ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
باورش نمیشد که بعد از این همه نبرد با دشمن، حالا درست وسط میدان مین باشد، آن هم با تن زخمی خواست تکانی بخورد، ولی جراحتهایش مجال این کار را از او گرفت. تمام قدرتش را از دست داده بود. نگاهی به سربازهایش انداخت. آن طرف میدان مین میخواستند داخل شوند. سروان شبان با رمقی که برایش مانده بود فریاد زد: «هیچ کس جلو نیاد». سربازها که سه نفر بودند، اشک میریختند و میخواستند جلو بروند و به فرماندهاشان کمک کنند؛ اما سروان نمیگذاشت. یک بار دیگر فریاد زد و گفت:
«کسی حق جلو آمدن نداره.»
درد امانش را بریده بود. یک بار دیگر نگاهی به سربازها کرد که برای آمدن روی میدان مین آرام و قرار نداشتند، خرم خود را به میدان مین زد و به طرف سروان رفت، سروان فریاد زد: «جلو نیا... جلو نیا»
چند قدمی برنداشته بود که صدای انفجار او را هم زمینگیر کرد. خرم هم نزدیک شبان روی زمین افتاد و از درد به خود میپیچید. صدای نالهی هر دو درهم آمیخته بود.
صفحات 19 و 20/ هزار و یک روز/ محمد بداقی/ انتشارات سوره سبز/ چاپ اول/ سال 1391/ 96 صفحه/ 3000 تومان
نظر شما