«آيزاك بشويتس سينگر» نويسندهي برندهي جايزهي نوبل است كه هفده اثر براي كودكان و نوجوانان دارد. يكي از آثار مشهور او كه به زبانهاي گوناگوني هم ترجمه شده «دوباره احمقهاي چلم» نام دارد كه نخستين بار نزديك به 40 سال پيش منتشر شد. نويسنده در اين كتاب با استفاده از طنز به نقد برخي مسائل سياسي و اجتماعي پرداخته است.
تودي ناقلا و ليزر خسيس
در يكي از روستاهاي اوكراين مرد فقيري به نام تودي زندگي ميكرد. تودي همسري به نام شيندل و هفت فرزند داشت، اما هيچوقت نميتوانست براي سيركردن زن و بچههايش پول كافي به دست آورد. شغلهاي بسياري را امتحان كرده و در همهي آنها شكست خورده بود.
به او گفته بودند كه اگر در كار خريد و فروش شمع باشد خورشيد هرگز غروب نميكند. لقب او تودي ناقلا بود چون هميشه با حيلهگيري سود كلاني به دست آورده بود.
زمستان آن سال، هوا به طور عجيبي سرد شد. بارش برف سنگين بود و تودي پول كافي نداشت كه براي گرمكردن اجاق هيزم تهيه كند. همهي بچههايش، تمام روز را در رختخواب ميماندند تا سردشان نشود. بيرون از خانه، يخبندان و سوز و سرما بود و گرسنگي، طاقتها را طاق كرده بود، با اين حال گنجهي شيندل خالي بود. زن تودي با اوقات تلخي و جيغ و فرياد، او را سرزنش ميكرد: «اگر تو نتواني غذاي زن و بچهات را بدهي، من پيش خاخام ميروم و طلاق ميگيرم!»
تودي با عصبانيت جواب ميداد: «و با طلاقت چه خواهي كرد؟ آن را ميخوري؟»
در همان روستا مرد ثروتمندي به نام ليزر زندگي ميكرد كه به خاطر خساستش به «ليزر خسيس» معروف شده بود. او به همسرش فقط هر چهار هفته يك بار اجازه ميداد كه نان بپزد، چون فهميده بود كه نان تازه خيلي سريعتر از نان بيات خورده ميشود!
تودي بارها براي قرض گرفتن چند سكه پيش ليزر رفته بود، اما ليزر هميشه ميگفت: «اگر پول من در گاوصندوق باشد بهتر خوابم ميبرد تا اين كه در جيب تو باشد.»
ليزر يك بز داشت، اما هيچوقت به آن غذا نميداد. بز ياد گرفته بود به خانه همسايه برود كه دلش به حالش ميسوخت و به بز پوست سيبزميني ميداد. بعضي وقتها كه به اندازه كافي پوست سيبزميني نبود، كاههاي كهنه روي بام پوشالي خانه را ميجويد. به پوست درخت هم خيلي علاقه داشت. با وجود اين، اين بز هر سال يك بزغاله به دنيا ميآورد. ليزر او را ميدوشيد اما چون خسيس بود، خودش شير بز را نميخورد و آن را به ديگران ميفروخت.
تودي تصميم گرفت از ليزر انتقام بگيرد و او را مجبور كند كه پولهايش را خرج كند.
يك روز وقتي كه ليزر روي جعبهاي نشسته بود و داشت آبگوشت بُرش (برش نوعي آبگوشت سبزيدار روسي است) و نان خشك ميخورد (چون ليزر فقط در تعطيلات از صندلي استفاده ميكرد به اين ترتيب رويه صندلي فرسوده نميشد) در باز شد و تودي وارد شد.
تودي گفت: «ليزر بزرگوار! ميخواهم از شما تقضايي بكنم! دختر بزرگ من، باشا، پانزده ساله است و همين روزها نامزد ميكند. قرار است مرد جواني از ژنو به ديدنش بيايد. كارد و چنگال ما حلبي است و همسرم خجالت ميكشد از مرد جوان بخواهد كه با قاشق حلبي سوپ بخورد. ممكن است قاشق نقرهاي خودتان را به من قرض بدهيد؟ به خدا قسم قول ميدهم كه فردا آن را به شما برگردانم.»
ليزر ميدانست كه تودي جرأت نميكند زير قول بزند، بنابراين قاشق را به او قرض داد.
آن شب هيچ مرد جواني به ديدن باشا نيامد. طبق معمول، باشا، در اطراف خانه پابرهنه و عصباني قدم ميزد و قاشق نقرهاي در زير لباس تودي پنهان شده بود. تودي در اولين سالهاي ازدواجش يك دست سرويس غذاخوري داشت، كه همهي آن را مدتها پيش فروخته بود، به جز سه قاشق چايخوري نقرهاي كه فقط عيد فصح از آن استفاده ميكرد.
روز بعد وقتي ليزر، پابرهنه (براي سالمماندن كفشهايش!) روي جعبه نشسته بود و آبگوشت و نان خشك ميخورد، تودي دوباره وارد شد و قاشق را برگرداند.
او به ليزر گفت: «بفرماييد، اين هم قاشقي كه ديروز قرض گرفته بودم.»
و قاشق ليزر را به هماره يكي از قاشقهاي چايخوري خودش، روي ميز گذاشت.
ليزر پرسيد: «اين قاشق چايخوري براي چيست؟»
تودي در جواب گفت: «قاشق شما ديروز يك بچه به دنيا آورد و اين قاشق چايخوري، بچهي قاشق شما است. از آن جايي كه من آدم امين و درستكاريام، هر دوي آنها، يعني مادر و فرزند را آوردهام به شما برگرداندم.»
ليزر با كمال تعجب به تودي نگاه كرد. تا به حال نشنيده بود كه يك قاشق بچه به دنيا بياورد، با اين حال، حرص و طمعِ او بر شك و ترديدش غالب آمد و با خوشحالي هر دو قاشق را پذيرفت.
چه خوشبختي غيرمنتظرهاي! ليزر از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد و بسيار خوشحال بود كه قاشق خود را به تودي قرض داده بود.
چند روز بعد، ليزر كه نيمتنهاش را نپوشيده بود، مبادا كهنه شود، باز هم روي جعبه نشسته بود و داشت آبگوشت و نان خشك ميخورد، در باز شد و تودي ظاهر شد. او به ليزر گفت: «مرد جواني كه از ژنو آمده بود، چون گوشهاي بسيار بزرگي داشت، مورد پسند باشا قرار نگرفت. اما امشب مرد جوان ديگري به ديدن دخترم ميآيد. شيندل براي او سوپ پخته است، اما خجالت ميكشد با قاشق حلبي غذا را سرو كند. ممكن است تو قاشقت را...»
اما قبل از اين كه تودي بتواند جملهاش را تمام كند، ليزر به ميان حرفش دويد و گفت: «ميخواهي يك قاشق نقرهاي از من قرض بگيري؟ با كمال ميل آن را به تو قرض ميدهم.»
روز بعد تودي يك بار ديگر با قاشق عاريهاي و يكي ديگر از قاشقهاي چايخوري نقرهاي خودش برگشت. دوباره توضيح داد كه در طول شب، قاشق بزرگ يك قاشق كوچولو به دنيا آورده و او در نهايت وظيفهشناسي مادر و نوزاد تازه متولد شده را با خود آورده است. اما باز هم مرد جواني كه به ديدن باشا آمده بود مورد پسند دختر واقع نشد، چون بيني او آن قدر دراز بود كه به چانهاش ميرسيد. نيازي به گفتن نيست كه ليزر از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد. اين موضوع دقيقا براي بار سوم هم تكرار شد و تودي خبر آورد كه اين دفعه دخترش به خواستگار چون لكنت زبان داشت، جواب منفي داده است. هم چنين گزارش داد كه قاشق نقرهاي ليزر دوباره يك نوزاد به دنيا آورده است.
ليزر پرسيد: «آيا تا به حال اتفاق افتاده است كه يك قاشق، دوقلو به دنيا آورد؟»
تودي براي يك لحظه در اين باره فكر كرد و گفت: «چرا كه نه؟ حتي شنيدهام كه يك بار، قاشقي سه قلو به دنيا آورده است!»
تقريباً يك هفته گذشت و تودي به ديدن ليزر نيامد. اما صبح روز جمعه، وقتي ليزر (براي اين كه شلوارش فرسوده نشود زير شلواري پوشيده بود!) روي جعبهاش نشسته بود و داشت آبگوشت و نان خشك ميخورد، تودي وارد شد و به او گفت: «روزتان بخير، ليزر بزرگوار!»
ليزر بسيار صميمانه پاسخ داد: «روز خوبي است و روز بسيار خوبي براي شما باشد! چه سعادتي شما را به اين جا آورده است؟ احتمالاً آمدهايد كه يك قاشق نقرهاي قرض بگيريد؟ اگر اين طور است بفرماييد، تعارف نكنيد.»
تودي گفت: «من امروز تقاضاي بخصوصي دارم. امشب مردي از شهر بزرگ لوبلين به ديدن باشا ميآيد. او مرد ثروتمندي است و شنيدهام جوان باهوش و زيبايي است. نه تنها من به قاشق نقرهاي شما احتياج دارم بلكه از آن جايي كه او تا روز شنبه در خانهي ما خواهد ماند، به يك جفت شمعدان نيز نياز دارم. چون شمعدان ما برنجي است. همسرم خجالت ميكشد آن را روي ميز حنوكا بگذارد. آيا ممكن است شمعدان شما را قرض بگيرم؟ بعد از روز شنبه، آن را به شما پس ميدهم.»
شمعدان نقرهاي بسيار گرانقيمت بود، اما ليزر خسيس تنها يك لحظه دچار ترديد شد. با به يادآوردن خوش شانسي خود دربارهي قاشقها، گفت: «من در خانهام هشت شمعدان نقرهاي دارم، همهي آنها را ببر. من ميدانم كه تو همه را به من برميگرداني. درست همانطور كه ميگويي و اگر هر كدام از آنها بچهاي به دنيا بياورد، شك ندارم كه تو باز هم مثل گذشته شريف و درستكار خواهي بود.»
تودي گفت: «حتماً، بايد اميد بهترين نتيجه را داشته باشيم.»
طبق معمول، تودي قاشق نقرهاي را زير لباسش پنهان كرد، اما شمعدانها را برداشت و مستقيم به سراغ يكي از تاجران رفت و آن را به قيمت قابل توجهي فروخت و پولها را به شيندل داد. وقتي شيندل آن همه پول را ديد از او خواست كه بگويد اين همه پول را كه به اندازهي يك گنج است از كجا آورده است.
تودي جواب داد: «وقتي من از خانه بيرون رفتم، ديدم كه يك گاو روي بام خانهي ما پرواز ميكند. آن گاو دو جين تخممرغ نقرهاي گذاشت. من آن را فروختم و اين پولها را به دست آوردم.»
شيندل با شك و ترديد گفت: «من تا به حال نشنيده بودم كه گاو روي بام پرواز كند و تخمهاي نقرهاي بگذارد.»
تودي جواب داد: «هميشه يك اولين باري وجود دارد. اگر تو اين پولها را نميخواهي پس آن را به من برگردان!»
شيندل گفت: «چه كسي گفت كه قرار است من پولها را برگردانم؟»
شيندل ميدانست كه شوهرش مكار و حيلهگر است، اما وقتي بچهها گرسنهاند و گنجه هم خالي است بهتر است كه او را خيلي سوال پيچ نكند. شيندل به بازار رفت و گوشت، ماهي، آرد سفيد و حتي مقداري آجيل و كشمش خريد و با توجه به اين كه هنوز مقدار زيادي پول باقي مانده بود، براي بچهها كفش و لباس هم خريد.
آن روز در خانهي تودي، روز شنبهي شاد و با نشاطي بود. وقتي بچهها از پدرشان پرسيدند كه آن همه پول را از كجا آورده، او جواب داد: «در روز شنبه (روز تعطيل) حرف زدن دربارهي پول ممنوع است!»
روز يك شنبه وقتي ليزر پابرهنه و تقريباً عريان براي سالمماندن لباسهايش، روي جعبهاش نشسته بود و در حال تمام كردن آبگوشت و نان خشك بود، تودي در حالي كه قاشق نقرهاي ليزر را در دست داشت، وارد شد و گفت: «خبري بسيار بدي دارم. اين دفعه قاشق تو بچهاي به دنيا نياورده!» ليزر با نگراني پرسيد: «شمعدانها چطور؟»
تودي از ته دل آهي كشيد و گفت: «شمعدانها مردند!»
ليزر آن قدر با عجله از روي جعبهاش بلند شد كه آبگوشت را واژگون كرد.
او فرياد كشيد: «تو، اي احمق! مگر شمعدان هم ميميرد؟»
تودي گفت: «اگر قاشقها ميتوانند بچه به دنيا بياورند، شمعدانها هم ميتوانند بميرند.»
ليزر حسابي جار و جنجال به پا كرد و از تودي به خاخام شكايت كرد. وقتي خاخام از هر دوي آنها ماجرا را شنيد از خنده منفجر شد و گفت: «حق تو همين است. اگر باور نكرده بودي كه قاشق بچه به دنيا ميآورد، حالا هم مجبور نبودي باور كني كه شمعدانهايت مردهاند.»
ليزر اعتراض كرد كه: «اما اين حرف كاملاً مزخرف است!»
خاخام سرزنش كنان گفت: «مگر تو باور نكردي كه قاشقها، قاشقهاي ديگري به دنيا آوردهاند؟ اگر تو حرف مزخرفي را كه به نفع خودت است قبول كني، بايد زماني هم كه به ضرر تو است آن را بپذيري.» و سپس ختم جلسه را اعلام كرد.
روز بعد وقتي همسر ليزر خسيس، برايش آبگوشت و نان خشك آورد، ليزر به او گفت: «من فقط نان ميخورم. آبگوشت، حتي بدون خامهي ترش، غذاي بسيار گرانقيمتي است.»
ماجراي بچهدار شدن قاشقهاي نقرهاي و مردن شمعدانها به سرعت در سراسر شهر پيچيد. همهي مردم از شنيدن خبر موفقيت تودي و ناكامي ليزر خوشحال شدند. شاگردان كفاش و خياط طبق معمول كه هر وقت اتفاق مهمي رخ ميداد شعري دربارهي آن ميساختند درباره اين اتفاق نيز شعري سرودند:
چرا ليزر دلت را غم گرفته غمي اندازهي عالم گرفته
دلت را از غم و غصه رها كن! دلت را خانه صلح و صفا كن!
چه باشد كه بميرد شمعدانت نيارد بچهاي ديگر برايت
به ثروت در جهان همتا نداري ظروف نقرهاي در خانه داري!
تو داري قاشقي از جنس نقره كه همجنس خودش آورده بچه!
نوههايي زجنس نقرهداري بود كار تو زين پس بچهداري
شنيدم گاو بر بام سرايت گذارد تخم نقره از برايت
كند پرواز چون مرغي سبكبال كشد بر آسمان اندام چون وال!
در آن دم شاهدي زنده ندارد به جز تخمي كه بر جا ميگذارد
صبوري كن به مرگ شمعدانت رها كن خوردن خشكيده نانت
ز قاشقهاي نقره، تو به زودي نوههايي بيابي همچو حتوري
نودهدار و نتيجهدار گردي ز قيل و قالشان بيمار گردي
ز نان خشك خوردن دست بردار كه داري بچههاي نقره، بسيار!
به هر حال سالها گذشت و قاشقهاي نقرهاي ليزر از آن پس هرگز بچهاي به دنيا نياوردند!!
داستاني كه خوانديد برگرفته از كتاب «دوباره احمقهاي چلم» نوشته «آيزاك بشويتس سينگر» نويسندهي لهستاني است. او كه برندهي جايزهي نوبل ادبيات هم شده، نزديك به هفده اثر براي كودكان و نوجوانان نوشته است كه حتي در ميان بزرگسالان هم طرفدار دارد.
يكي از مشهورترين كتابهاي او «احمقهاي چِلم و تاريخشان» نام دارد كه سينگر آن را در در اوج حكومتهاي كمونيستي در كشورش نوشته است.
او در اين كتاب شهر «چـِلْـم» در لهستان را انتخاب كرده كه بيشتر مردم آن يهودي هستند و داستانها و شوخيهاي زيادي دربارهي سادهلوحي آنها روايت ميشود.
«احمقهاي چلم و تاريخشان» روايتگر حاكماني است كه دچار توهم رسيدن به قدرت و وسعت يك امپراتوري جهاني هستند و البته در اين راه حماقتهاي زيادي را مرتكب ميشوند.
سينگر چند سال بعد و با استفاده از شخصيتهاي اين كتاب، اثر ديگري با نام «دوباره احمقهاي چلم» را نوشت كه شامل هشت داستان جداگانه است و مانند كتاب قبلي درونمايهاي طنز دارد.
در اين داستانها هم شوراي شهر كه مسووليت كنترل شهر را دارد، شامل كساني است كه از كمترين بهرهي هوشي برخوردارند و با تصميماتشان همهي مردم را به دردرسر مياندازند.
البته نويسنده در بعضي داستانهاي كتاب به نقد برخي ويژگيهاي انساني مانند خساست هم پرداخته است.
«بزرگان چلم و كليد جنندل»، «جايي كه ثروتمندان هميشه زنده ميمانند!»، «احمقهاي چلم و ماهي كپور ابله»، «چلميل تاجر»، «لمل و زيپا»، «وقتي چلميل به ورشو رفت» و «تودي ناقلا و ليزر خسيس» نامهاي داستانهاي كتاب «دوباره احمقهاي چلم» هستند.
اين كتاب را «خديجه روزگرد» ترجمه و «انتشارات آسمان خيال» با قيمت 3500 تومان منتشر كرده است.
نظر شما