ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
بهنام اهل خرمشهر بود. او پسر زرنگی بود. چون از بچههای همسن و سالش، ریزه میزهتر بود، همیشه در بازی قایم باشک، از همه دیرتر پیدا میشد. هیچ کس نمیتوانست او را پیدا کند، تا این که خودش حوصلهاش سرمیرفت و از جایی که قایم شده بود، بیرون میآمد. چون وزنش کم بود، در دنبال بازی هم خوب میدوید و معمولاً اول میشد. یک روز بهنام با دوستانش در زمین خاکی محلهشان فوتبال بازی میکردند و بهنام مثل همیشه توپ را گرفته بود و با سرعت به طرف دروازه میرفت که ناگهان صدای بلندی در آسمان پیچید. همهی بچههای سرشان را بالا گرفتند و به آسمان نگاه کردند. سه تا هواپیمای جنگی از بالای سر بچهها رد شدند و کمی آن طرفتر از زمین بازی، موشک انداختند. بچهها ترسیدند و همه به خانههایشان رفتند، اما بهنام همانجا ایستاده بود و با تعجب آسمان را نگاه میکرد. بله، جنگ شروع شده بود. هواپیماهای جنگی به خرمشهر حمله کرده بودند. بعضیها از شهر رفتند. اما خیلیها مثل خانوادهی بهنام، در خرمشهر ماندند، تا اجازه ندهند دشمن، به شهر وارد شود.
صفحات 24 و 25 / مداد رنگیهای خدا/ شیوا سلامت/موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت / چاپ اول/ سال 1390/ 48 صفحه/ 2000 تومان
نظر شما