دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۴
راوي اسطوره هاي بومي

پروانه توكلي- نويسنده از وظيفه‌اش در مقابل پديده‌هاي هستي حرف مي‌زند و از رازهايي كه او را به پرسش واداشته است. او قبل از هر چيز شناسايي جهان را از خود و هستي پيرامونش آغاز كرده است؛ از باورها و اسطوره‌هاي شهري كه امروزش را به آن مديون است. او در جست‌وجوست تا خاطره قومي زادگاهش را در ادراك امروز بريزد و دريابد و سعي دارد پيشينه قدرتمند يك فرهنگ را به صاحبان امروزي آن گوشزد كند تا بگويد كه ظرف‌هاي خالي مانده هنر و ادبيات معاصر با‌ آن پرشدني اند و از جهاني بشارت مي‌دهد كه موج تازه عدالت‌‌خواهي را در مقابل سود و تبعيض و پوچي تجربه خواهد كرد. محمدعلي علومي، نويسنده‌اي از شهر بم است كه پس از دانستن پاره‌اي ديدگاه‌ها و تفكراتش در نويسندگي، به سخنانش درباره وضعيت طنز در ادبيات معاصر و نظراتش درباره فرم‌گرايي گوش سپرديم. از نظر او جدايي فرم از محتوا در يك اثر ادبي يا هنري، بحثي انتزاعي است و با واقعيت ادبيات سنخيتي ندارد./

خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)- محمدعلي علومي،‌ متولد 16 فروردين 1340 كرمان و بزرگ شده شهر بم است. وي در سال 1358 در رشته علوم سياسي دانشگاه تهران پذيرفته ‌شد و براي ادامه تحصيل به تهران آمد. اين نويسنده با وقوع انقلاب فرهنگي به بم باز ‌گشت و در سال 1363 مجددا به تهران آمد و تا امروز همراه خانواده‌اش در تهران زندگي مي‌كند.
 
ـ چطور وارد عرصه داستان شديد؟ آيا داستان‌نويسي را با مجله «ادبستان» آغاز كرديد، يا قبل از آن هم اثري منتشر كرده بوديد؟ 
هر كسي كه شروع مي‌كند به نوشتن، در حقيقت خودش را با برون‌فكني ترميم مي‌كند و نوشتن به نوعي خوددرماني است. البته جنبه‌هاي متعدد هنر، همگي اين ويژگي را دارند. اصولاً برخي انسان‌ها با هستي در چالش قرار مي‌گيرند و مي‌شوند خيام يا حافظ كه با كليت هستي در ستيزند. البته ستيز خيام با هستي آشكارتر است و حافظ با درجاتي از احتياط و حتي مهرباني با هستي روبرو مي شود. در نهايت اين ماجرا ادامه دارد و چالش با هستي منحصر به زمان كلاسيك و كهن نيست ـ همانطور كه نويسندگاني چون كافكا، هدايت و بسياري ديگر، ذهنشان فلسفي و بسيار پرسشگر است. 

ـ مي‌خواهيد بگوييد براي شما هم در‌ آغاز نوشتن پرسش‌هاي فلسفي وجود داشته؟ 
بله، به طور طبيعي من هم در نوشتن داستان مراحلي را پشت سر گذاشته ام. گاهي ستيز هنرمند و نويسنده به دليل مسايل اجتماعي است؛ به ويژه در ادبيات ايران بعد از مشروطه اين پرسش‌ها از قلمرو فلسفه به قلمرو اجتماعي رفتند و به نوعي دريافتم كه گاهي پرسش‌هاي اجتماعي به پرسش‌هاي فلسفي غلبه پيدا مي‌كنند. اين ماجرا مربوط به هنگامي است كه رعيت خواست تبديل به ملت و صاحب حق و حقوق پايمال شده خود شود.

ـ از مرحله و مقطعي بگوييد كه به لحاظ ذهني و فلسفي آماده داستان نوشتن بوديد و موضوع هاي اجتماعي بر اين ذهنيت تأثير گذاشتند...
 نوشتن براي من در وهله اول، برآمدي از زندگي سنتي بود، چون با سنت قصه‌گويي از ابتدا به گونه‌اي خو داشتم. اين سنت شايد با قصه‌گويي پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها شروع شد و تا امروز با قدرت رواج دارد؛ سنتي كه امروزه با انيميشن‌ و صرف ميلياردها دلار مي‌خواهد به بچه‌هاي دنياي مدرن، نوع دوستي و انسان دوستي را ياد بدهد و ما آن را از آموزش‌هاي پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها‌يمان داشتيم. نحوه نگاه ما را هم هستي‌شناسي كلاسيك و سنتي شكل داد. مثلاً پدربزرگ من واقعاً به جهان جادويي باور داشت و اين جهان براي آنان از جهان واقعي مجزا نبود. ضمن آنكه پدربزرگ من واقعاً ذهن قصه‌گوي خلاقي داشت. او در اواخر حكومت احمدشاه سربازي رفته بود؛سنش هم زياد بود و اعتقادات جالبي داشت. مثلاً از درختاني مي‌گفت كه هر كس از جلو آن‌ها رد شود، عكسش در آن‌ها مي‌افتد و معتقد بود عكس هزاران آدم در اين درخت‌ها ثبت شده است.

ـ نخستين داستانتان را چگونه در نسبت با اين تأثيرات نوشتيد و موضوعش را چطور انتخاب كرديد و اين كه چگونه ارتباطتان با نشريات شكل گرفت؟ 
اولين داستانم را وقتي كلاس چهارم ابتدايي بودم، نوشتم. آن موقع، كتاب‌هايي با نام كتاب‌هايي طلايي در بازار  بودند كه در آن‌ها آثار شاخص ادبيات جهان، خلاصه و مناسب سن بچه‌ها، چاپ مي‌شدند. مثلاً «سه تفنگدار» يا «ايلياد و اديسه» و خيلي از داستان‌هاي معروف ادبيات جهان را من در اين كتاب‌ها خواندم. به ياد دارم اين كتاب‌هاي طلايي در كتابخانه دبستان ما هم پيدا مي‌شدند. در كيهان بچه‌هاي آن دوره‌ هم كارهاي بسيار ارجمندي چاپ مي‌كردند و بچه‌ها از طريق اين مجله‌ها هم مي‌توانستند با ادبيات جهان آشنا شوند؛ چون آثار را با ترجمه‌هاي قوي و با زباني متناسب با سن كودك و نوجوان چاپ مي‌كردند و اصلاً خيلي‌ها با كيهان بچه‌ها، كتابخوان شدند. ضمن آنكه سرگرمي‌ ديگري نداشتند و در شهر كوچكي مانند بم، تلويزيون هم در هر خانه‌اي پيدا نمي‌شد. كنار اين‌ها، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها قصه‌ها و حكايات جالبي را هميشه تعريف مي‌كردند. خاطرم هست كه مي‌گفتند آب اضافه را پاي گياه و درخت بريزيد و آن را دور نريزيد؛ چون گياهان ما را دعا مي‌كنند. به گونه‌اي، اشتراكاتي با روح اين اعتقادات با همه هستي وجود داشتند؛ چيزي كه امروز ميلياردها دلار براي شناساندن آن در دنيا خرج مي‌شود،خود به خود در آن فرهنگ و آن جهان سنتي وجود داشتند و به صورت سينه به سينه  و شفاهي منتقل مي‌شدند و تداوم خود را داشتند.
روزگار بچگي من مصادف شد با برخورد دنياي جديد با سنت، آن هم در شهر حاشيه كوير كه خود اين شهر هم شهر عجيبي بود.  اولين داستانم را تحت تأثير قصه‌هايي كه گوش مي‌كردم يا مي‌خواندم، نوشتم و الان آن داستانم به نظرم خنده‌دار مي‌آيد. موضوع اين داستان درباره عشق سارباني در كوير به يك خانم انگليسي با نام «مادام» بود.
*
ـ جايي هم اين داستانتان را چاپ كرديد؟ 
نه، ولي برخي تشويقم كردند، بعضي هم نه. البته انشايم خيلي خوب بود؛ به خاطر همين، همكلاسي‌هايم عصرهاي پنج‌شنبه و جمعه، انشاهايشان را مي‌آوردند من بنويسم...

ـ حالا از «ادبستان» و چاپ شدن داستان‌هايتان صحبت كنيد. 
«ادبستان» يك مجله به معناي واقعي مستقل بود و به هيچ جريان فكري خاصي تعصب نداشت و من در اوايل دهه 70 داستان‌هايم را به آنجا فرستادم و آن موقع، آقاي علي‌اصغر شيرزادي، مسوول صفحه داستان بود. بعد از مدتي هم از طرف سردبير مأمور به همكاري در بخش «فرهنگ مردم» اين نشريه شدم؛ در حالي كه همچنان اولين و آخرين استادم را در كار داستان، آقاي شيرزادي مي‌دانم. نخستين داستان چاپ شده‌ام در ادبستان «خون قاصدك» نام داشت كه بعدها در مجموعه‌اي با نام «اندوهگرد» به چاپ رسيد. اولين كتابم را هم كه «آوردگاه آفتاب» نام دارد، اصلاً دوست ندارم و اگر آقاي شيرزادي راهنمايم نبود، چه بسا كه هنوز در فضاهاي اين كتاب سرگردان بودم. 

شما كاركردن در مجله «جوانان» را هم تجربه كرده‌ايد؛چقدر اين فعاليت شما به مطرح شدنتان كمك كرد؟ 
در اين نشريه در سال‌هاي ابتدايي دهه 70، صفحه داستان داشتم. در آن سال‌ها هم از سراسر ايران علاقمندان به داستان تعدادشان زياد بود و اغلب دوست داشتند كسي دستشان را بگيرد؛ اين موضوع درباره خود من هم صادق بود. در مجله جوانان ارتباط‌ها خوب شكل گرفتند. البته طرح شيوه مطالعه هم از دغدغه‌هايمان بود. به عنوان مثال من در كودكي از پدرم و مادرم كه هر دو معلم بودند، عادت به مطالعه را ياد گرفته بودم، ولي راهنمايي نداشتيم كه سير مطالعاتي را برايمان روشن كند.
از اين رو بسياري از نويسندگان نوقلم دوست داشتند كارشان را تكنيكي و حرفه‌اي دنبال كنند و راهنمايي و مطرح شوند. در اين نشريه‌ها سعي داشتيم اين كار را انجام دهيم.

ـ از «آذرستان» بگوييد كه احتمالاً اولين ذهنيت‌هاي جدي‌تان درباره جنوب و آداب و آيين اقليمي در آن شكل گرفت.
گمان مي‌كنم اين كتاب در سال 78 در رقابت با كتاب «جزيره سرگرداني» به مرحله نهايي كتاب سال راه يافت، ولي در رتبه بعد از اين كتاب قرار گرفت. رمان «آذرستان»، بخشي از زندگي خودم بود و آنچه كه ديده بودم. ضمن آنكه زندگي يك ياغي كه در بخشي از خاطرات دوران كودكي‌ام جاي گرفته بود هم، يكي از موضوع هاي اين كتاب بود. ببينيد! مثلاً در آمريكا، ياغي‌ها همان باندهاي مافيايي بودند و گانگستر نام ندارند و به دليل اجبار زندگي ياغي مي‌شوند؛ مثلاً در فيلم «بعداز ظهر نحس» مي‌رفتند بانك مي‌زدند، خوب اينها در فيلم قهرمانان مردم بودند. البته ياغي‌هاي اطراف ما، در شهرها پيدا نمي‌شدند و ياغي‌گري هم هيچ وقت تعطيل نشد. عرصه كار آن‌ها اغلب بيابان بود و در اطراف شهرهايي مانند جيرفت بم يا كوه‌هاي جبل‌البارس پيدا مي‌شدند و مانند رابين هود بودند كه نزد مردم محبوبيت داشتند و مردم برايشان شعر مي‌ساختند. بخشي از موضوع هاي اين كتاب تجربه ها و خاطراتم در حال و هواي اين آدم‌ها بود و اين زمينه‌ها با تأثير از آثار مكتوب جهان و حماسه‌هايي مانند فردوسي و نظامي،‌ قالب تكنيكي و محتواي قابل ارايه پيدا كردند. البته اين موضوع ها بخشي از خاطره قومي را روايت مي‌كردند. مثلاً به تازگي و بعد از انتشار رمان «ظلمات» يكي از منتقدان، آن را رماني رئال تصور كرد و گفت چرا ماني همه جاي اين داستان وجود ندارد؟ در حالي كه اين رمان به نوعي بخشي از تقدير قومي يك قوم را در خود دارد...

ـ درباره «شاهنشا و كوچه دلگشا»، كتابي كه در قالب طنز، شاه و دربار ايران را به تمسخر گرفته است، بگوييد.
از نگارش اين كتاب چندين سال مي‌گذرد. به نظرم مي‌توان بخش‌هايي از اين كتاب را طنز دانست؛ چرا كه اين قسمت‌ها به هجو نزديك‌تر شده اند. در موقعيت‌هايي هم كار با زبان جذاب و تصويرپردازي‌ها به خوبي عمل آمده و طنز موقعيت در اغلب بخش‌ها به درستي رعايت شده. اگر هجويات يا يك شخصيت آن حذف شود، شايد حاصل كار بهتر از اين باشد. 

در سال‌هاي اخير ثابت شده كه نويسنده پركاري هستيد... آيا در نوشتن با شتابزدگي جلو مي‌رويد و به شيوه قرن نوزدهمي بالزاك معتقديد كه فقط به نوشتن بدون بازبيني اعتقاد داشته يا فكر مي‌كنيد كه نويسنده بايد چند بار داستانش را بازنويسي كند؟
يك روز، زنده‌ياد عمران صلاحي به من گفت:" بايد جاي خالي خيلي‌ها را در طنزنويسي پركني، چون بسياري از جماعت كتابخوان وقتي طنز مي‌خوانند فكر مي‌كنند كه فقط بايد به آن بخندند." اين حرف تأثير زيادي بر من گذاشت. از سوي ديگر، نياكان ما و آدم‌هاي حاشيه كوير انسان‌هايي صبور و زحمتكش بودند كه توانستند كوير را به باغ و بوستان تبديل كنند و همه مي‌دانيم كه معجزه است كويري وحشتناك با آن همه مار و افعي داراي قنات و باغ شود. من هم نوشتن را كاري پر زحمت و شغل تلقي مي‌كنم و همانقدر كه نوشتن مهم است، چگونه نوشتن و تأثيرگذار بودن هم اهميت دارد.
البته من در بخش ديگري از كارهايم تنها هستم. به عنوان مثال در زمينه پژوهش طنز در آثار سعدي، مثنوي يا طنز آمريكا، كه آثاري چاپ شده و در حال انتشار دارم، تا به حال كاري انجام نشده است، يا تا به امروز درباره داستان‌هاي كهن طنز ايراني يا تحليل اسطوره‌هاي بين‌النهرين كه در اثر پژوهشي ديگرم در حال انتشار است، تحقيقي صورت نگرفته است. در ادبيات معاصر ايران جاهاي خالي بسياري وجود دارند كه واقعاً زمان و توان زيادي براي پر كردن آن لازم داريم. همه از  حال ارزش‌هاي فرهنگ غني كهن‌مان با خبريم، ولي به دستآوردهاي آن چندان اقبالي نداريم و توجهي نمي‌كنيم. كمتر پيش آمده كه ما اين زحمت را به خودمان بدهيم و مثلاً «عبيد» را به زمان معاصر بياوريم و ببينيم اگر عبيد در زمان معاصر بود، چه مي‌كرد. اگر كسي هم بخواهد اين قبيل كارها را انجام دهد، تنها مي‌شود، چون كار قبلي در اين باره وجود ندارد و آوردن گذشتگان به زمان معاصر كار آساني نيست.

ـ شما نويسنده‌اي قصه‌گو هستيد و اين را هم مي‌دانيد كه برخي به فرم ابرام خاصي دارند و حتي خيلي وقت‌ها در توضيح آثارشان از دغدغه‌هاي صرفاً فرم‌گرايانه‌شان به وضوح سخن مي‌گويند، شما در اين باره چه نظري داريد؟ 
ماجراي فرم در ادبيات ايران به اين سال‌ها محدود نيست. ادبيات كلاسيك ايران، شاعران فرم‌گراي بسياري دارد؛ از شاعري مانند مولوي كه صداي دف را در غزل‌هايش مي‌آورد تا شاعري معاصر مانند شفيعي كدكني كه به فرم تكيه دارد.
نمونه منحط و مفتضح فرم‌گرايي را نيز در نثر دوره قاجار مي‌بينيم. ولي فرم‌گرايي به مفهوم جديد، اقتباسي است كه از غرب داريم. ويليام فاكنر به طعنه مي‌گويد:" آناني كه مدام ساختار مي‌سازند، بهتر است بروند بنا شوند"! در مجموع واضح است كه ماجراي داستان بايد در چيدمان و شخصيت‌پردازي نمود پيدا كند تا مفهوم به زيبايي شرح داده شود. بنابراين جدايي فرم از محتوا بحثي انتزاعي است و ربطي به واقعيت ادبيات ندارند؛ مهم آن است كه حرف شاعر يا نويسنده چگونه تأثيرگذار باشد، از اين رو آثار رئاليستي خطي داستايفسكي مانند «جنايات و مكافات» جاودانه مي‌مانند، ولي آثاري كه فقط داراي فرم اند، ماندگار نيستند.
حافظ مي‌گويد «غلام آن كلماتم كه آتش برانگيزند» و لوركا مي‌گويد: «بايد با خون نوشت».

ـ نظرتان درباره تفاوت‌هاي طنز مطبوعاتي، طنز داستاني و جايگاه و تأثيرگذاري آن‌ها در سال‌هاي اخير چيست؟
صرف اينكه اثري در كجا چاپ بشود، نمي‌تواند تعيين كننده باشد. بزرگترين طنزپرداز صد سال اخير ما دهخدا بود كه در مطبوعات مي‌نوشت اما آنچه مشهور به طنز مطبوعاتي است، ژورناليسم است. اين نوع طنز تكرار شونده، بدون زاويه و فرمي تازه است كه در دوره‌اي تبديل به هجو شد.

ـ در چه دوره‌اي؟ 
در دوره‌اي كه ابراهيم نبوي كار مي‌كرد، كارهايي همراه با هجو اشخاص نوشته مي‌شدند كه عده اي، شايد چون خودشان نمي‌توانستند بگويند، مي‌خواندند و شاد مي‌شدند.
اما در «چرند و پرند»، اصول داستاني، شخصيت‌پردازي و فضاسازي ديده مي‌شود و حتي پست مدرن است و به فرهنگ مردم رجوع مي‌كند. گاهي اصواتي را كه درباره آن‌ها صحبت مي‌كند، با حروف براي زنده‌شدن متن مي‌آورد. از اين حيث دهخدا در طنزي كه خيلي بالاتر از طنز مطبوعاتي است، نمونه‌اي بي‌نظير بود.

ـ پس اين نمونه‌ها را نمي‌توان طنز مطبوعاتي قلمداد كرد؟ 
نه، به صرف اينكه در مطبوعاتند، نمي‌توان آن‌ها را طنز مطبوعاتي دانست؛ چرا كه اغلب آن‌ها نمونه‌هاي عالي از طنز سياسي-اجتماعي را كه هنوز تا امروز كاربرد دارند، ارايه كرده‌اند. در يك دوره طنز مطبوعاتي به هجو كشيده شد، در اين دوره طنزپرداز نمي‌داند چه بگويد و مجبور است از گراني و وضعيت چاله و آب و برق كه بيش از اندازه تكرار شونده است، حرف بزند. به هر حال ديده شد كه در اين نمونه‌ها هم چندان نوآوري صورت نگرفت و نتيجه آن بود كه طنز مطبوعاتي ما در اين سال‌ها آن‌طور كه از چرند و پرند و نثر دهخدا شروع شد، روند رو به رشدي نداشت و حتي در بخش‌هايي مبتذل و بسيار سطحي پيش رفت.

ـ بدون تعارف بگوييد بعد از صادق هدايت چه نويسندگاني يا داستان‌نويساني، طنز‌پردازان خوبي هم بودند؟ 
بهرام صادقي. چون در برخي داستان‌هايش مانند داستان «زنجير»، مانند خيامي است كه منتقل شده به زمان ما. او ظرفيت‌هاي زبان را مي‌شناسد و از آن‌ها بهره‌مند مي‌شود. يا غلامحسين سالمي به خاطر طنز فلسفي و سوررئالش كه وحشت و خنده را دوشادوش هم ايجاد مي‌كند و پيش مي‌برد. عمران صلاحي هم در «موسيقي عطر گل سرخ» در فضايي جادويي نحوه حكايت‌گويي را به زمان معاصر آورده است و منوچهر احترامي كه اگر بگوييم او شاگرد موفق چخوف در ايران است،بيراه نگفته‌ايم؛اين‌ها طنزنويسان حرفه‌اي ما هستند. البته جلال آل‌احمد هم طنزهاي خوبي دارد. داستان «انيس» سيمين دانشور هم اگرچه اقتباس از داستان «نازنين» چخوف است، اما طنزي است كه خيلي خوب ايراني شده، يعني به خوبي به شرايط ايراني آمده است. در سال‌هاي اخير هم كيومرث صابري توانست اعتباري به طنز‌ ژورناليستي بدهد.
خسرو شاهاني نيز طنزپردازي توانا بود و به زبان و اصطلاحات مردم تسلط داشت و لحن طنز را خوب مي‌شناخت؛ در عين حال كه ديالوگ‌نويس برجسته‌اي هم بود. البته هوشنگ مرادي كرماني را هم بايد به اين‌ها اضافه كنيم و از تسلط او در بخش طنز و توجه به فرهنگ مردم غفلت نكنيم.

ـ برگرديم به فضاي آثارتان در سال‌هاي اخير و اينكه چه احساسي از پرداختن به موضوع هاي تازه در فضاي بم و كرمان داريد كه در اين سال‌ها، آن‌ها را پي‌گيرانه دنبال كرده‌ايد.. آيا زلزله بم تأثيرات خاصي بر روحيات شما در نسبت با نگاهي دقيق‌تر يا تازه‌تر به فرهنگ و باورها يا جزيياتي كه از قلم افتاده، داشته است؟ 
وقتي شهري ويران شد، بايد به جد به فكرحفظ فرهنگ آن بود. البته اين وظيفه نيست... من در حد خودم اين موضوع را دنبال كردم. بم، شهري قديمي است؛ارگ بم، ارگ بهمن بوده و بهمن در شاهنامه پسر اسفنديار است. در كارنامه اردشير بابكان صحنه جنگ اردشير با هفتواد در اين ارگ، وارد شاهنامه شده است. ماجراي اسطوره‌اي بم با شخصيت‌هاي واقعي با جهان جديد همراه شدند.
در بم مشروطه‌خواهي با نام «رفعت نظام» بود كه دست كم از ستارخان نداشت. يا روح‌انگيز سامي‌نژاد، نخستين هنرپيشه زن در فيلم «دخترلر» اهل بم بود. داريوش رفيعي با آن همه تصنيف‌هاي ماندگار و ايرج بسطامي، همه از مردمان بم بودند. اين شهر كم جمعيت و كوچك در بخش پزشكي و رياضيات هم استاداني چون پرويز شهرياري يا رهي مرتضوي را دارد كه خارجي‌ها خواهانشانند و آنان به دليل روحيه وطن‌ دوستي در ايران مانده‌اند...

ـ در بخشي از صحبت‌تان گفتيد كه زلزله سبب شد شهري از بين برود؛ آن هم شهري كه پر از اسطوره و حافظه تاريخي است... مي‌خواهم از ارتباطي كه قرار است با احياي اين اسطوره‌ها و جهان جديد ايجاد كنيد، بيشتر بدانم، ضمن آنكه به روشني قابل درك است كه اين رويكرد در وهله اول از نگاه متعهدانه نويسنده به وطن و زادگاهش جان گرفته است... 

اگر من بتوانم راوي قصه‌هاي مردمي باشم كه سابقه فرهنگي قديمي دارند، كار ارجمندي انجام داده‌ام و دوست دارم بتوانم فرهنگ هزاران ساله‌شان را از طريق اشخاصي كه واقعاً وجود داشته‌اند، به نسل‌هاي بعد منتقل كنم. جهان اسطوره‌اي، براي اين مردم جهاني واقعي بوده و پديده‌هاي هستي در ذهن آنان به اسطوره تبديل مي‌شده اند. مثلاً شب‌هاي تابستان نزديك سحر، باد كه راه مي‌افتاد، صداي ناله مانندي لاي درختان مي‌پيچيد كه به آن «شوباد» يا «شب ناله» مي‌گفتند. جالب است كه اعتقاد داشتند اين صدا، ناله شاهزاده ساساني است كه شوهرش را بي‌گناه كشته‌اند. بدين ترتيب، اسطوره‌ها به يك پديده اجتماعي ارتباط مي‌يافته اند.
اسطوره‌ها هنوز هم منابع خوبي براي سينما، داستان و شعرند؛ مثلاً فيلم‌هاي برجسته آقاي بيضايي، مفاهيم اسطوره‌‌اي را پشت سر خود دارند. بنابراين فكر مي‌كنم منبع غني از آدم‌ها در جهان اسطوره‌اي پيدا مي‌شود كه شايد آدمي مثل من در شرايطي خودش را موظف به بازگوكردن يا توصيف آن‌ها بداند. از طرفي، از دست رفتن خانواده‌ام در زلزله بم، دليل ديگر وابستگي فكر، عاطفه و دلبستگي‌ام به آنجاست.

ـ شما كه دغدغه‌هايي چون بازسازي روح شهري مانند بم را با احيا كردن اسطوره‌ها و تاريخ مرتبط مي‌دانيد، قطعاً به ارتباط‌ اسطوره‌ها با پديده‌هاي جهان و انسان امروز هم انديشيده‌ايد. چگونه مي‌خواهيد جهان و باورهاي اسطوره‌اي را به دنياي پريشان انسان معاصر بياوريد... آيا مي‌توان براي اين روزگار پرشتاب از اين طريق كاري هم انجام داد؟ 

اسطوره انسان را وظيفه‌مند بار مي‌آورد؛ چرا كه انسان وظيفه‌اي نسبت به هستي دارد، از اين رو جهان اسطوره‌ها هم همواره وظيفه‌مند است. در جهان اسطوره‌ها دو درك وجود دارند كه اولي مبتني بر لذت‌گرايي و ديدگاه دوم آن است كه انسان وظيفه‌اي هم نسبت به اطرافش دارد.
من هم وظيفه خود مي‌دانم كه بم فرهنگي را با اشخاص واقعي بازسازي كنم و آنان را به ادبيات بياورم. در هر حال فكر نمي‌كنم اين اتفاق عجيب و غريب باشد. چرا كه دارم به فرهنگ خودم پاسخ مي‌دهم؛ فرهنگي كه مرا اين گونه بار آورده است. البته در شكل منفي اين وظيفه‌مندي هم مثلا فاشيست‌ها را داريم كه فكر مي‌كردند نژاد آريايي بايد همه را سركوب كند تا بتواند اربابي جهان را به دست بياورد. ولي اسطوره‌هاي ما ايرانيان بر محور مهر مي‌گردد، مهر سخت جاني كه به شكل‌هاي مختلفي ظاهر شده است، حتي ديدگاه ويژه‌اي كه ما به حضرت‌ علي (ع) داريم و به ايشان اسدالله يا شير خدا مي‌گوييم، جدايي از مهرورزي ما نيست.

ـ اسطوره‌ براي بشر امروز چه مي‌تواند بكند؟ 

بشر الان در مرحله‌اي است كه دارد در اساطير جمعي‌اش تجديد نظر مي‌كند. در حال حاضر نود و نه درصد مردم دنيا ستم ديده‌اند و يك درصد كارخانه‌داران و سرمايه‌داران و اسلحه‌داران قدرت‌هاي بزرگند كه دارند بهره مي‌برند. به همين ترتيب در سوسياليسم روسي كه از رأس ديدگاه‌هاي حزبي، براي هرگونه توليد علمي، ادبي، هنري و فكري تصميم‌گيري مي‌شود نيز تجديد نظر خواهد شد وقتي عدالت احتماعي شكل بگيرد،ديگر آن عدالت، سوسياليست روسي نيست؛ موج جديد عدالتخواهي تجربه خواهد شد و شكل خواهد گرفت. سپس، اسطوره‌ها و باورهاي عام به زندگي معنا مي‌دهند و شور و شوق زيستن را در قلمرو معنا به وجود مي‌آورند. امروز انسان‌ها از صبح تا شب درگير شتاب دنياي صنعتي و تكنولوژي‌زده اند و رواج روحيه پوچي، گاهي منجر به خودكشي‌هاي دسته‌جمعي شده است.
به همين دليل در جامعه فوق صنعتي اروپا، مذهب به آن دليل كه به زندگي معنا مي دهد، خيلي نفوذ كرده است. در اين جوامع به هر پديده نو هنري ممكن است توجه خاص شود، چرا كه به شيوه‌هاي گوناگون به دنبال بازشدن راه‌هاي تازه‌اي در معنا هستند تا زندگي‌شان با مفهوم عجين شود.
من جامعه‌شناس نيستم و در اين علم هم تسلطي ندارم، ولي اسطوره‌ها از روابط اجتماعي بيرون مي‌آيند و اسطوره‌‌اي نيست كه زمينه اجتماعي نداشته باشد. در نهايت اسطوره‌ها براي مهرند تا جهان از جنگ خارج شود.

آثار:
«آوردگاه آفتاب»( انتشارات برگ،1373‌) 
«آذرستان»( انتشارات سازمان تبليغات اسلامي،‌ 1375) 
«اندوهگرد»(‌انتشارات سپيده سحر،1378) 
«هفت حكايت»(انتشارات سازمان تبليغات اسلامي، 1374) «شاهنشاه در كوچه دلگشا»(حوزه هنري، 1377)
«طنز دربار پهلوي»(سوره مهر، 1380) 
«طنز در مثنوي معنوي»(اميركبير، 1386)
«وقايع‌نگاري بن‌لادن يا تاريخ عالم‌آراي طالبان»(انتشارات خدمات فرهنگي ايران، 1386)
«بررسي طنز در بوستان» (اميركبير، 1387)
«سوگ مغان»( آموت1389)
«خانه كوچك»(آموت،‌1389)
«هگمتانه در آتش»(فاتحان، 1389)
«ظلمات»(آموت، 1390)
«پريباد»(آموت،‌1390).

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها