شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷ - ۱۲:۲۶
قهرمانی خلاق و ساختارگریز

مصطفی جمشیدی، نویسنده کتاب «بالِ آتش، بالِ خون» که براساس زندگی سرلشکر خلبان عباس دوران نوشته شده، می‌گوید: خلاقیت و ساختارگریزی به معنای مثبت آن، ازجمله ویژگی‌های بارز عباس دوران بوده که می‌تواند هر نویسنده‌ای را برای نوشتن درباره این قهرمان ترغیب کند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سرلشکر خلبان عباس دوران، 20 تیر 1329 در شیراز متولد شد. وی از خلبانان جنگنده مک‌دانل داگلاس اف-4 فانتوم 2 نیروی هوایی بود که در ماه‌های آغازین جنگ ایران و عراق نقش مهمی در بمباران اهداف دشمن ایفا کرد. عباس دوران در دو سال اول جنگ بیش از 120 عملیات و پرواز برون‌مرزی موفق داشت. وی در 30 تیر 1361 در جریان یک عملیات در بغداد به شهادت رسید.
 
براساس داستان آخرین روزهای زندگی و واپسین مأموریت سرلشکر خلبان عباس دوران، دو فیلم سینمایی به نام‌های «عبور از خط سرخ (سال 1374)» و «خلبان (سال 1376)» به کارگردانی جمال شورجه ساخته شده ‌است.
 
درباره زندگی و رشادت‌های این خلبان شهید تاکنون آثار معدودی نوشته شده که کتاب «بمبی در کابین» اثر سیدحکمت قاضی میرسعید و رمان «بالِ آتش، بالِ خون» نوشته مصطفی جمشیدی ازجمله  آن‌هاست.  

 
امروز 36 سال از شهادت این خلبان جسور ایرانی می‌گذرد. به این مناسبت، مصطفی جمشیدی، نویسنده کتاب «بالِ آتش، بالِ خون» در گفت‌وگو با خبرنگار ایبنا، گفت: در زندگی عباس دوران، ترکیبی از خلاقیت و مظلومیت دیدم. وی ساختارشکن و ساختارگریز به معنای مثبت آن است. اینکه یک خلبان در دنیا، فرم‌های معقول و معمول را بشکند و با جسارت و خلاقیت بتواند کاری انجام دهد که از عهده دیگران برنمی‌آید،‌ می‌تواند هر نویسنده‌ای را به نوشتن درباره این قهرمان ترغیب و تشویق کند.

وی ادامه داد: درباره خیلی از قهرمانان جنگ ازجمله عباس دوران، چیز زیادی گفته و نوشته نشده است. ما امروز ذیل امنیتی که این قهرمانان برای ما فراهم کرده‌اند، زندگی می‌کنیم و این تعهد و وظیفه ما نسبت به آن‌هاست که بتوانیم در حد بضاعت درباره از جان گذشتگان بنویسیم. 

این نویسنده حوزه انقلاب و دفاع مقدس، بیان کرد: جرقه نوشتن رمانی درباره عباس دوران، نخستین‌بار از سوی سید علی کاشفی در ذهنم زده شد و با توجه به روحیات شخصی و علاقه‌مندی خودم به شهدا و به‌ویژه عباس دوران، ترغیب شدم تا درباره وی دست به قلم ببرم. البته بین آنچه نوشته بودم و آنچه در نهایت به چاپ رسید، تفاوت‌هایی دیده می‌شود و انتشارات «آجا» درباره قسمت‌هایی از کتاب بخش‌نامه‌ای عمل کرد و پیش از چاپ تغییرات مختصری اعمال شد.

جمشیدی افزود: برای پژوهش درباره عباس دوران منابع بسیار کمی وجود داشت که بیشتر شامل خاطرات شفاهی یا منابع سایت‌های اینترنتی بود. پیش از نوشتن کتاب برای نزدیک‌ شدن به شخصیت داستان، این خاطرات و زندگی‌نامه‌ها را خواندم. همچنین در چند نوبت نیز به‌صورت تلفنی با فرزند عباس دوران گفت‌وگو انجام دادم. 

نویسنده کتاب «بیداری» در ادامه با اشاره به وضعیت موجود ادبیات جنگ و آثاری که درباره قهرمانان جنگ نوشته شده، گفت: هر جنگ شروع و پایانی دارد، ولی تا وقتی حتی یک مجروح بازمانده از جنگ وجود دارد، می‌توان از آن نوشت. هر جنگ مختصات خود را در تاریخ حفظ می‌کند. 

وی اظهار کرد: متاسفانه امروز خاطره‌نویسی در ادبیات دفاع مقدس، جایگزین آفرینش هنری شده است. مسئولان نهادهای مرتبط هم بجای صرف درست بودجه برای کارهای بزرگ و ماندگار که برای همیشه این قهرمانان را در حافظه تاریخ ثبت کند و یادگارهای انقلاب و دفاع مقدس فراموش نشوند، بودجه‌های پژوهشی و فرهنگی را در بسیاری موارد دیگر مصرف می‌کنند. این افراد برای این آب و خاک با ایثار جانشان، بزرگترین فداکاری را کرده‌اند، ولی متاسفانه نسل ما این برکات را درک نمی‌کند. وظیفه ادبیات این است که حول محور شخصیت‌هایی مثل عباس دوران، آفرینش هنری داشته باشد. 
 

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «آفتاب در پشت سر بود و صدای آشنای فارسی و بعد انگليسی مأمور برج مراقبت كه رمزها را اعلام می‌كرد. درجه بنزين رو به اتمام بود و جاي خالی بمب‌ها روی نشانگر كه علا يم تخليه و سبكباری جنگنده را اعلام می‌كرد و خستگی شانه‌ها و حتی پاهای پلاتين‌دار كه در اضطراب بالا و پايين شدن فشار داخل اتاقک، درد می‌كردند؛ اما هر چه كه بود، ديگر نااميدی نبود؛ فَرحِ بعد از يک عمليات خوب بود؛ حتی درد شانه تسكين پيدا می‌كرد و دردِ پاهای يک عمر ناخسته از تلاش و كار ... مكالمه بين او و برج انجام شد؛ حتي صدای تكبير افراد داخل برج را شنيد و بعد، سكوت چند ثانيه‌ای تا چند متری زمين بر او نشست. پاهای جنگنده همچون پاهای او نبودند؛ شايد حتی خسته هم نبودند؛ پس سوزِ موتور را خاموش و زير پا را نگاه كرد. مار سياه آسفالتِ باند، تا آن ته ته ها ادامه داشت؛ جايی كه ديگر بيابان محض و بی‌رحم غفلت بود؛ جايي در امتداد درندشتِ صحاري... دكمه‌های مربوط به فرود را زد و از سر تفنن، نگاهی به پايين كرد تا نيمه اوليه هاشور خورده باند و دكل‌های چراغ راهنماها را طی كرد و پای جنگنده را سرانجام روی آسفالت نشاند. چتر عقب را زد و جنگنده تا دو كيلومتری، با سرعت به جلو كشيده شد. خدايا چه می‌ديد؟ چرا پيش از اين نديده بود؟ زنی با چادر سفيد چادر نماز يعنی در حاشيه خاكی باند، با بچه‌ای در بغل ايستاده بود. با خودش فكر كرد چه چهره دلنشينی. زني با بچه‌ای در بغل؛ اما او كه بچه نداشت؛ زن نداشت؛ اگر داشت، چهل روز خدا، خبری از او می‌گرفت. در آن وادی‌ها و شهرهايی كه از او دور بودند و ديگر حتی چهره‌ای از آن‌ها نيز نزد او نبود. دقت كرد. نه، اشتباه نمی‌كرد. زنی بود با چهره‌ای سفيد در چادری با نقش‌های گلِ سوسن ريز ... يعنی اشتباه نمی‌كرد؟ اگر اشتباه می‌كرد، چگونه می‌توانست از آن فاصله، آن ريزترين اجزای صورت زن و حتی طرح چادرش را ببيند؟ يک لحظه به صرافت افتاد كه از برج مراقبت بپرسد. باد چادر زن را به بازی گرفته بود. خدايا! آيا حقيقت داشت؟ يعنی زن او بود؟ نرگس؟!"

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها