خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)حميد ودادي،پژوهشگر مطالعات اجتماعي و فرهنگي:ميل خواندن داستان كوتاه، تمايلي است كه به پشتوانه وجود چندين عامل، اقناع ميشود. وروديه يا همان «پيشگويه» كه معادل كلمه incipit است، سطح و عمق طرحواره داستان، توطئه و رزم و جَدل بين بد و خوب يا بين خيال و واقعيت، پس از آن، وجود يك نقطه تعليق و در ادامه، غافلگير شدن و رمزگشايي از معما يا چيستان داستان.
در حقيقت، وروديه به منزله پيش درآمد يك دستگاه موسيقي است. وروديه محل تلاقي دو دنياست. دنياي ما و دنياي نويسنده. در اين نقطه تلاقي، دنياي نويسنده، آن چيزي است كه در داستاني كه به دست گرفتهايم تا آن را بخوانيم ريخته شده است. در اين نقطه تلاقي، دنياي نويسنده به واسطه واژههايي كه ديگر قابل تغيير نيستند، به طور كامل «بسته» و «لاك و مهر» شدهاند. اما دنياي ما و به عكس دنياي نويسنده، باز و گشاده است و چنانچه دنياي نويسنده نتواند ما را به خود جذب كند، ما خيلي راحت ميتوانيم كتاب را بسته و به اين ترتيب، دنياي نويسنده را ترك و به دنياي خودمان بازگرديم.پس، نوشتن داستان كوتاه، از اين منظر كه دنياي نويسنده بتواند، دنياي خواننده را به تسخير خود درآورد، كاري سخت است.
برگرديم به موسيقي و به اين نكته فكر كنيم كه راستي چه چيزي از يك اثر موسيقيايي است كه ميتواند ما را مجذوب خود كند؟
آيا به نظر شما، اين چيز ميتواند «ريتم» و يا «هارموني» باشد؟ آيا ميتواند، آن چيزي باشد كه ما بتوانيم آن را زيرلب تكرار كنيم؟
به طور قطع پاسخهاي فوق بخشي از ويژگيهاي يك موسيقي جذاب هستند، ويژگيهايي كه در داستان كوتاه، آنها را ميتوانيم در وجود يك «حِس مشترك» بين خود و داستان و نويسنده جستجو كنيم. موضوعي كه آن را رد يك انطباق معنايي با محوري استان با عنوان «همذات» پنداري ميشناسيم. همذاتپنداري در داستان همان بازتكرار ريتمي از يك قطعه موسيقي است كه آن را زير لب تكرار ميكنيم. بازتكراري بين دنياي ما و دنياي نويسنده و يا بين حسِ ما و حسِ موسيقي.
اكنون به مجموعه داستانهاي كوتاه رامين جهانپور نويسنده بازگرديم، داستانهايي كه حامل جوانههايي تازه هست. جوانههايي كه صادقانه و شفاف، دنياي نويسنده را براي ما بازگو و بازآفريني ميكنند. دنيايي كه ميتوانيم، دنياي خودمان را در پيوند با آن قرار دهيم و يك همذاتپنداري برسيم.
در مجموعه دوبلور، يازده داستان وجود دارد. داستانهايي با وروديههاي خوب، رزمهاي منطقي بين خيال و واقعيت و نقاط تعليق قشنگ و گرهگشاييهايي قشنگتر از آن در پايان هر داستان.
داستانها، آن قدر كوتاه هستند كه با حوصلههاي كم ما سازگار باشند. Happy End نيستند و نويسنده نيز هيچ قصدي براي ختم فوري داستانهايش ندارد اما بايد به اين ظرافت نويسنده پي برد كه او آگاهانه ميداند كه فراز و فرود داستانش را چگونه طرحريزي كند تا بر خطي منتهي بر نتيجه و يا گشودن دري براي تفكر ورزيدن ما، داستان را خاتمه دهد و اين درس خوب نوشتههاي اوست.
در مجموعه دوبلور، داستانهاي «در گرگ و ميش هوا»، «دوبلور»، «پيانو» و «سوژه» اوج چنين مهارتي هستند. هرچهار داستان، در جغرافياي خيال و واقعيت، به دنبال يك واقعيتشناسي هستند. واقعيتشناسي بر اين اساس كه: درصدي را بايد احتمال دهيم، آنچه را كه ما درخصوص فرد ديگري گمان ميكنيم، ميتواند در گمان و انديشه آن فرد چيز ديگري (كه مخالف تصور ماست) باشد.
در داستان ديگري به نام «لابهلاي گريه» كه احياي خاطرهاي ماندگار از يك دوست ديرين است و داستان «آقاي سلينجر» كه به نوعي زبان خاطره است و يا «باغ گل رز» از نگاه نسلي سخن دارد كه نويسنده، نمادي از آن است. به نظرم در اين سه داستان ميتوانيم ردي از علايق داستاننويس جوان را سراغ گرفت.
سهشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
نظر شما