دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
ناصر حجازی

ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

ناصر حجازی به روایت همسر 

بهناز شفیعی
همکلاسی بودیم. من سال دوم دانشگاه بودم و ناصر سال اول، اما بزرگتر از او نبودم. ناصر به خاطر فوتبالش دیرتر وارد دانشگاه شده بود. نمی‌دانستم فوتبالیست است. هنوز خیلی معروف نشده بود. زمانی که از من در دانشگاه خواستگاری کرد،‌ موضوع را به برادرم اطلاع دادم. او خیلی اهل فوتبال بود. گفتم:«پسری توی دانشگاه ماست که می‌گه اسمش ناصر حجازیه». او گفت:«می‌شناسمش. خیلی دروازه‌بان خوبیه.» من خیلی از پدرم حساب می‌بردم. پدرم طوری بود که وقتی وارد خانه می‌شد همه زود کتاب و دفتر به دست می‌گرفتند. نمی‌دانستم به پدرم چه باید بگویم. با خواهرم موضوع را در میان گذاشتم. او هم به شوهرش گفت و شوهرش خواهرم جریان را برای پدرم تعریف کرد، تا به خواستگاریم آمدند. پدرم پرسید:«چه کاره است؟» شوهرخواهرم گفت:«فوتبالیست». پدرم دوباره می‌پرسید:«گفتم چه کاره است؟» او دوباره گفت:«فوتبالیست». پدرم گفت:«آخه فوتبالم مگه میشه شغل؟» خلاصه شوهر خواهرم با کلی صحبت او را قانع کرد و ناصر به خواستگاری آمد. خیلی خجالت می‌کشید. پدرم پرسید:«پسرم از خودت چی داری؟» ناصر گفت:«یه پیکان جوانان دارم.» پدرم گفت:«دخترم رو بهت می‌دم.» بعداً با خنده به پدرم گفتم:«بابا منو به یه پیکان فروختی!» جواب داد«جوونی که تونسته واسه خودش یه پیکان بگیره، بچه زرنگیه. می‌تونه گلیم خودشو و زندگیشو از آب بیرون بکشه.» 

* اهل مطالعه بود. روزی یک ساعت کتاب‌های زبان انگلیسی می‌خواند. دیکشنری همیشه همراه او بود. از زمان جوانی‌اش همیشه این کتاب را هنگام رانندگی جلوی فرمان ماشین قرار می‌داد و لغت حفظ می‌کرد. می‌گفتم:«ناصر تو با این کار آخر تصادف می‌کنی.»

صفحه 60/ ناصر حجازی/ گروه تحقیق و تالیف موسسه آموزش شهر/ سال 1390/ 104 صفحه/ 2500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها