«جدايي» نام يكي از داستانهاي قيصر امينپور، شاعر كودك و نوجوان است كه پيش از اين تنها در جُنگهاي ادبي منتشر شده بود. شايد جالب باشد كه از يك شاعر، داستان بخوانيد.
«در حسينيه جاي نشستن نيست. هميشه همينطور است. هرچه به عاشورا نزديكتر ميشويم، حسينيه شلوغتر ميشود. مخصوصاً امشب كه شب عاشوراست و از هميشه شلوغتر! برخلاف ياران امام حسين(ع) كه هرچه عاشورا نزديكتر ميشد تعدادشان كمتر ميشد.
صداي نوحهخوان را درست نميشنوم، ولي همينطور با آهنگ آن سينه ميزنم. چه جمعيتي آمدهاند! بيشتر آنها بچههاي محلهي خودمان هستند. عمويم هم آنجا نشسته است و سينه ميزند.
اما آن وسطي چقدر شبيه عباس است! نه بابا عباس كجا، اينجا كجا! نكنه خودش باشه. بعد چندسال ... چقدر خوبه كه خودش باشه. انگار خودشه! عباس خودمون! ولي چه ريشي در آورده! چه بزرگ شده، كاش ميشد ميرفتم پيشش. نميشه وسط اين جمعيت بلند شم. مردم رو له ميكنم...
عباس، آنهم بعد از چند سال. تنها خبري كه در اين مدت از او داشتم اين بود كه در جهاد سازندگي شهر خودشان مشغول به كار است.
حالا چطوري اومده اينطرفا، حتماً تازه اومده و الا مياومد در خونهي ما. خدا كنه نوحه زود تموم بشه، برم پيشش. چقدر حرف داريم كه با هم بزنيم!
برخلاف ديگران كه وقتي به آنها ميرسم بعد از سلام و احوالپرسي بايد دنبال حرف بگردم كه چه بگويم، من و عباس هميشه حرف داشتيم. در راه مدرسه، سركلاس، حتي سر امتحان!
اصلاً دوستي دوران تحصيل چيز ديگري است،حتي دعواهايي كه داشتيم، حالا به صورت خاطرههايي شيرين در آمده است. البته خيلي كم حرفمان ميشد. يكبار حتي سر اينكه موقع دست دادن دستم را زياد فشار ميداد حرفمان شد، ولي خيلي زود تمام ميشد. چه دستهايي داشت! استخواني و محكم. هميشه موقع دست دادن دستم را فشار ميداد، آنقدر كه بعضي وقتها فريادم بلند ميشد. چه دردي داشت و من حالا آن درد را چقدر دوست دارم. دوست دارم برم پيشش و دوباره دستم را آنقدر فشار بده كه دستم درد بگيره و اونوقت اون درد منو با خودش ببره تا اون روزهاي خوب.
روزهاي روزنامه ديواري، روزهاي غيبت در درس رياضي، شبهاي اضطراب امتحان، روزهاي كنار رودخانه درس خواندن و روزهاي كار و خستگي و گرما و شنا در رودخانه... او هميشه تابستانها كار ميكرد، شاگرد دوچرخهسازي، شاگرد مكانيك، شاگرد راننده ... اصلاً عباس هميشه شاگرد بود. فقط در يك چيز استاد بود. خط، تعجب ميكنم كه با آن دستها چگونه خط مينوشت. وقتي قلم ني را به دست ميگرفت مثل اين بود كه آچار را گرفته است. ولي چه خطي! خطش از همه بهتر بود. از خط من هم بهتر بود. اصلاً من خط را از او ياد گرفته بودم. ولي با اين وصف در دبيرستان با هم مسابقه خط ميداديم. دوسال پشت سرهم من و او به مرحلهي نهايي مسابقه رسيديم و او مثل هميشه برنده ميشد.
مدير ما را سرصف ميبرد و بعد از معرفي او به عنوان برنده با هم دست ميداديم و باز با فشار دست او و باز هم درد! اما اينبار درد بيشتر بود،چون درد باختن هم اضافه ميشد.
هميشه به خط او غبطه ميخوردم، چرا خط او بهتر بود؟ شايد بيشتر تمرين ميكرد آنوقتها اين فكر را ميكردم. حالا ميفهمم او راست ميگفت:
«خط زيبا از روح زيبا سرچشمه ميگيرد» و روح عباس خيلي زيبا بود، زيبا و عميق! او راست ميگفت: «هميشه در روح بعضي انسانها چيزي هست كه جوشنده است. مثل مواد درون زمين كه بالاخره از نقطهاي بهصورت آتشفشان بيرون ميزند. مثل آبهاي زير زمين كه حتي از دل سنگ هم راه باز ميكند. چيزي بود كه از درون عباس ميجوشيد و از نوك انگشتانش به دل خالي ني ميريخت و از زبان آن زبانه ميكشيد.
البته زياد هم تمرين ميكرد. هر وقت به خانهي آنها ميرفتم در اتاق نشسته بود و ورقهاي تمرينش روي فرش پراكنده بود. انگشتها و پرههاي بينياش هم هميشه جوهري. و بركاغذي كه روي زانويش بود اين شعر را مي نوشت:
بشنو از ني چون حكايت ميكند
از جداييها شكايت ميكند
مثل اينكه هميشه فقط همين شعر را مينوشت. چقدر اين شعر را دوست داشت. آن را به ديوار اتاقش هم زده بود. وقتي دليلش را ميپرسيدم، مينشست و برايم تفسيرش ميكرد. تنها در اين وقتها بود كه بيشتر حرف ميزد. بعد يك قلم و كاغذ هم به من ميداد و ميگفت: بنويس.
همسن بوديم. ولي انگار او از من بزرگتر بود. در همه چيز و من مينوشتم. اما يك شعر ديگر را، اين شعر را دوست نداشتم بنويسم. شايد چون او آن را مينوشت و بهتر مينوشت. باز روي كاغذ خم ميشد و با صداي جير جير قلم لبهايش را ميچرخاند و سرش را كج ميكرد. انگار با همه اعضايش خط مينويسد. و در اين حالت اگر با او حرف ميزدم اصلاً متوجه نبود. بعد از چند بار فقط ميگفت: ها؟ و دوباره مشغول ميشد، دوباره، ها؟ و ...
آنوقت كاغذها را جمع ميكرد و ميگفت: چي گفتي؟
بعد مينشستيم و درس ميخوانديم. باز وسط درس خواندن از خط ميگفت: «حضرت علي(ع) خيلي خط خوب را دوست داشت، خط بايد روح داشته باشد، نبايد مرده باشد. مثلاً وقتي مينويسي «آب» آدم از ديدنش بايد تشنهاش بشه. خط تنها وسيلهي زيبا نوشتن مفاهيم نيست. خودش مفهوم داره. راستي كاظم! من يه تابلوي جديد نوشتم بيارم ببيني؟
كلمهي «آب» را طوري نوشته بود كه حرف «ب» شبيه قايق ميشد و «الف» آن را كه در شكم «ب» گذاشته بود مثل بادبان و كلاه حرف «الف» را زير «ب» آنقدر تكرار كرده بود كه مثل امواج آب شده بود... با خط نقاشي ميكرد يا با نقاشي خط مينوشت، نميدانم هرچه بود زيبا بود.
حالا حتماً خطش خيلي بهتر شده، هووه! بعد از چندسال...!
نميدانم پيش از پيروزي انقلاب بود. تازه شروع كرده بوديم با ترس و لرز شعار نوشتن روي ديوارها. او كمتر ميترسيد، ميگفتم:
«عباس زود باش، يه صداهايي مياد،من تمومش كردم»
ميگفت: «اه،گافش خوب نشد.»
حتي اينجور وقتها هم ميخواست خوشخط بنويسد. ميگفت: تاثيرش بيشتره. فقط روي ديوار مدرسه بد خط مينوشت كه نفهمند.
تازه شروع كرده بوديم كه از اينجا رفتند و حالا بعد از چند سال...
نمي دانم چند دقيقه است دارم با كركهاي فرش حسينيه بازي ميكنم و نميدانم به كجا خيره شدهام. سينه زدن را فراموش كردهام.
«عباس هم سينه نميزنه، نكنه او هم رفته تو فكر!»
نوحهخوان دارد دعا ميخواند و مردم آمين مي گويند. «چرا امشب زود تمومش كردن؟ يا من حواسم اينجا نبوده؟ نه، آخه فردا عاشوراست. مردم بايد برن دستههاشونو برا فردا آماده كنند.»
من هم خودم را آماده ميكردم كه بروم با عباس صحبت كنم.
«چقدر خوب ميشه، ميرم يه دفعه جلوش سبز ميشم. چه احساسي پيدا ميكنه؟ نه خوبه برم از پشت دستامو رو چشماش بذارم، اونوقت تقلا ميكنه كه سرشو از زير دستام در بياره، بعد كه بر ميگرده حتماً چند بار پلكاشو به هم ميزنه،اونوقت ميگه: «كاظم، تويي؟!»
اونوقت باز دستمو فشار ميده باز دستم درد ميگيره و دردش منو به دوران خوب گذشته دعوت ميكنه، دوران با هم بودنها. اما ايندفعه بايد من دست اونو فشار بدم تا آخش بلند شه، بعد چقدر حرف داريم كه با هم بزنيم! حتي اگه فقط يادي از خاطرههاي دبيرستان هم بكنيم خودش چند ساعت ميشه.
بهش ميگم كه خطم خيلي بهتر شده، حتماً از ديدن خطم تعجب ميكنه. راستي خط اون حالا چطور شده؟ خوبه بعد ببرمش خونه خودمون بشينيم با هم خط بنويسيم. ايندفعه حتماً خط من بهتر ميشه. آره، ايندفعه من برنده ميشم. ولي داور كه نداريم، باشه همينطوري هم معلومه.
نه خوب نيست از پشت سر چشاشو بگيرم، مردم چي ميگن؟ ما كه ديگه بچه نيستيم! همينجوري ميرم جلوش، صداش ميكنم. وقتي منو شناخت اونوقت ميرم جلو باهاش دست ميدم و اونقدر دستشو فشار ميدم كه ... نكنه منو نشناسه ...؟
آهان، مردم بلند شدن، دارن ميرن، عباس هم بلند شد. خوبه حالا برم، قلبم هم داره تند ميزنه. مگه چيه؟ بابا همون عباس خودمونه.
###
عباس از من جدا شده است. سرش را پايين انداخته و دارد از من دور ميشود... يكباره چيزي به يادم ميآيد:
«عباس! عباس، يادت باشه فردا صبح زود بيا محله ما با دسته خودمون راه ميافتيم.»
عباس با لبخند سر بر ميگرداند: «باشه انشاالله صبح زود ميام در خونهتون.»
او رفت و من سر جاي خود خشك شدهام، مچاله شدهام، خرد شدهام، خرد و ويران و درهم و شكسته! مات ايستادهام و هنوز هم نميدانم چه شده است. «خدايا باور نميكنم آن دستها...»
انگار پيشانياش بلندتر شده بود و ريش حنايي به صورتش حالتي مقدس و روحاني داده بود. نميدانم به او چه گفتم؟ چقدر حرف زديم؟ چند دقيقه؟ چند ساعت؟ ولي چه زود گذشت! انگار دنبال حرف ميگشتم. انگار با او هم نميدانستم چه بگويم - با او كه هميشه حرف داشتم- وقتي كه همديگر را در آغوش گرفته بوديم چه بوي گلابي ميداد!
«ولي نه! خدايا! چرا...؟ كاش فقط او را بغل ميكردم و ميبوسيدم، كاش دستشو فشار نميدادم. من ديدم كه نميخواست باهام دست بده. ديدي وقتي دستشو گرفتم و فشار دادم، يه دفعه انگشتاش تو دستم مچاله شد؟ مثل يه دستكش پلاستيكي! خدايا چرا اين كارو كردم؟ من گفتم چرا سينه نميزنه؟!»
براي چند لحظه عباس را با لباس بسيجي در ذهنم تصوير كردم. با چه شوري برايم تعريف ميكرد! با آن دستها چه كرده بود ...؟!
نه هنوز هم باور نميكنم آخر چطور ممكن است عباس را بدون قلم ني به خاطر آورد؟ خدايا حالا آن دستها كجا هستند؟ خدايا مگر ميشود باور كرد، جدايي ني را از دستهاي عباس و جدايي دستهايش را از بدن...؟
دوباره به يادم آمد:
بشنو از ني چون حكايت ميكند
از جداييها شكايت ميكند
ولي اين بار جدايي مفهوم ديگري برايم پيدا كرده بود. دلم ميخواهد به خانه بروم و تا صبح خط بنويسم - فقط اين شعر را- نه اصلاً ديگر دلم نميخواهد خط بنويسم.
###
در خيابان هيچكس نيست، به دستهايم نگاه ميكنم. چرا انگشتانم درد ميكنند؟ انگار چيزي مثل يك درد كهنه از زير ناخنهايم خارج ميشود -مثل يك درد كهنهي آشنا- ولي بيشتر از هميشه! مثل روزهاي مسابقهي خط.
چيزي از درون، راه گلويم را بسته است. مثل يك لقمه درد، يك درد كهنهي آشنا، «درد باختن». دلم مي خواهد به يك حسينيهي ديگر بروم كه هيچكس مرا نشناسد. شايد آنجا هنوز دارند نوحه ميخوانند ...!
داستاني كه خوانديم از داستانهاي قيصر امينپور از است كه در كتابي با نام اين شاعر حوزهي كودك و نوجوان، به قلم سيدمحمدحسن حسيني از سوي «انتشارات مدرسه» منتشر شده است.
نظر شما