یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
لطفاً پنجره را ببند

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي ازاكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

لطفاً پنجره را ببند

گل و شمع و آينه و شير و عسل آورده‌اند. دورادور تختي كه هفت‌سين عقد يوسف را چيده‌اند. سرناها مي‌نوازند و طبل‌ها همچنان مي‌كوبند. گرداگرد تختي كه آرام شبانة يوسف است، زير درخت‌هاي ياس و زيتون. من حالا عروس يوسفم و او داماد غايبي كه به جرم سرقت پيمانه در قلب عزيز مصر زنداني است و گروگان فرشتگان، بهاي آزادي‌اش رها شدن روح من است از بي‌حاصلي و بي‌قدري دنيا. چنگ انداختن در حلقة گيسوان يوسف و رفتن به دنبالش، اگر مرا لياقت رسيدن باشد.
... پدر خطبه مي‌خواند. خطبه‌اي كه من يك بار ديگر به آن بله گفته‌ام در مسجد دانشگاه. در كنار يوسف. در حضور كلام خدا و در مقابل چشم ياران يوسف. من بله را گفته‌ام.
پدر خطبه مي‌خواند. مادر گلاب مي‌پاشد و خواهر نقل مي‌ريزد. من زانو زده‌ام روي تخت، كنار تابوتي كه پيكر يوسفم را در برگرفته است. در كنار قاب عكس سياه‌چشمي كه دل و دين از زليخا ربود و رفت.
... خميده‌ام چون نيلوفري در باد و سر بر شانة تابوتش نهاده‌ام و ديگران حلقه در حلقه گرداگرد او.
دعاي توسل مي‌خوانيم. امشب را تا صبح. صبحي كه كاش هرگز طلوع نكند كه خاك بار ديگر يوسفم را از من بگيرد. همه با هم استغاثه مي‌كنيم:
ـ يا وجيهاً عندالله.
و من زمزمه يوسفم را مي‌شنوم:
ـ اشفع‌ لنا عندالله.

صفحه 62/ لطفاً پنجره را ببند/ منيرالسادات موسوي/ موسسه انتشارات اميركبير/ سال 1390/ 112 صفحه/ 1300تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها