چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۰ - ۰۰:۱۳
امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) در قصه‌های «فریبا کلهر»

فریبا کلهر تا کنون کتاب‌های زیادی برای کودکان و نوجوانان نوشته است. «10 قصه‌ی عاشورایی برای بچه‌ها» و «امام حسین(ع)» دو كتابي هستند كه او درباره‌ي واقعه‌ی عاشورا نوشته است.

ایبنا نوجوان: خانم کَلُهر به خبرنگار ما گفت: درباره‌ی حادثه‌ي عاشورا در کربلا، کتاب 10 قصه‌ی عاشورایی را دارم که انتشارات قدیانی آن را منتشر کرده است.

او افزود: یک مجموعه‌ی 14 جلدی نیز درباره‌ی 14 معصوم(ع) نوشته‌ام که انتشارات آستان قدس رضوی(به نشر) آن را منتشر کرده است. چهارمین جلد این مجموعه نیز درباره‌ی حضرت امام حسین(ع) است.

او عنوان کرد: در کتاب «10 قصه‌ی عاشورایی» ماجراهای کربلا را به زبان ساده برای بچه‌ها نوشته‌ام و در پایان هر قصه، شخصیت‌هایی را که قصه درباره‌ي آن‌ها نوشته شده، به بچه‌ها معرفی کرده‌ام. به طور مثال در اين قصه‌ها «کوفه» به عنوان شهر فراموشی، «یزید»، خلیفه‌ی به‌درد نخور، «امام حسین(ع)»، مرد آزاد، حضرت «ابوالفضل(ع)» مرد بزرگ پرچم‌دار و ... معرفی شده‌اند.

بخشی از داستان «امام حسین(ع) و ابوالفضل(ع)» را با هم می‌خوانیم:
«روز مبارزه‌ی بزرگ، یارانِ مردِ آزاد به میدان رفتند و شهید شدند. خانواده‌ی مرد آزاد به میدان رفتند و شهید شدند. پرچم‌دار دید که دیگر یاوری برای مرد آزاد باقی نمانده است. نگاهش به طرف خیمه‌ها پر کشید. کسی از شکاف خیمه او را نگاه می‌کرد. پرچم‌دار دید که دو چشم درخشان از دور با او حرف می‌زند. پرچم‌دار جلو رفت و دختر مرد آزاد را دید. پرسید: «با من کاری داری عموجان؟» دختر گفت: «تشنه‌ام عموجان آب می‌خواهم.» پرچم‌دار سرش را تکان داد و گفت: «برایت آب می‌آورم. همین‌جا منتظرم باش.»

بار دیگر مشکی برداشت، سوار بر اسبش شد و به طرف رود آب شیرین رفت. دشمن دوباره جلویش را گرفت. پرچم‌دار به فرمانده‌ی سپاه دشمن گفت: «تمام یاران و جوانان خانواده‌ی مرد آزاد را کشته‌اید، فقط زن‌ها و کودکان باقی مانده‌اند که از تشنگی جگرشان آتش گرفته. می‌خواهم کمی آب برای آن‌ها ببرم.»

فرمانده حرفی نزد. یکی از دستیارانش گفت: «اگر همه‌ی زمین پر از آب شود، حتی قطره‌ای از آن را به شما نمی‌دهیم.»

پرچم‌دار نمی‌خواست دست خالی برگردد. نمی‌خواست نگاهش به خیمه‌ها بیفتد؛ به جایی که دختر مرد آزاد چشم انتظارش بود، در انتظار قطره‌ای آب.

بار دیگر پرچم‌دار راهش را از میان سربازان باز کرد. به طرف رود رفت. پشت سرش سربازها می‌آمدند. پرچم‌دار ایستاد و با آن‌ها جنگید. تعدادی را کشت و خودش را به رود آب شیرین رساند. مشکش را از آب پر کرد. خواست کمی آب بخورد و برگردد؛ اما در حالی که بچه‌ها تشنه بودند و جگر برادرش از بی‌آبی می‌سوخت، چطور می‌توانست آب بخورد؟ مشک پر از آب را برداشت و پشت اسبش پرید. می‌رفت و آب از داخل مشک بیرون می‌ریخت. سربازی شمشیر کشید و دست راست پرچم‌دار را نشانه گرفت. دست پرچم‌دار جدا شد. پرچم‌دار با دست چپ مشک را گرفت و تاخت. ضربه‌ی دیگری به دست چپش خورد و خون به آسمان پاشید. پرچم‌دار مشک را به دندانش گرفت نگاهش به خیمه‌ها بود. به شکاف کوچکی که دو چشم منتظر بیرون را نگاه می‌کرد. کسی ضربه‌ای به او زد. پرچم‌دار از بالای اسب پایین افتاد و آب از مشک بیرون ریخت. ...»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها