باد گرم صبحگاهی «بم» که پای پلههای هواپیما میخورد توی صورتم، حالم خوب میشود. جنوب و این آب و هوایش را همیشه دوست داشتهام؛ اما فقط چند دقیقه کافی است تا دوباره یادم بیفتد امروز، روز «بزن بغل» است.
«برداشت اول: بزن بغل!
همیشه همینطور است. بعضی روزها از همان دقیقههای اولش، قرار است با تو بجنگند. جنگی که تا پایان شب ادامه دارد. درست وقتی ساعت از نیمه شب بگذرد. من اسمش را گذاشتهام: «روزهای بزن بغل». چون دست به هرچیزی و هرکاری بزنی، خراب میشود. باید یک گوشه بی سروصدا و ساکت منتظر باشی تا روز، تمام شود.
مثل امروز صبح روز پنجشنبه 12 آبان که نشانههای «بزن بغل» را دارد. آفتاب، هنوز درست و حسابی بالا نیامده که اتفاقهای سریالی شروع شد. آنقدر پشت سر هم که توی همان فرودگاه حس کردم امروز باید بزنم بغل؛ اما مگر میشد؟ داشتیم میرفتیم 1100 کیلومتر دورتر از پایتخت، توی یکی از روستاهای «بم» و پای مراسمی که یک روز تمام طول میکشید.
دیر رسیدن اسنپ و گمکردن دوربرگردان قبل از فرودگاه و پیدانکردن همسفرهای وزارتخانهای یکطرف، برگشتن اتوبوس از پای پرواز و مشکل هواپیما و برگرداندن مسافرها و بیم لغو پرواز و از دست دادن مراسم هم همانطرف. اتوبوس که دوباره دور زد سمت طیارهها، فهمیدیم مشکل حل شده و میتوانیم بپریم. بغل دستیام که عاقلهمردی حدوداً چهلساله است، دوربین سلفی موبایلش را روشن کرده و با لهجه کشدار کرمانی، ویدئو ضبط میکند: «...الکی میگن مشکل از چراغا بوده. حتماً موتور ایراد داره. الان ما سوار هواپیماییم. ممکنه این آخرین تصویری باشه که از من میبینید».
ته برگ کارت پروازم را از جیب پیراهنم در میآورم و چشمهایم قفل میشود روی BAM. با این اسم و آن ویدئو ضبط کردن آقای صندلی کناری، کلی روایت میشود ساخت از مرگ آگاهی. از یک طرف خندهام گرفته و از طرف دیگر با خودم میگویم مردمی که مصیبت و آوار سهمگین زلزله را دیدهاند، حتماً مرگ هرروز جلوی چشمشان است.
چیزهایی را که یادداشت کرده بودم، یکبار دیگر مرور میکنم. قرار است مسافر روستای «دهبکری» شویم. یک روستای کوهستانی در 50 کیلومتری شهر بم که امسال از بین 258 روستای شرکت کننده، بهعنوان یکی از روستاهای برتر «دوستدار کتاب» انتخاب شده است. جایی که بهخاطر آب و هوای خنکش، لقب «بهشت بین دو جهنم» بهش دادهاند. یک جای سرسبز وخوش آب و هوا وسط دوتا شهر داغ و خشک جیرفت و بم.
باد گرم صبحگاهی «بم» که پای پلههای هواپیما میخورد توی صورتم، حالم خوب میشود. جنوب و این آب و هوایش را همیشه دوست داشتهام؛ اما فقط چند دقیقه کافی است تا دوباره یادم بیفتد امروز، روز «بزن بغل» است.
در کمدیترین حالت ممکن، متوجه میشوم که همسفرهای وزارتخانهای، من را جا گذاشتهاند. اصلاً عصبانی نیستم و پیش خودم میگویم سوژه اول روایت، در آمد! مدیران وزارتخانه، خبرنگار همسفرشان را جا گذاشتهاند. خندهام میگیرد. تازه ساعت هشت و نیم صبح است و حالاحالاها مانده.
قرار میشود یکی از ماشینها، برگردد و سوارم کند. سرم را با درختچههای «گل کاغذی» بیرون فرودگاه گرم میکنم تا ماشین برسد. راننده، زنگ میزند که: «بیا کنار خیابان. ما نزدیکیم.» تنها ماشینی که سمت فرودگاه میآید یک پژوی طوسی رنگ است با چهارتا سرنشین که سهتایشان خانم هستند. حدس میزنم مسافر باشند و ربطی به کار ما نداشته باشند؛ اما درست جلوی پایم ترمز میزنند و راننده میگوید: «بفرمایین بالا.»
برداشت دوم: به من میگویند گشت ارشاد!
«من هرروز دو تا کیف با خودم میارم اداره. یکی توش پوشه و برگه و خودکاره. اون یکی پر از خوراکی و داروهای گیاهی و دمنوش.» این را خانم «عارفی» میگوید. مدیرکل ارشاد بم. زنی حدوداً 50 ساله که حرف زدن و راه رفتنش، آدم را یاد «الفت» توی فیلم «شیار 143» میاندازد. مدیری که تمام طول 50 کیلومتری مسیر بم تا دهبکری، با خاطره گفتنها و حرفهایش نمیگذارد خنده از لبهایمان محو شود. عین مادربزرگها، از همان اول شروع میکند به تقسیم خوراکی تا به قول خودش، آن «جا گذاشتن خبرنگار» اول صبح را از دلم دربیاورد. اول با فلاسک چایی و خرمای همراهش شروع شد. بعد به یک پلاستیک تنقلات رسید؛ اما شگفتانه اصلی، اناری بود که از کیف خوراکیاش بیرون آورد: «انار ماهونه (ماهان کرمان). بهش میگیم انار یاقوتی.» و انصافاً عجب اناری. با پوست تقریباً زرد و دانههای درشت و شیرین صورتی که هستههایش هم از بس نرماند، مثل قند توی دهان آب میشوند.
خانم عارفی، آنقدر خاطره بامزه تعریف میکند که اصلاً نمیفهمیم چطور مسیر را آمدهایم. خودش میگوید: «فلانی هرجا منو میبینه میگه باز گشت ارشاد اومد.» با خودم میگویم کاش همه گشت ارشادیها مثل خانم عارفی بودند.
غیر از «آقا مهدی» که راننده است، دو تا همسفر دیگر هم داریم. خانمهای خبرنگار «ایرنا» و «ایسنا» که از بم برای پوشش مراسم امروز، به دهبکری میآیند. آنها هم دائم از ویژگیهای بامزه خانم عارفی میگویند و مدیریت یک زن، آن هم با اخلاق خانم عارفی بر اداره ارشاد شهرشان را لطف خدا میدانند.
به خانم عارفی میگویم خوش بهحال مردم شهرتان که بالاترین مقام فرهنگیاش، یک زن با این همه روحیه و حال خوش است. جوابش اما مثل دیوارهای ارگ قدیم بم، آوار میشود روی سرم: «ما بمیها ظاهرمون شاید خندون باشه؛ اما دل شَلیدهای داریم برادر.» و بعد ادامه میدهد: «از بعد زلزله، یه غمی همیشه گوشه دلمون هست که سعی کردیم فراموشش کنیم. خود من دو تا دختر 12 ساله و 10 ساله داشتم که سر زلزله مردند. 12 تا از فامیلام مردند. به هرکسی توی بم برسی، یه عزیزی رو از زلزله به بعد دیگه نداره. همین خانوم بغل دستیم، پدر و مادرشو از دست داده سر زلزله. اون یکی چند تا عزیز دیگه. ما سعی میکنیم حالمونو خوب نگه داریم؛ اما ته دل همهمون یه غم بزرگ مونده هنوز.»
یاد حرف «حامد عسکری» رفیق و شاعر اهل «بم» میافتم که درباره زلزله سال 82 میگفت: «شب خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم، باید سیصد و خوردهای شماره تلفن از گوشیم پاک میکردم.»
خود خانم عارفی دوباره سکوت کوتاه توی ماشین را میشکند و میگوید: «رسیدیم. هوا رو ببین برادر. اینه بهشت بین دو تا جهنم.»
برداشت سوم: روستای دوستدار کتاب و کباب
سین مراسم را که خانم عارفی چند دقیقه پیش برایم فرستاده، نگاه میکنم. اولین برنامه، رونمایی از تابلوی «روستای برگزیده دوستدار کتاب ایران» در ورودی روستاست. نشانیمان هم این است: «هرجا چند تا ماشین پلاک قرمز و جمعیت دیدی، وایسا. مراسم همون جاست»
بهخاطر همان اتفاق جاگذاشتن صبح، ما با تأخیر به برنامه رسیدهایم و وقتی پای تابلو میرسیم که رونمایی انجام شده و همه دارند بر میگردند. پیش دو تا همسفر مدیرکلمان هم میروم و خیالشان را از حضورم راحت میکنم.
دهبکری روستای بزرگی است. حدود 10 هزار نفر جمعیت دارد و همه از «شهر» شدنش طبق قوانین تقسیمات کشوری حرف میزنند. هوای خیلی خنکی دارد و کوچه باغهای پاییزیاش با برگهای رنگارنگ ریخته کف زمین، آدم را یاد کوچه باغهای سولقان تهران میاندازد.
برخلاف «بم» که مهمترین محصولش خرماست، اینجا بهخاطر ذات کوهستانیاش، خبری از نخل و خرما نیست. بهجایش تا چشم کار میکند درخت گردو و بادام میبینی.
تابلوی مغازهها را که نگاه میکنی، به یک نتیجه جالب میرسی. نام خانوادگی بیشترشان یا «سیدی» است یا «افشاری» و «افشارمنش» و بقیه پسوندهایی که به «افشار» میچسبد.
مراسم اصلی را برای بعدازظهر چیدهاند و قرار است تا وقت ناهار و نماز، به بازدید و سرکشی بگذرد. اولین جا برای بازدید هم حضور در منزل یک خانواده شهید است. خانه پدری شهید «حمید افشار منش» یک خانه کوچک و ساده است. با یک داربست چوبی برای درخت انگور یا به قول خودمان «چفت» که تک و تک خوشههای انگور مانده به درخت هم دیگر تبدیل به کشمش شدهاند. کاروان پر از جمعیت، بهزور توی هال خانه جمع میشوند تا حرفهای پدر و مادر شهید را بشنوند. همه هستند. از امام جمعه و دهیار و فرماندار گرفته تا دوتا مدیرکل تهرانی همسفرمان. پدر شهید که بیمار است و صحبت نمیکند. مادر شهید اما از مفقود شدن چندین ساله پسرش میگوید و بعد هم گلایه هایی از برخی کم توجهی ها. حکایتی تکراری که البته پایانی تکراری هم دارد. قولهای «در دست پیگیری» و تشکر و عکسهای یادگاری و خداحافظی.
برنامه بعدی، جلسه «شاهنامه خوانی» است. جلسه را توی یک اقامتگاه بومگردی روستایی گرفتهاند تا جذابیتهای تصویری روستا را هم توی قاب دوربینها بنشانند. گرداننده جلسه، آقای «احسانی» است. پیرمردی خوشرو با موهایی سپید و یک شاهنامه زیر بغل. فوق لیسانس ادبیات فارسی دارد و دوشنبهها بچهها و بزرگترهایشان را دور هم جمع میکند و با هم شاهنامه میخوانند.
جمع مهمانها، یک نیمدایره را تشکیل داده و ایستادهاند تا بچههای شاهنامهخوان بیایند برای هنرنمایی. اول «رقیه سیدی» 11 ساله میآید و شروع میکند به از برخواندن یک شعر طولانی: «بیا تا جهان را به بد نسپریم...» بعد، نوبت «سروش» 12 ساله است که برایمان شاهنامه بخواند: «خرد رهنمای و خرد دلگشای...»
بعد، خود آقای احسانی از کلاسشان میگوید: «هر هفته میزنیم به دل طبیعت و در دامنه کوه، با این جمع شاهنامه میخوانیم. الان هم داریم دوازده رخ شاهنامه را با هم مرور میکنیم.»
حالا نوبت «فاطمه» است که بخشی دیگر از داستان «دوازده رخ» شاهنامه برایمان بخواند: «که تا برنهادم به شاهی کلاه ...»
شعرخوانی که تمام میشود، همه منتظرند تا ببینند مدیرکلهای تهرانی، چه جایزهای برای این طرح جالب توی چنته دارند. ماجرا هم با یک سؤال ابتکاری شروع میشود: «رقیه خانم شما که شعرهای فردوسی رو بلدی، مزارش رو هم دیدی؟» و بعد، آقای مدیرکل که پاسخ «نه» محکم را درست مطابق انتظارش میبیند، میگوید: «خب هدیه ما به شما، یک سفر مشهده. زیارت امام رضا (ع) که رفتی، توس هم همون نزدیکیه. مقبره فردوسی رو هم میتونی بری ببینی.»
