«فاصلهاي كه پير شد»، عنوان مجموعه داستاني از «محمدرضا شمس»، نويسندهي حوزهي كودك و نوجوان است. او در اين كتاب موضوعاتي همچون عروسي استكان و نعلبكي، زندگي يك غبار كوچك، عشق ميان نمكدان و شكرپاش، فاصلهي ميان گل و چشمه و زندگي چاقوي شاعر را دستمايهي نگارش داستانهاي كوتاهش كرده است.
اين نويسنده در اين داستانها موضوعاتي را براي داستانهايش انتخاب كرده كه شايد به نظر براي موضوع داستان كمي عجيب باشند. مانند جشن تولد يك اسكلت: «اسكلت كيك را برداشت، برگشت قبرستان. در چند تا از قبرها را زد:
- كيه؟
- سلام همسايه! منم. دوست داري بياي تولد من؟
- معلومه دوست دارم. از خدامه.
همه آمدند. دور هم نشستند. دست زدند. رقصيدند. «تولدت مبارك» خواندند . بعد كيك را بريدند و تا تهش خوردند و رفتند سرجايشان خوابيدند. به همهشان هم خوش گذشت.»
و يا قصهي قديمي «شنگول و منگول و حبهي انگور» كه شمس آن را با نام «شنگول و منگول و حبهي انگور2»، با فضايي متفاوت و امروزي نوشته و جاي گرگ و بز زنگولهپا را عوض كرده است: «شنگول و منگول كنجكاو شدند ببينند پدرشان چه شكلي است. براي همين دويدند در را باز كردند. حبهي انگور قايم شد. زنگوله پا پريد تو، شنگول و منگول را خورد و رفت. حبهي انگور هم تندي يك پيامك زد به مادرش كه زود بيا خونه بدبخت شديم.»
تقريباً همهي داستانهاي «فاصلهاي كه پير شد» موضوعاتي به همين سادگي دارند كه شمس هم آنها را ساده نوشته است. مثلاً داستان نخست كتاب با نام «مداد»:
«مداد گفت: «من درختم. مرا بكاريد.»
او را كاشتند.
سبز شد و قصه كرد.
پروانهها روي قصهها نشستند و آنها را خواندند.
باد، قصهها را با خود برد.»
اگر از خوانندگان آثار آقاي شمس باشيد ميدانيد كه خيالپردازي، پاي ثابت داستانهاي اوست. او در داستانهاي «فاصلهاي كه پير شد» مانند «دماغ جادوگر» هم دست از خيالپردازي برنداشته است: «يك روز جادوگر سوار خمرهاش شد رفت بازار خريد. بازار غلغله بود. دماغ جادوگر كه يك دماغ گنده و دراز بود و يك خال سياه پر مو وسطش داشت به اين طرف و آن طرف گير كرد و افتاد. افتاد و گم شد. جادوگر هر چي گشت دماغش را پيدا نكرد. غمگين و بدون دماغ سوار خمرهاش شد و برگشت خانهي شيريني شكلاتي آبنباتياش وسط جنگل...»
البته اين خيالپردازيها به «دماغ جادوگر» ختم نميشود. شايد كمتر كسي مانند محمدرضا شمس بتواند در تخيلات خود يك چاقوي شاعر را خلق كند: «يه چاقوهه بود كه مثل همهي چاقوها نبود. يه جور ديگه بود. اسم اين چاقوهه «ناصر» بود. اولين باري كه چشم ناصر به يه گل افتاد، بيست و چهار ساعت پلك نزد. البته چاقوها پلك ندارن كه بزنند اما اگه اون پلك هم داشت نميزد. يا وقتي براي اولين بار قطرههاي بارون رو ديد كه چريك چريك ميافتادن پايين، دويد تو حياط و اونقدر زير بارون قدم زد كه اگه نميرفتن و به زور نميآوردنش تو، حتماً تا حالا زنگ زده بود و عمرش رو داده بود به شما. آره، ناصر اينجوري بود. جور ديگه هم نبود. اون از صبح تا شب يه گوشهاي مينشست و فكر ميكرد. بعضي وقتها هم شعر ميگفت...»
آخرين داستان اين كتاب «به جاي زندگينامه» نام دارد كه ميتوان آن را زندگينامهي شمس از زبان خودش دانست كه شكل پرسش و پاسخ دارد. در بخشي از اين داستان آمده: «من فكر ميكنم كه از وسط زندگي به دنيا آمدهام. يعني پنجاه سالي از عمرم گذشته بود كه به دنيا آمدم. يك پيرمرد پنجاه ساله كه موي سرش سفيد بود و نصف بيشتر دندانهايش ريخته بود. پيرمردي كه آرتروز گردن و كمر داشت و سنگ كليه و بيخوابيهاي شبانه اذيتش ميكرد. خلاصه درست زماني كه همه خوشحال بودند و از همه بيشتر بچهها خوشحال بودند و داشتند به عيدي و تعطيلات و ديد و بازديد فكر ميكردند و قند توي دلشان آب ميشد، من بلا تكليف مانده بودم و نميدانستم چه كار كنم. بايد در بدو تولدم مشكلترين و سختترين تصميم زندگيام را ميگرفتم. يا بايد زندگيام را رو به پايين ادامه ميدادم. يعني از پنجاه سالگي به طرف كودكي ميرفتم يا به طرف بالا. يعني به طرف پيري و مرگ...»
اينكه محمدرضا شمس بعد از تولد چه تصميمي گرفته و رو به كودكي حركت كرده يا پيري، موضوعي است كه بايد در «فاصلهاي كه پير شد» خواند.
اين كتاب بهتازگي توسط انتشارات پيدايش و با تصويرگري «سولماز جوشقاني» منتشر شده است.
«فاصلهاي كه پير شد» 2500 تومان قيمت دارد.
نظر شما