خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)فرشاد شيرزادي:«به بلندي قله هيماليا / به دامنههاي كوههاي البرز / به صلابت ديرينه دماوند / و به غربت آرام جبل لبنان / به جنگ / نه / به صلح فكر ميكنم / به تفنگها و تانكها كه بلعيدند زمين را در خودشان / و زميني / كه دويد / در شقيقه گيج زمان / كه نايستد / به صلح فكر ميكنم / به تو / به پنجره سادهاي كه/ جهاني به انتظار است او را / من پر از نگفتنم / و / براي جنگ / پر از شنيدنم براي صلح / آه/ صدرا/ چقدر نام تو با صلح قرابت دارد!»
اين آخرين شعر يك كتاب است. مجموعهاي با عنوان «راستي صدرا چقدر نام تو با صلح قرابت دارد» سروده فاطمه طارمي.
صدرا، فرزند شيرخواره شاعر است. طارمي آخرين شعر را زماني مينويسد كه از پلههاي هواپيما پائين آمده و پا به فرودگاه تهران ميگذارد. نخستين شعر او نيز از تهران آغاز ميشود. لبنان كشوري است درگير با جنگ كه او را به سرودن واميدارد. به تأمل در معناي جنگ! نگاه يك مادر در گرماگرم سفر، وقتي طفل شيرخواره را به آغوش دارد به چشمها و سيماي معصوم فرزندش ميافتد. به نگاه يك انسان. انسان بيدفاع! پيش از هر چيز كه بتوان در لبنان به جنگ انديشيد صدرا، مادر را به درك عميق صلح واميدارد. اين حس تا بدانجا تعميق خواهد يافت كه حتي نام صدرا در ذهن شاعر با صلح قرابت مييابد.
شاعر درباره فرزندش ميگويد: «عطر نمناك خيابانهاي بيروت تو را به ياد كوچه پس كوچههاي اقاقي و پسكوچههاي شمال و دريا مياندازد.
لبنان ـ عروس خاورميانه ـ كه در توري از اضطراب بمبها و آتشها خوابيده است. ما را ميهمان خوابهاي مخروبهاش كرد.
از كوچههاي مخروبه ضاحيه كه رد ميشوي صداي آجرها و سنگها را ميشنوي و تكهتكه شدنشان را حس ميكني.
همه چيز بيمقدمه آغاز شد. درست مثل سفرنامهاي كه پيش چشمهايتان ورق ميخورد. دعوت غيرمنتظرانه انجمن قلم ايران براي همراهي در سفر 10 روزه به سرزمين جنگ و خون؛ كشور سرسبز لبنان به قصد ملاقات با رهبر حزبالله (سيدحسن نصرالله) و ديگر رهبران سياسي و فرهنگي هم بيمقدمه بود. آن هم با شرايط حاكم بر آن روزهاي لبنان.»
طارمي كليد صلح را نام «صاحب بهار» ميداند. سفرش را با چمداني از كلمهها آغاز ميكند و در تلويزيونها خبر شكفته شدن زخمهاي لبنان را ميشنود. عطر سيبهاي خوش طعم را به ياد ميآورد و بغض سفرش را در گلوي روزگار مچاله ميكند.
شاعر به فرزندش مينگرد. وقتي او را نگاه ميكند ابرها را به مانند واژگان شعرش در سيماي معصوم كودك ميبيند و آن را در پياله خود كه همان شعرش باشد نقش ميزند.
حالا از نگاه صدرا هواي شرجي، پلك بر هم نهادن و دل بستن به اتفاقهاي شهر همگي بهانههاي سرودن خواهند شد. چمدانها از اتوبوس به سرزمين زيتون و زيبايي سلام ميكنند. گونههاي مسافران تازهنفس را نمناكي نسيم با نوازش لمس ميكند و بيروت، قلب نگران لبنان، مسافران را در چنگ ميگيرد.
حالا ديگر همه چيز ميتواند شعر باشد. سربازاني كه با پوتينهايشان هارموني آرام شهر را ميترسانند و حتي آفتاب لم داده روي تانكها!
شاعر از صدرا تقاضا دارد كه عمارتي سوخته را چنان كه در ضيافت اوست بخواند! پابرهنگي دكمهها براي بيان شعر لالند و آنجاست كه نگاه به صلح جان بيشتري ميگيرد.
شاعر بيروت را به عاشورا تشبيه ميكند و مينويسد: اينجا عاشوراست/ و كربلايي دوباره زاده شده است/ در تاريخ/ جهان را شرم باد/ اگر هروله گريههايم را/ نشنوند... شاعر درباره سفرش مينويسد: «همه چيز بيمقدمه آغاز شد. ولي سفر من با نوزاد چهار ماههام «محمدصدرا» مقدمهاي بس طولانيتر از يك ماه و دو ماه است. رفتن در اين سفر فلسفهاي داشت كه برگشتي در آن تعريف نشده بود. چه بسا روزهاي آخر سفر اعلام شد كه جنگ تا مرز سوريه پيش رفته و احتمال حذف پروازها وجود دارد.
همه اتفاق هاي اين ده روز مثل خواب مخملي اما ترسناك از پيش چشمانم گذشت. دستهاي كوچك محمدصدرا گاه پناهي ميشد تا حسرت آوارهاي فروريخته در سر كودكان و زنان بيدفاع را آه بكشم.»
و اما در جايي هم سفر به پايان ميرسد تا پاياني بر روايت جنگ لبنان باشد: «انگار نه انگار / هميشه به همين سادگي اتفاق ميافتد / در يك سكانس كوتاه / رفتن / پرواز/ برگشتن/ پرواز / و برميگردي سرجاي اولت كه هستي».
اين كتاب را انتشارات «فصل پنجم» منتشر كرده است.
جمعه ۱۴ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
نظر شما