دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱ - ۱۸:۰۰
کلمانتین

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

فصل پنجم

وقتی به خانه رسیدم منتظر شدم که از پنجره‌ی آشپزخانه کفش‌های مارگارت را ببینم تا به سراغش بروم. ما می‌توانیم از آشپزخانه پیاده‌روی جلو ورودی ساختمان را ببینیم. من تمام کفش‌های افرادی را که در ساختمان ما زندگی می‌کنند، می‌شناسم و می‌توانم بفهمم چه کسی وارد یا خارج می‌شود. من می‌توانم وقتی بزرگ شدم کارآگاه شوم. منتظر شدم، منتظر شدم، منتظر شدم. این کار به نظرم سخت‌ترین کار جهان است، به خصوص وقتی هم که روی سرت احساس گرما کنی. مادرم برای این که موهای کوتاه شده‌ام را نبیند، یک کلاه زمستانی به من داده تا سرم بگذارم. بالاخره کفش‌های کتانی بنفش مارگارت را دیدم. به طرف ورودی ساختمان رفتم. به مارگارت گفتم: «بگذار دندان‌هایت را ببینم!»
مارگارت هم لب‌هایش را طوری از هم باز کرد تا من بتوانم تمام دندان‌هایش را ببینم. دندان‌های مارگارت قشنگ‌ترین دندان‌هایی بود که تا به حال دیده بودم، حتی قشنگ‌تر از قلعه‌ی زیبای خفته در دیسنی‌لند، البته قرار است هنگامی که ده ساله شدم به آن جا بروم. روی هر دندان یک پلاک نقره‌ای براق و یک بند کوچولوی آبی شبیه یک کادوی کوچولو بود.

صفحات 47 و 48/ کلمانتین/ سارا پنی‌‌پکر/ ترجمه پونه اسلامی/ نشر قطره / چاپ اول/ سال 1391/ 116 صفحه/ 4000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها