیقتاً چون دلبستگیِ زیادی به تاریخ ایران دارم ،از بچگی عشقِ به میهن داشتم. من از اول ایران را با پرچم سه رنگش دوست داشتم. حالا، عظمت‌های گذشته از کورش و داریوش و ... سرِ جای خودش. با این ذهنیّت، من همان قدر یک کُرد را دوست دارم که فارس را؛ که لُر را؛ که تُرک را؛ که بلوچ و عرب را. چون ایرانی همه اندام‌های یک پیکرند و این پیکر اسمش ایران است و این، دلبستگیِ من است. برای همین می‌گویم من نیمی ز کردستان نیمی ز لرستان و نیمی ز فارس هستم. من اصلاً‌ خودم را متعلق به نقطه‌ای نمی‌دانم. من در یک خانواده‌ای زندگی می‌کردم که کُرد، تُرک و لُر بودند. یعنی این سه گویش را در کنار هم می‌شنیدم و با آن زندگی می‌کردم. مادربزرگم کُرد بود؛ مادرم تُرک بود، پدرم هم تُرک و هم کُرد و هم فارس بود.

برگردیم به عقب‌تر. از مادر بزرگ‌تان گفتید از تعلق خاطرتان به او.
مادربزرگ من کُرد بود و تُرکی یادگرفته بود. هم کُردی بلد بود هم تُرکی. قصه‌هایی که برای ما می‌گفت هم کُردی بود هم تُرکی. «آی دوار دوار»، «تق تقی دیوار» و «موشه موشکان» و ... ترانه‌های کُردی‌ای بود که همان خاله سوسکه بود. به تُرکی، نوعی ترانه‌های بایاتی (دوبیتی) هم می‌خواند. 

از ویژگی مادربزرگ بگویید.
فقط مادربزرگ نبود. مادر بزرگ به علاوه کودکیِ من و خاطراتِ بچّگی‌ام بود. 

از کودکی‌تان گفتید؛ از مادربزرگ‌تان بشنویم.
مادر بزرگ بخشی از ریشه‌های آدم است. مرکز ثقل است. پس از مرگِ ایشان رفت و آمدهای ما کم شد.

در جایی هم اشاره به دشواری‌های زندگی‌تان کردید. این دشواری‌ها از چه نوع بود. شاید، لازم باشد اول از پدرتان بگویید. پدرتان کشاورز بود؟
پدرم کشاورز بود؛ کشاورزِ معروفی هم بود. به خاطر کشتِ نوعی از هندوانه و نوعی از خربزه که معروف بود به نام خربزه ایوان‌ِکِی که از جای دیگر آمده بود. کارِ ما تولیدِ خربزه، هندوانه، پیاز و سیب‌زمینی بود. بعد، بار می‌زدیم و این ور و آن ور می‌فروختیم. در کودکی بعدها این شیوه زندگی عوض شد و پدرِ من رفت دنبال پیله‌وری. از شهرستان‌ها و از اطرافِ قصرشیرین چای و پارچه می‌آورد و توزیع می‌کرد. بعد، مغازه باز کرد که تا این اواخر هم مغازه باز بود.

شما هم کمک دستش بودید؟
بله؟ 

تا چند سالگی در روستا بودید؟
تا 12 سالگی آنجا بودم و تا ششم نظام قدیم را گرفتم.

یعنی همراه با کوچ و زندگی در این روستا و آن روستا؟
نه. کلاً به ده‌های دیگر می‌رفتیم درس می‌خواندیم. 

به عبارتی، شما تقریباً تا دوازه‌سالگی کلاً در روستا بودید. بعد، آمدید به شهر؟
بعد، بیکاری و ترک‌تحصیل بود.

چرا ترک تحصیل؟
چون مدرسه نبود. ما باید از سوم ابتدایی ترک تحصیل می‌کردیم. تعداد اندکی از ما موفق می‌شدیم درس‌ِ‌مان را ادامه بدهیم.

چون وضع مالی‌تان نسبتاً خوب بود؟
بله، بهتر بود. 

پس، آن محرومیّت‌ها چه بود؟ از چه ناشی می‌شد؟
امکانات نبود. آقای هویدا می‌گفت ما آن قدر پول داریم که نمی‌دانیم چکار کنیم. درست همان زمان بود که در مناطق ما نه آب بود، نه کار بود، نه برق بود. چشم‌های ما از بس  پای چراغ موشی مشق می‌نوشتیم کور شده بود. عینک زدن الان من مالِ آن زمان است. ما در تاریکی مطلق قرار می‌گرفتیم. اگر برق و یخ‌بندان می‌شد، مردم در فلاکت بودند؛ می‌مُردند؛ یخ می‌زدند. ما از دهی به دهی می‌رفتیم. می‌گفتند برای اینکه پاهایتان یخ نزدند و در راه بمیرید، مرتب انگشت‌هایتان را تکان دهید. این یک راه‌حل بود. بعد، می‌گفتند اگر گرگ به شما حمله کرد هر کدام به یک طرف بروید که گرگ یکی از شما را بگیرد و همه‌تان را نخورد. این، منطقی بود برای خانواده‌ها. 

چنین نسخه‌ای را چه کسانی برای شما پیچیده بودند؟
پدر و مادرهایمان. ما مثلاً 10 نفر بودیم. راهیِ بیابان می‌شدیم به سمتِ روستایی همجوار. در زمستان گرگ‌های گرسنه حمله می‌کردند. امکانات هم نبود. 

تا دوازده سالگی روستا بودید. بعد آمدید شهر؟
بله. تنها آمدم. برای کار. از خانواده فرار کردم.

چرا فرار؟ لابد از سختی‌های زندگی فرار کردید؟
نه. می‌خواستم دنیای بزرگتری داشته باشم.

چگونه به این بینش رسیده بودید؟ از راهِ مطالعه کتاب؟
حس می‌کردم جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم برایم کوچک است.

نگفتید چه جوری به این حس رسیدید؟
من فقط می‌خواستم جهانِ بزرگتر را ببینم. 

برای شما، این جهانِ بزرگتر چه بود؟
ماهی به دریا می‌رود. 

این حس از چه جنسی بود؟
خودم هم نمی‌دانم. فقط فکر می‌کردم باید از آنجا بروم.

قبلش، چه تصوری از شهر داشتید؟ سرزمینِ خوشبختی؟
الان اگر برگردم روستایمان، می‌گویم آنجا قشنگ بود؛ زیبا بود. ولی، برای کودکی که چشمش را باز کرده و می‌خواهد فراتر برود.

شما نامادری داشتید؟
نه.

پدر و مادرتان خوش اخلاق بودند؟
همه خوش‌اخلاق بودند.

فکر نمی‌کردید در شهر تنها می‌مانید؟
برایم مهم نبود که تنها می‌مانم. 

به عواقبش فکر می‌کردید؟
اصلاً برایم مهم نبود.

قبلش، چه کمبودی در خانه حس می‌کردید که شهر، جایی که هنوز ندیده بودید آن همه برای شما پرجذبه بود که حاضر شدید به آنجا فرار کنید؟
فقط دیدنِ جهانِ بزرگتر.

یک جور ماجراجویی؟
نه. بسیار منزوی، مظلوم و گوشه‌گیر بودم.

امّا، نه ترسو. همینطور است.
دقیقاً.

از سوسک هم نمی‌ترسیدید؟
از هیچ چیز. من گرگ و سگ‌ِ هار می‌گرفتم. خانه‌ای داشتیم در بلندترین نقطه ده. خانه ما در یک تپه مانند بود که واردِ یک جنگل می‌شد. آن ور خانه ما دو شاخ گوزن بالای در گذاشته بودند. پدربزرگان مم شکارچی بودند و تیرانداز. معمولاً، شب که برمی‌گشتیم خانه، دو سه تا گرگ در خانه ما زوزه می‌کشیدند. زمستان‌ها گرسنه بودند. وقتی تنها می‌شدیم در خانه  گرگ‌ها می‌آمدند بالای پشت بام خانه ما از بالای دودکش کله‌شان را می‌آوردند تو و جیغ می‌زدند. ما هم می‌رفتیم زیرِ کرسی قایم می‌شدیم. پدر ـ مادرها می‌رفتند شب‌نشینی. بچه‌ها تنها می‌ماندند. گرگ‌ها می‌خواستند بیایند ما را بخورند. اما، کله‌شان می‌آمد تو؛ بدنِ شان نه. من و خواهرم می‌رفتیم زیرکرسی. می‌خواهم بگویم ما با جانوران پیوند داشتیم. در مورد شهر هم، می‌گفتم می‌روم کار می‌کنم. پول در می‌آورم. زندگی بهتری درست می‌کنم. همین. برمی‌گردم روستا برای مادرم، خواهرم چیزی می‌خرم.

