محمدرضا دادسرشت؛ دانشجو: بزرگي ميگفت: اينطور نيست كه تقدير را كسي، جايي و بدون خواست ما رقم بزند. تقدير هر كس بيواسطه با او متناسب است. عزمم را جزم كردهام. ميخواهم تقديرم را خودم با دست او رقم بزنم./
در قفسه كتابها دنبالش ميگردم. پيدايش ميكنم. آهسته به سويش دست ميبرم و آن را روي سينهام ميگذارم.
بزرگي ميگفت: اينطور نيست كه تقدير را كسي، جايي و بدون خواست ما رقم بزند. تقدير هر كس بيواسطه با او متناسب است. عزمم را جزم كردهام. ميخواهم تقديرم را خودم با دست او رقم بزنم. ميخواهم دستم را به دست نگارنده بدهم و مثل شاگردي كه ميخواهد تازه ياد بگيرد، با هم روي سينهام نقش بزنيم اما... . اما نقوش وقتي زيبا ميشوند كه آلوده به تصاوير ديگر نباشند. گمانم اول بايد توهمات و خيالها، عكسها و پرسههاي فكري را كه بيهوده روي كاغذ دلم نوشتهاند پاك كنم. اما چگونه؟
هنوز كتاب روي سينهام است. غرق در تفكرم. چطور بايد رها شوم از اين خطوط شوم كه گنگ ميكنند چهره نقشام را؟ و چه طور بشكنم اين تزيينات خزفگونهاي را كه جاي لعل نشستهاند ؟ هيچ چيز ندارم. كاري از دستم برنميآيد. صفحهام سياه است و از من كاري ساخته نيست. اعتراف ميكنم:
از آنچه هستم بيزارم. سفيدي كاغذم را خط هاي بيهدف گرفتهاند. شكلهاي موهوم درونم را پر كردهاند. پرشدهام از توهم زندگي، حال آنكه اسيرم. فكر ميكنم زندهام اما ... مبهوتم بين "خودم"، "خوبيها"، "بديها" و مرزي موهوم كه هر سهمان را گيج كرده است.
نگارگر! ندارم صفحهاي سفيد كه روي آن نقش بزني. چه كنم؟
لبخند ميزند. همه چيز در دست خود اوست. واسطهاي ميخواهم، قلم ... كتاب ... قلم. نگاهم به قرآن ميافتد. هنوز در دستانم است. چه واسطهاي بهتر از اين؟ دستانم ميلرزند. قرآن را بالا مي گيرم و درست مقابل چشمانم باز ميكنم. نگارگر را قسم ميدهم به اين كتاب؛ اين قلم:
ـ اللهم انّي اسئلك بكتابك المنزل و ما فيه و فيه اسمك الاكبر و اسمآوك الحسني و ما يخاف و يرجي ان تجعلني من عتقائك من النّار
ـ خدايا از تو ميخواهم به حق كتابت كه نازل شد و آنچه در آن است و در آن اسم بزرگ توست و نام هاي نيكوي تو و آنچه خوف و رجا ميدهد كه من را از رهاشدگانت از آتش (جهنم) قرار دهي.
آرامتر شدهام. اشك روي گونهام ميلغزد و رد آن بر صورتم مينشيند. نقشي از جنس آب اما به گرمي آغوش نگارگر؛ خدا.
آب و آتش ميآميزند؛ نقش ميزنند؛ رنگ بيرنگي ميكشند و روايت ميكنند...
روايت...
روايت اشك ...
نظر شما