خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- نوشتن حق نویسنده است، چه داستان نویس، چه پژوهشگر، چه... کجا گفته شده که داستان نویس باید فقط " داستان " بنویسد؟ اگر واقعه ای ، دل نویسنده را لرزاند، نویسنده نمی تواند داستان لرزیدن دلش را بنویسد؟ می تواند؛ همانطور که حسن احمدی، نویسنده توانای کشورمان، دلش در عظمت و شکوه یک تصمیم و یک بخشش لرزید و نوشت؛ نوشت تا یادمان نرود که در برابر انتخاب یک راه و اتخاذ یک تصمیم، واکنش یک نویسنده و هنرمند چه باید باشد؛ نوشت تا با خودمان زمزمه کنیم که اگر ما جای پدر و مادر "امین" بودیم، همین "داستان زلال" را رقم می زدیم؟
این یک داستان است. نیست؟
جمعه ، ساعت 9 شب است.
خبر ، هم تلخ است، تلخ ، به شدت ! هم شیرین ! شیرین به دلایلی .
" امین" ، بیست و یک ساله ، دانشجوی روابط بین الملل .
راننده به دلیل انعکاس شدید نور متوجه او نشده است. چهار روز کما ! چند درصد امید بازگشت. روزهای بعد ، درصدها کم و کمتر می شود.
مادر می داند امین برنمی گردد . او آرام خوابیده است. تنها دستگاه تنفسی و... راه رفتنش را بسته است.
روز پنجم امین اجازه ی اوج می گیرد.
مادر ، اما می خواهد قلب زنده وسالم امین بماند و بتپد. قلب امین ، کلیه ها ، بقیه ی اعضا امین، بی هیچ چشم داشتی چند نفر را به زندگی باز می گرداند. فقط چشم های امین را نمی دهند.
پدر هم از همان ابتدا با مادر هم عقیده است.
و من از همان ساعت 9 شب به دنبال این که بچه های صدا و سیما ، بچه های خبرگزاری ها بتوانند گزارشی از این بخشش و حیات مجدد بگیرند. اولین جا ، طبق معمول دوست عزیزم سردبیر "ایبنا" بود. دوم بچه های در شهر، مهر و... کارهای تلویزیون تقریبا انجام گرفت.
قرارمان ساعت پنج صبح بیمارستان دانشوری ، دارآباد تهران بود ، بخش اهدا اعضا.
زنگ تلفن و این که پدر و مادر امین برای انجام مراحل تشییع به شهرشان "ایوانک " رفته اند.
من ماندم و یک دنیا خیال.
صدای هق هق گریه ی خانم "خامنه" مجری برنامه های سالیان گذشته کودک و نوجوان .
"الهی بمیرم ، پدر و مادرش چطور تحمل می کنن؟!"
"امین جوانی خوش قد و هیکل ، زیبا ."
این را دوستی که تماس گرفته بود ، توصیف کرد.
نمی دانستم چه باید کرد. به این فکر می کردم چند انسان به زندگی بازگشته اند، خانواده هایشان شاد و مسرورند ، و اما امین رفته است؛ با کوله باری ازخوبی و مهربانی ها. و این که مادرش اصرار داشت قلب او در جسمی دیگرهمچنان ادامه حیات داشته باشد...
و آخر این که چه تصادفی! امین هم فامیلی با من بود." امین احمدی" و من دلم می خواست داستان امین را بنویسم، اما نه خیالی ، که این واقعیت است. یک داستان کاملا واقعی . نیست؟...
با احترام حسن احمدی
نظر شما