پس، شما برای تغییر وضع زندگیِ خانوادگی‌تان می‌خواستید به شهر بروید؟
بله.

پدر و مادرتان می‌دانستند؟ یعنی، خبرداشتند که می‌خواهید بروید شهر؟
نه. یک روزِ زمستان که برف باریده بود آمدم سرِ میدانگاه. تک و توک ماشین آنجا می‌آمد. دیدم یک مینی‌بوس دارد می‌آید به سمتِ همدان. سوار مینی‌بوس شدم. یک پسرِ همسایه داشتیم. به او گفتم که من دارم می‌روم. رفتم همدان و از آنجا سوار شدم آمدم تهران. ساعت یک نصف شب رسیدم تهران؛ میدان مظاهری؛ نزدیک توپخانه. هرجا رفتم که جا پیدا کنم، اولاً پولِ زیاد نداشتم. یک قُلک داشتم که شکسته بودم‌اش. هرجا که رفتم گفتند مسافرخانه‌ها بسته است؛  آمدم خیابان امیرکبیر. با برف برای خودم یک بالش درست کردم و خوابیدم روی برف‌ها. صبح که بلند شدم، بچه‌های خیابانی آتش روشن کرده بودند. رفتم شروع کردم به آتش‌بازی با آن‌ها. با بچه‌های خیابانی دوست شدم. تا ظهر نفهمیدم برای چه آمدم تهران. بازی می‌کردم. ظهر سوار ماشین شدم رفتم جاهایی که محلِ کار بود. می‌دانستم کجاها بود. یک ماشینِ توکلی نامی بود که می‌رفت سمتِ کارخانه‌های آجرپزی. رفتم آنجا. کوره‌های آجرپزی بود. می‌دانستم از کجا باید بروم. قبلاً شنیده بودم. در کوره‌های آجرپزی، آشناهایم را پیدا کردم. این، آمدنِ من به تهران بود. 

فقط کار، یا کار همراه با ادامه تحصیل؟
بعد از آن شغل‌ام را عوض کردم. باغبانی کردم. تراشکاری کردم. زیاد پراکنده‌کاری کردم. همین جور که کار کردم، شدم تراشکار. شب‌ها کارگاهی را اجاره کرده بودم و لولای در و پنجره می‌ساختم و خرجِ تحصیلم را درمی‌آوردم. چند ساعتی هم می‌خوابیدم. 

روزها هم درس می‌خواندید.
بله. شب‌ها کار می‌کردم و روزها درس می‌خواندم. هزینه خودم را در می‌آوردم. برای پدر و مادرم هم پول می‌فرستادم.

بعد؟
وقتی انقلاب شد، تقریباً در آستانه دیپلم بودم. دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه آزاد و در رشته زبان و ادبیاتِ فارسی فارغ‌التحصیل شدم. بعد، فوق‌لیسانس را نصفه ـ نیمه رها کردم. ادامه ندادم. اما بعدها از ارشاد مدرکِ و نشان درجه یک هنری را گرفتم که به دردِ استخدام می‌خورد. واقعیتش این است که من در دانشگاه یک کلمه یاد نگرفتم. چون، تمام آنچه آن‌ها می‌گفتند، من از بچگی خوانده بودم.

این ارتباطِ شما ـ ارتباطِ با کتاب، چگونه بود؟
عضو کتابخوان کانون پرورش فکریِ کودکان و نوجوانان بودم. 

قبل از آن؟
اولین بار به مکتبخانه می‌رفتم. قرآن هجی می‌کردم. در دهِ‌ ما مدرسه نبود. توی خانه‌مان چند کتاب بود. شاهنامه؛ ملک جمشید؛ ملک بهمن و خورشید آفرین؛ و بعضی افسانه‌های محلی که گردآوری شده بود در صندوقچه‌ای؛ و از گذشتگان‌مان مانده بود. من این‌ها را می‌خواندم. چیزهایی را هم پدرم می‌خواند. 

مادرتان هم سواد داشت.
مادرم سواد نداشت؛ اما پدرم سواد قدیم داشت. 

با شعر چگونه آشنا شدید؟
شعر را دوست داشتم. زمانی که ورق‌کاری می‌کردم. 

یکی از کارهایی که انجام داده‌اید، ورق‌کاری بود؟
بله. من شغل‌های گوناگونی داشتم. زمانی که استادمان ورق‌کاری به ما یاد داده بود و ما داشتیم با او کار می‌کردیم 14 سالم بود. شاعر بود. شعر می‌گفت و  رادیو هم می‌رفت.

اسمش چه بود؟
خدابیامرزدش. اسمش بود قدر افخمی. 

کتاب هم چاپ کرده بود؟
نه. 

در رادیوی همدان شعر می‌خواند؟
معمولاً در مسابقه شعر شرکت می‌کرد. مهدی سهیلی برنامه داشت. او آنجا شرکت می‌کرد و برنده آن مشاعره بود. معمولاً قصیده می‌گفت برای امام حسین(ع). با عروضِ سنّتی آشنایی داشت.من چیزهایی می‌نوشتم. یک روز نوشته‌هایم را از من گرفت  و خواند. گفت تو شاعری. گفت این چیزهایی که تو نوشتی شعر است. من علاقمند شدم ببینم شعر چیست. هرازگاهی برایش می‌خواندم. جالب اینکه بیشتر تحت تأثیر رباعیاتِ خیّام بودم، اولین راهنمایم او بود. البته با شعر نو به شدت مخالف بود.

آن شعرها را دارید؟
در خاطراتم نوشته‌ام. در صندوقچه‌ای نگه داشته‌ام. 

به طور جدّی از چه زمانی شروع به سرودنِ شعر کردید؟
از 14 سالگی. البته بیشتر از اینکه شعر بگویم، داستان می‌نوشتم. چون خاطراتِ روزانه‌ می‌نوشتم. انشا و ادبیاتم از بچگی خوب بود. شروع کردم به گزارش تهیه کردن، روزنامه دیواری کار می‌کردم. یک کارشناسِ کتابخانه مرا دید. نوشته‌هایم را خواند. بعد به من یک دیوانِ حافظ هدیه داد. این‌ها تأثیرگذار بود. همان موقع به مجلات هم سر می‌زدم. نوشته‌هایم را می‌دادم مجلات چاپ می‌کردند. در نشریاتِ آن زمان شعرهای من چاپ می‌شد.

پس، ابتدا با داستان شروع کردید؟
داستان می‌نوشتم، ولی شعر چاپ می‌کردم. هیچوقت داستان چاپ نکرده بودم.

برگردیم به کانون پرورش فکری. چند ساله بودید که عضو کتابخانه کانون شدید؟
13 سالم بود که عضو شدم. 

سری بزنیم به تهران. پدر و مادرت نگران شما نبودند؟
وقتی آمدم تهران، ده سال ماندم، نه پدر، نه مادر را ندیدم. آن‌ها دنبالم بودند. می‌خواستند مرا برگردانند که نمی‌رفتم. برایشان پول می‌فرستادم. 

اولین کتابِ شعرتان درچه سالی چاپ شد؟
یکی، دوبار قبل از انقلاب مجموعه شعرهایم را جمع کردم و بردم کانون به زنده‌یاد طاهباز دادم که شعرهایم را چاپ کند. ولی هی می‌گفت این چهارشنبه، آن چهارشنبه. که من دیگر وِل‌اش کردم نرفتم؛ تا انقلاب شد. دنبالِ کار می‌گشتم. از طریقِ یک کتابخانه کانون معرفی شدم به قسمتی از کانون. با نام عکاس آمدم و وارد قسمت عکاسی شدم. عکاسی هم کار می‌کردم. از لحاظ مباحث نظری عکاسی قبول شدم. ولی از نظر فنی قبول نشدم. به من برخورد. یک سالی نرفتم. سالِ بعد از طریق دوستم به عنوانِ شاعر و نویسنده وارد کانون شدم. به من گفتند شما بفرمایید بالا. نه آزمونی نه امتحانی. همه را گزینش می‌کردند، مرا گزینش نکردند. چون آن موقع کارهایم چاپ می‌شد و به عنوان شاعر شناخته شده بودم. رفتم کانون و استخدام و ماندگار شدم. 

چه سالی؟
سال 58 بود. 

اولین کتابتان کی چاپ شد؟
سال 61‌ـ 60؛ که مجموعه شعر بود. 

اسمش؟
نامش شیشه‌های آسمان بود. البته، سه تا کتاب همزمان چاپ کردم به نام‌های «ماهیخوار حیله‌گر»، «شیشه‌های آسمان» و یک قصه بُزکِ زنگوله‌پا به نامِ «شنگول و منگول»؛ که کُردی بود و به فارسی برگرداندم‌اش. در کانون هم همین زمان دو کتابم زیر چاپ رفت به نام‌های «ما با هم» و «گل آفتابگردان» که سال‌های قبل کار کرده بودم. از اول انقلاب کار کرده بودم و سال 62 چاپ شد. 

از چاپِ قصه‌هایتان بگویید.
قصه‌هایم را هم در سال‌های 65 ـ 64 ـ 63 چاپ کردم؛ به صورت پراکنده چاپ کردم. 

در کشاکشِ قصه و شعر، اسدالله شعبانی بیشتر شاعر است یا نویسنده؟
شاعر کودکان هستم. 

برای خردسالان هم شعر دارید؟
برای همه گروه‌های سنی شعر دارم.

بیشتر برای کدام گروه سنی؟
بیشتر برای خردسالان؛ پیش‌دبستانی‌ها.

چرا؟
خب، حوزه کارم بوده... من مدرّسِ مربی‌های پیش دبستانی بودم. نیازهای آن‌ها را برای شعرِ خوب در نظر داشتم. من برای مربی‌های کانون دوره‌های آموزشی می‌گذاشتم و برای مربی های پیش دبستانی آموزش و پرورش هم در طول این 20 سال تدریس داشتم. البته، من سه، چهار مجموعه شعر هم برای بزرگسال دارم.

به نظر، شعر بزرگسال را جدی نگرفتید.
چرا؛ جدّی گرفتم. اولین مجموعه شعر من با نام «پرسه‌های شبانه» در سال 68 چاپ شد. همان موقع حمید مصدق آن را خواند. به من گفت بالاخره یک نفر با عروض آشنایی دارد. از دستِ شعرهای سپید خیلی عصبانی بود. فکر کرد شعر سپید است. خواست دعوا کند. خواند خوشش آمد. گفت پس شعر شما موزون است! بعد، کمی خواند و گفت خوب است. تصویب کرد و رفتیم شعر بزرگسال هم کار کردیم.

با این حساب، در حال حاضر خودتان را بیشتر شاعر کدام گروه سنی می‌دانید؟ 
همین الان که دارم صحبت می‌کنم، دارم شعر جوانانه کار می‌کنم. اما 32 سالِ گذشته بیشتر به خردسالان توجه داشته‌ام. 

با این توجه، شما چه تفاوت‌هایی بین شعر خردسال و شعر کودک می‌بینید؟
نه فقط شعر خردسال و کودک که کلاً شعر کودک و خردسال و نوجوان و بزرگسال تفاوت‌‌هایی با هم دارند که این تفاوت ناشی از نیازها و احتیاج ‌های مخاطب است. یعنی شما وقتی می‌نشینی پایِ شعر خردسال، یعنی شعرِ کودکانِ پیش از دبستان است. کودکان پیش از دبستان نمی‌توانند بخوانند و بنویسند. بیشتر مادرها، مربی‌ها و اولیا برای این‌ها متن را می‌خوانند. این‌ها یک ویژگیِ مشترک دارند که در تمام دنیا این ویژگی‌ها هست. براساس این ویژگی‌ها، ما شعرهایی را می‌گوییم که بیشتر به اصطلاح بازی‌های کلامی است و برای بچه‌ها این را می‌خوانند. این شعرها قاعدتاً باید ریتمیک باشد. واژه‌ها ترتیب نداشته باشد. زبان، زبانِ مادریِ‌ بچه باشد؛ و یک طنز خردسالانه داشته باشد که بچه‌ها را به شادی دعوت کند. این، ویژگیِ شعرِ خردسال است. 

شعرِ کودک؟
شعرِ کودک تفاوتش با شعر خردسال در همین است که به تدریج از پیوندهای آگاهی، ریتم‌شعر با بازی‌های کلامی به سمتِ پیوندهای معنایی می‌رود؛ یعنی تشبیه و استعاره وارد شعر می‌شود. کودکان می‌توانند پیوندهای معنایی را درک کنند، به همین میزان که سنِ بچه‌ها بالا می‌رود ما از آن ریتم و حرکت و هیجان و بازی‌های کلامی به سمت درنگ و اندیشه و تخیل حرکت می‌کنیم. اضافه بر این، تلاش می‌کنیم شعرهایی که برای بچه‌های دوره دبستان می‌گوییم با زبانِ رسمی باشد و بچه‌ها خودشان بتوانند بخوانند و چون می‌توانند بخوانند، باز هم زبانِ ما باید به گونه‌ای متناسب با احتیاج‌های این بچه‌ها باشد و واژگانی را که می‌شناسند به کار ببریم. مثلاً برای من در شعر دغدغه آزادی مهم است. تلاش می‌کنم در همه جا خشونت زدایی کنم. به آزادی، دوستی، محبت، فعالیت و کار و ساختن و آباد کردن بیشتر توجه می‌کنم.

طبعاً چنین نگاهی بی‌ارتباط با شناختِ موقعیت شعر در جامعه نیست. برای مثال، ارزیابی شما از موقعیت شعر خردسالِ ما چیست؟
خیلی خوب است. اگر ما در هیچ زمینه‌ای رشد نداشته باشیم، در ادبیاتِ کودک، خصوصاً شعرِ کودک پیشرفت خوبی داریم. معتقدم که کار کردیم.

شعرِ کودکان؟
بد نیست.

شعر نوجوانان؟
خوب است. من می‌گویم شعر کودک و نوجوان رشدِ خوبی داشته. تعدادِ شاعران زیاد شده. کتاب زیاد شده. من خودم که از کمترین هستم، نزدیک به دویست و چند عنوان کتاب منتشر کرده‌ام که بیشترین‌اش شعرِ کودک است. اگر این رشد نبود که تولید نمی‌شد. همین الان که می‌گویند بازار کتاب کساد است؛ تیراژها پایین است، ناشرها حداقل کتابِ مرا با تیراژ پنج هزار، و ده هزار تولید می‌کنند و تجدید چاپ هم می‌شوند. به‌رغم کتاب نخوان بودنِ جامعه ما، در حوزه کتاب کودک، همچنان زندگی جریان دارد. 

با اجازه شما، این پرونده را با چند پرسش و پاسخِ بسیار مختصر و شفّاف، در همین جا می‌بندیم. خردسال؟
منتظر است چیزی به او بدهند. غذا به او بدهند و کتاب برایش بخوانند.
کودک؟
می‌رود پیدا کند و بگیرد. 

نوجوان؟
از دسترس خارج است؛ کاری‌اش نمی‌توانی بکنی. 

اسدالله شعبانی؟
شاعر است.

بهترین کتابی که نخوانده‌اید؟
زندگی.

مهمترین تفاوت شاعر و متشاعر؟
متشاعر خودش نیست؛ ادا در می‌آورد. 

عشق؟
همه چیز.

شاعری که دوست ندارید؟
شاعرِ درباری. 

آخرین فیلمی که دیدید؟
باز هم جاده؛ صد بار دیده‌ام.

بهترین شعرِ خودتان؟
ندارم حضور.

اگر شاعر و نویسنده نبودید، دوست داشتید چه می‌شدید؟
دوست داشتم شاعر باشم. 

رابطه‌تان با فالگیرها چگونه است؟
هیچ. اصلاً خرافات است.

بهترین شعر برای زندگی؟ یا بهترین شعری که شنیده‌اید؟
از خیلی از شاعرها شنیده‌ام. اما من با همه این عیب و ایرادهایی که می‌توان گرفت، کلیّتِ شاهنامه را می پسندم.
فرق شما با دوازده‌سالگی‌تان؟
هیچ فرقی ندارم. همان دوازه ساله‌ام با تجربه‌های بیشتر.

بهترین روز هفته؟
جمعه.

بهترین شاعرِ خردسالِ ایران؟
شاید خودخواهی باشد. شعبانی. 

بهترین شاعرِ کودکان ایران؟
خیلی‌ها هستند. من هم هستم. ولی بهترین نداریم ما. 

بهترین رنگ؟
من همه رنگ‌ها را دوست دارم. رنگ‌های شاد را دوست دارم. چون با بچه‌ها سرو کار دارم. منتها، مرد نمی‌تواند نارنجی و صورتی بپوشد. اما اگر می‌شد می‌پوشیدم.

آخرین بار که گریه کردید؟
برای جیرانِ قهرمان گریه کردم. یکی از شاگردانم بود. بر اثر سرطان فوت کرد. دختری بود نویسنده در مشهد. شعرهایش را برایم می‌فرستاد. من چند سالی از او خبر نداشتم. تا اینکه متوجه شدم فوت کرده است.

اتومبیلِ مورد علاقه‌تان؟
هیچ ماشینی را دوست ندارم. ولی همه‌شان خوب‌اند. من دلبستگی زیادی به زرق و برق ندارم. الاغ و اسب را بیشتر دوست دارم. ولی از زندگی مُرفّه هم بدم نمی‌آید؛ در حالی که آبرومند باشد.

بهترین آرزویی که به آن نرسیده‌اید؟
صلح. 

احساسِ‌تان نسبت به موهای سفیدِ سرِ آدمها؟
مجموعه‌ای از تجربه‌های دوست‌داشتنیِ آدم‌هاست.

کویر؟
گون

روستای خودتان؟
درختِ صنوبر.

شخصیتِ داستانیِ موردِ علاقه‌تان؟
رستم. 

یک سوال به انتخاب خودتان؟
بهتر است گفتگو را تمام کنیم!


جوایز؛ برخی آثار
1ـ هزار سال شعر فارسی (گزینه شعر کهن برای بچه‌ها) به اتفاق سیروس طاهباز، احمدرضا احمدی، جعفر ابراهیمی شاهد، و ... ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
2ـ فعالیت‌های یاددهی ـ یادگیری؛ با همکاری گروهی از کارشناسان آموزشِ پیش‌دبستان. ناشر: نشر توکا
3ـ خرمنِ شعر خردسالان (نقد و بررسی شعر کودک در ایران همراه با ششصد شعرِ کوتاه) برای مراکز پیش از دبستان به عنوانِ بزرگترین و مهمترین منبع شعر خردسالان در ایران. ناشر: نشر توکا
4ـ بال‌های احساس (مجموعه شعر جوانان)
5ـ پرسه‌های شبانه (نخستین مجموعه شعرِ این شاعر برای جوانان). ناشر: پیوند
6ـ شکار دست‌های تو با من (مجموعه شعر برای جوانان). نشر توکا
7ـ یک نفر رد شد از کنار دلم (مجموعه شعر برای نوجوانان و جوانان). نشر توکا (کتاب برتر جشنواره انجمنِ فرهنگیِ ناشران ایران)
8ـ جشن جوانه‌ها (مجموعه شعر کودکان). ناشر: انتشارات مدرسه.
9ـ سازِ من سازِ جیرجیرک (مجموعه شعر کودکان). ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (کتاب برگزیده نومای ژاپن و جشنواره‌های داخلی و بین‌المللی)
10ـ ما همه رنگارنگیم (مجموعه شعر کودکان). ناشر: نشر توکا
11ـ ترانه‌های شاد (مجموعه شعر کودکان). ناشر: نشر توکا
12ـ شعرهای بی‌خیال میرزا (جلد اول؛ شعرهای طنز‌آمیز) ناشر: نشر توکا
13ـ آواز توکا (گزیده شعرهای نوجوانان از بین کتاب‌های قبلیِ این شاعر)
ناشر: نشر توکا (کتاب سال مجله پوپک و برگزیده جشنواره کانونِ پرورش فکری کودکان و نوجوانان)
14 عصا و اسب چوبی (برگزیده اشعارِ شاعر)، ناشر: نشر توکا (کتابِ منتخبِ بررسیِ کتابِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان)
15ـ ماه نو، نگاه (منظومه‌ای برای کودکان). ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (کتابِ سالِ تشویقیِ وزارتِ فرهنگ و ارشادِ‌ اسلامی)
16ـ شاعر و شب‌ بُو (مجموعه شعرِ نوجوانان). ناشر: کانون پرورش فکریِ کودکان و نوجوانان (برگزیده جشنواره کانون پرورش فکریِ کودکان و نوجوانان)
17ـ خدا، خدای مهربان (مجموعه شعر خردسالان). ناشر: به‌نشر

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها