«روزي خواهم خفت براي هميشه» عنوان يكي از كتابهاي مجموعهي «قهرمانان انقلاب» است كه به زندگي شهيد محراب آيتالله صدوقي ميپردازد. اين كتاب براي سومين بار از سوي انتشارات سورهي مهر براي نوجوانان منتشر ميشود.
هجرت شهيد صدوقي به اصفهان و سپس به قم براي تحصيل و آشنايي با شيخ عبدالکريم حايري يزدي مؤسس حوزهي علميهي قم، مراجعت شهيد صدوقي از قم به يزد و اقامت ايشان در اين ديار، ياداشتهاي روزانهي شهيد، آغاز مبارزات عليه رژيم ستمشاهي، پخش اعلاميههاي حضرت امام خميني(ره)، شجاعت شهيد صدوقي در برابر عمال رژيم ستمشاهي، اعلام خبر شهادت حاج سيدمصطفي خميني و برگزاري مجلس بزرگداشت آن شهيد در يزد عنوان برخي از فصلهاي اين كتابند.
برگزاري مراسم چهلم شهداي تبريز و به دنبال آن قيام مردم يزد در دهم فروردين سال 1357، کسب تکليف از حضرت امام (ره) در نوفللوشاتو و ادامهي نهضت، پيروزي انقلاب اسلامي و شهادت در محراب نماز جمعه از ديگر فصلهاي اين کتاب است.
اثر حاضر در قالب روايتي داستاني و به صورت جالب تهيه و تدوين شده و خاطرات شهيد بزرگوار آيتالله صدوقي را در ذهن ياران ايشان زنده ميكند و با اين طرح و قالب نو، نسل جوان نيز با شهيد صدوقي آشنا ميشوند.
قسمتي از بخش پاياني کتاب ـ مربوط به شهادت آيتالله صدوقي ـ را با هم ميخوانيم:
«... در محراب ايستاد و نماز را به جماعت خواند، از محراب که بيرون آمد محافظش کفشها را جفت کرد جلو پايش و او پوشيد و نگاه کرد به مرد جوان لاغري که از بين نماز گزاران بلند شده بود و پشت ستون وسط مسجد ايستاده بود. آيت الله که بيرون رفت مرد به سرعت جلو آمد و آيت الله هنوز او را نگاه ميکرد که وحشت زده خودش را چسباند به او.
- چه کار مي کني؟ برو عقب.
خواست او را پس بزند که مرد، ضامن نارنجک را که تو کفشش بود و با بند به زير لباسش وصل شده بود کشيد و بومب ...
صداي مهيب انفجار تو فضا پيچيد، محافظ آيتالله که برگشت، آقا نقش زمين شده بود و مرد لاغر اندام غرقه در خون، آن سوتر افتاده بود، لباسش دريده شده و حفرهاي عميق تو شکمش باز شده بود. مردم بر سر و صورت ميکوبيدند. صداي گريهي زنان، صحن مسجد را پرکرده بود و آيتالله صدوقي آرام و پلک بر هم فشرده، در خون تپيده بود.
چند نفر مجروح و زخمي افتاده بودند، صداي ناله و فرياد از هر سو شنيده ميشد، کودکان شيون ميکردند و خون چهار زن پيچيده در چادر حياط مسجد را رنگ زده بود و شيارهايي از خون از زير تن زخميها وسط صحن مسجدراه افتاده بود.
«اشهد ان لاالهالاالله و اشهد ان محمداً رسولالله ... و ....»
آيت الله صدوقي گفت و آه کشيد و پلک بر هم گذاشت.
اين كتاب را شمسي خسروي نوشته است و براي نخستينبار در سال 88 منتشر شده است. اكنون چاپ سوم اين كتاب از سوي انتشارات سورهي مهر در شمارگان 2500 نسخه آمادهي انتشار است.
نظر شما