ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
راه آبگیر از کنار شالیزاری میگذشت که بعد از آن به باغ وسیع پرتقالی میرسید. بعد از آن خانه زهرا دوست و همکلاسی شوکا بود. زهرا بهترین دوستش بود. شوکا وقتی به خانه زهرا رسید گفت: «راستی میخواستم از زهرا کتاب گلدوزیاش را بگیرم. قرار بود دختر خالهاش کتاب جدیدی برایش بیاورد. میخواهم روی پیراهن سفیدم گلدوزی کنم. هفته دیگر عروسی دختر صنم خانم است. دلم میخواهد گل قشنگی را روی پیراهنم پولکدوزی کنم.»
شوکا همیشه خیلی آرام، مهربان و خوب با سهند حرف میزد. دلش میخواست همه با سهند همینطور رفتار کنند و هیچ کس برایش دلسوزی و ترحم نکند.
شوکا زنگ خانه زهرا را زد. بعد از مدت کوتاهی زهرا از طبقه بالا پنجره را باز کرد، بیرون را نگاه کرد و گفت: «اِ ... شوکا ... تویی؟ اتفاقا دختر خالهام اینجاست؛ در باز است؛ بیا تو.»
شوکا و سهند داخل حیاط شدند، روی ایوان، مادر زهرا و خالهاش روی نمدی نشسته بودند، حرف میزدند و سبزی پاک میکردند. لحظهای که شوکا وارد شد، هر دو داشتند چای میخوردند.
شوکا همانطور که دست سهند را گرفته بود، سلام کرد. مادر زهرا وقتی شوکا را دید، لبخندی زد و با لحن گرمی گفت: «سلام شوکا جان، تویی! حالت چطور است؟ بیبی خوب است انشاءالله؟ از بابایت چه خبر؟»
ـ خیلی ممنون، برایتان سلام رساند، از بابام هم مدتی است خبر نداریم؛ دیگر باید همین روزها نامهاش بیاید.
صفحات 59 و 60/ تابستان و غاز سفید/مژگان شیخی/ کتابهای سیمرغ وابسته به موسسه انتشارات امیرکبیر/ چاپ اول/ سال 1391/ 152 صفحه/ 3400 تومان
نظر شما