آتش
گربر کولهپشتیاش را به کولش بست و رختخواب را روی دوشش گرفت. الیزابت چمدانها را برداشت. گربر گفت: «آنها را به من بده. من به حمالی عادت دارم.»
طبقات بالای دوخانه دیگر هم فروریختند و قطعات مشتعل چوب به اطراف پراکنده شدند. خانم لیزر فریادی زد و از جا برخاست؛ یک قطعه چوب شعلهور روی صورتش پریده بود. حالا شعله و دود از اتاق الیزابت هم بیرون میزد. بعد کف آن هم پایین آمد. الیزابت گفت:«حالا میتوانیم برویم.»
گربر به طرف پنجره نگاه کرد و گفت:«روزهای خوبی بود.»
- بهترین روزها. بگذار برویم.
پرتو آتش روی صورت الیزابت افتاده بود و آن را سرخ میکرد. از میان اثاث مردم گذشتند. اکثر آنها خاموش و تسلیم نشسته بودند و شنلی را روی خودشان کشیده بودند و مانند یک موش صحرایی غمگین دوسر به نظر میآمدند.
الیزابت گفت:« عجیب است. چقدر جداشدن از چیزی که تا دیروز آدم خیال میکرد، تا ابد نمیتواند از آن جدا شود، آسان است.»
گربر یک بار دیگر به عقب نگاه کرد. پسربچه ککمکی که فنجان را برده بود، روی مبلها نشسته بود. گفت:«کیف خانم لیزر را موقعی دزدیدهام که او به این طرف و آن طرف میپرید. پر از کاغذ است. جایی آن را توی آتش خواهیم انداخت. شاید این کار یک نفر را از بدبختی نجات بدهد.»
الیزابت با سر تایید کرد. دیگر به پشت سرش نگاه نکرد.
صفحه 300/ وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ/ اریش ماریا رمارک/ ترجمه شریف لنکرانی/ انتشارات امیرکبیر/ سال 1390/ 400 صفحه/ 7500 تومان
یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نظر شما