چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نسیم رهایی

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

یک بغل هوای سرد

دی ماه بود و زمین دوباره لباس سفید عروسی بر تن کرده بود. 
کلاغ سیاهی در حالی که قارقار می‌کرد، نوک بلند و سیاهش را تا ته توی برفی که شب قبل باریده بود فرو می‌برد، و به دنبال غذا می‌گشت. هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت که صدای زنگ در، زهرا خانم را از جا پراند. او رو به مرتضی کرد و گفت مادر برو ببین کیست؟ مرتضی بدو بدو از وسط حیاط گذشت. زهرا خانم پنجره را باز کرد و گفت: مواظب باش زمین نخوری! ناگهان یک بغل هوای سرد توی اتاق دوید. زهرا خانم فوری پنجره را بست و از پشت شیشه بیرون را پایید. مرتضی فریاد زد: مادر، مادر... دایی رضا آمده!
زهرا خانم خوشحال به استقبال برادرش که کیپ تا کیپ صورتش را با شال خاکستری رنگی پوشانده بود، رفت. سلام داداش! چه عجب از این طرف‌ها؟!
آقا رضا کمی شالش را از جلوی دهنش کنار زد و همان‌طور که چکمه‌هایش را در می‌آورد، گفت: علیک سلام خواهر! عجب نیست ما که همیشه مزاحم هستیم.

صفحه 147/ نسیم رهایی/ افسانه سادات میرحبیبی / انتشارات سوره سبز/ چاپ اول/ سال 1391/ 224 صفحه/ 6500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها