ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
وقتی چلیکا رفت، چشمهای پدربزرگم کمرنگ شد. یک جوری تارو بیمزه... یک جوری خام و کال. انگار نه شوخطبعی در چشمانش بود نه غصه و شادی... بعد از آن خوابید؛ بدون اینکه هذیانهای همیشگیاش را تکرار کند و پدرم را کفری کند و مادرم را نگران... چند سالی بود که پدر بزرگم آلزایمر گرفته بود و انگار کسی آمده بود و خاطراتش را با ملاقه به هم زده بود. یک چیزهایی را از روی حساب میگفت و چیزهایی را ناحساب... به مادرم میگفت: «طاهره تو سوختی از دست سهراب... آن وقتها که جوان بود همهاش میرفت مأموریت... حالا که بازنشسته شده، همش بیخ گیست ... مرد باید برود بیرون، پول در بیاورد، زن و بچهاش راحت باشند.»
مادر لبهایش را میگزید و میگفت: «بابا، سهراب زحمتش را کشیده... نگو این حرفها را. خوب نیست؟»
بعد پدربزرگ، همان طور که دستهایش را روی زمین میگذاشت، باسنش را هوا میکرد میگفت: «یا علی!» و کشان کشانی هیکلش را تا دستشویی نرسانده خیس میکرد. بعد من و مادر او را حمام میکردیم، کاری که زیاد دوست نداشت. بعد از حمام قصهی همیشگیاش را تکرار میکرد که کفر بابا را در میآورد.
صفحات 72 و 73/ آدامس با طعم اکالیپتوس/ فریبا خانی/ نشر قطره/ چاپ اول/ سال 1391/ 116 صفحه/ 4000 تومان
نظر شما