آقای احسانی، میگوید: «دست شما درد نکنه؛ اما کلاس ما حدود 20 نفره. اگر بشه مساعدتی کنین که تمام این 20 نفر بتونن یه سفر مشهد برن، خیلی خوب میشه.»
یک مشورت کوتاه بین مدیران و بعد یک خبر خوش: «قرار شد که هزینه ایاب و ذهاب این 20 نفر رو فرمانداری تقبل کنه. اسکان مشهد هم با وزارت ارشاد. ما رو هم یاد کنید موقع زیارت.» صدای صلوات بزرگترها با فریاد شادی بچهها درهم میآمیزد.
آقای احسانی، رئیس شورای حل اختلاف روستا هم هست. البته به قول خودش «شورای سابق». چراییاش هم جالب است:« ما مدتهاست در روستا هیچ اختلافی نداشتهایم و شورای حل اختلافف تقریبا تعطیل است. این هم بهخاطر کتابخواندن و فرهنگدوست بودن اهالی اینجاست.»
جمعیت، میروند به سمت مراسم بعدی. خانه کتاب کودک دهبکری. یک خانه روستایی پر از جینگیل پینگیل کودکانه و رنگهای شاد که ایوانش، آدم را یاد ایوان «خونه مادربزرگه» میاندازد. اینجا هم مثل آنجا، هزارتا قصه دارد. یکیاش را امروز برایمان کنار گذاشتهاند. خانم «شبنم سیدی» با لباس محلی و یک پته بزرگ و زیبا در دست، نشسته و با لهجه شیرین کرمانی، برای بچهها قصه «نرگس» را میگوید که با «شهرزاد» و «شیرین» و «نسترن» قرار میگذارند پته دوزی کنند و در بازار بفروشند و با پولش، بروند زیارت امام رضا (ع). خانم سیدی با همین قصه، توانسته پارسال رتبه اول جشنواره بینالمللی قصهگویی استان کرمان را کسب کند. قصه شیرین او که تمام میشود، یک جملهاش توی ذهنم مدام تکرار میشود: «هرکی رفیقش نخ و سوزن باشه، خدا بهش صبر میده.»
جایزه بچههای کتابخوان اینجا، کتاب است. از «ارتش پنبه» و «خاله سوسکه» تا «جاده یکطرفه» و «گنجی از پنج درخت تخت جمشید.»
جمعیت، میرود برای مراسم بعدی. دیدار با مجمع زنان خانه دار کتابخوان روستا و بعد هم نوبت اصل کاری، یعنی کتابخانه روستاست. میزبان زنان خانه دار و مهمانان برنامه، خانه یکی از خانمهای علاقمند به کتابخوانی در روستاست. همه توی حیاط و روی فرش بزرگی که پهن شده مینشینند چای با شیرینیهای خرمایی میخورند و مجری طرح کتابخوانی روستا، برایشان از گعده چهارشنبههای خانمهای دوستدار کتاب و جلسههای متعدد کتابخوانی در روستا میگوید. «معصومه راسخ» را اینجا همه با کتاب و کتابخانه روستا میشناسند. زنی حدودا 60 ساله که زندگیش را وقف کتابخوان کردن اهالی روستا کرده و برنامهریزی همه جلسههای کتابخوانی و شاهنامه خوانی را یک تنه به دوش میکشد.
تیپ و حرف زدن خانم راسخ، عین معلمهای مدرسه است. با همان دقت در بهکارگیری کلمات و همان نظم ذهنی توی کارها و استفاده از کلمات ساده و جملههای کوتاه برای راحت فهمیدن حرفهایش.
شاید اینجا جلوی همه مدیران و مسئولان بم و دهبکری، بهترین جا برای بیان خواستههایش باشد. برای همین، خانم راسخی میرود سر اصل مطلب: «ما کنار همه حمایتها، یک خواسته مهمتر هم داریم. ساختمان کتابخانه روستا در مسیر سیلاب است و تا حالا، سهبار سیل همه کتابهای کتابخانه را با خودش برده و ما هربار کتاب جدید جایگزین کردهایم. اگر بشود جای جدید برای کتابخانه بهمان بدهید خیلی خوب میشود.»
پاسخ مدیرکلهای تهرانی، کمی امیدوارکننده است: «حالا بریم کتابخونه رو از نزدیک ببینیم. اونجا صحبت میکنیم.»
جمعیت، دوباره میروند سراغ ماشینهای به صف پارک شده تا برسند به ساختمان «کتابخانه شهید بهشتی روستای دهبکری.»
یک ساختمان نقلی و ساده با حدود 300 جلد کتاب که مثل همه ساختمانهای جنوبی، حیاطش پشت افتاده. حیاطی که معلوم است قبل از رسیدن کاروان مدیران و مسئولان، جارو شده و برگهای زرد و نارنجی، کپه شدهاند دو گوشه حیاط.
خانم راسخی جوری از کتابخانه حرف میزند که انگار دارد درباره خانهشان صحبت میکند. عشق و علاقه این زن به کتاب و کتابخوانی، بین همه مردم روستا معروف و محبوب است.
گشتی توی اتاقهای کتابخانه میزنم. یک اتاق کامل و مجهز هم برای بچهها دارد این کتابخانه. عین مهدکودک با میز و صندلی و تابلوها و وسایل بازی رنگی رنگی. قفسههای چوبی و ترو تمیز کتابخانه هم زیادند؛ اما از تعداد کتابها معلوم است این کتابخانه، سه تا سیل را از سر گذرانده است.
مذاکره برای ساختمان جدید کتابخانه، سختتر شده است. مدیران ارشادی تهران، میگویند همین کتابخانه با همین وضعیت، رویای خیلی از روستاهاست و کتابهایش را هم ما تأمین میکنیم. خانم راسخی اما دنبال تغییر ساختمان کتابخانه است و سعی میکند از راههای مختلف، همه را قانع کند.
برنامههای صبح، تمام شده و یکساعتی وقت داریم برای استراحت و ناهار و نماز. دوباره از خیابان اصلی میگذریم تا به محل استراحت برسیم. خانه یکی از اعضای سابق شورای روستا و از فعالترین زنان خانهدار عضو کتابخانه. بوی کباب، توی خیابان اصلی پیچیده.
برداشت چهارم: بهشت بین دو جهنم
حوالی ساعت 2 بعدازظهر، میرسیم به محل برگزاری مراسم اصلی امروز. محوطه باز «اردوگاه شهید حاج قاسم سلیمانی» دهبکری. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با کانتینر مخصوصش که جایگاه برگزاری مراسم هم هست آمده.
هوا آفتابی است؛ اما سوز پاییزیاش، بازار لباسهای گرم را داغ کرده. برنامه، پخش زنده هم دارد و بینندگان شبکه استان کرمان، میتوانند دقایقی از مراسم را زنده ببینند. دوربین صدا و سیما، تند و تند، مدیر و مسئول را جلوی خودش میبیند و مصاحبه پشت مصاحبه.
برنامهها یکی یکی میرود جلو و داستان تکراری مشکل صوت، مثل همیشه چاشنی مراسم است. سخنرانان مراسم، یکی یکی میآیند و چند دقیقهای حرف میزنند. از فرماندار و بخشدار و مدیران ارشاد استان تا رئیس اتاق بازرگانی استان کرمان و یکی از نویسندگان و شاعران مشهور استان.
میانه صحبتها و گزارش عملکرد رئیس اتاق بازرگانی استان، یکی از مدیران کل تهرانی، میپرد بالای سن و همانجا تا تنور ارائه فعالیتهای اتاق بازرگانی داغ است، وعده میگیرد: «امروز، برای روستا جشن گرفتهایم؛ اما مردم، نگران کتابخانه روستایشان هستند. من میخواهم اینجا جلوی این جمع دوستدار کتاب، قول بگیرم که اتاق بازرگانی استان در راستای مسئولیت اجتماعی، مسئولیت ساخت کتابخانه جدید روستا را به عهده بگیرد.» تشویقهای مردم، نشانه رضایت و خوشحالیشان است. حرفها و قولهای رئیس اتاق اما دوپهلو است و نمیشود فهمید بالاخره زیربار این مسئولیت میرود یا نه.
اجرای موسیقی و قصهخوانی، لابلای سخنرانیها، فضا را کمی عوض میکند؛ اما باد سر و طولانی شدن مدت برنامه، کمکم جمعیت را پراکنده میکند.
لابلای مراسم، مجری اطلاع میدهد که برای برنامه «صبح بخیر کرمان» هم یک آیتم باید ضبط کنند و همانجا وسط مراسم، از اول شروع میکند به سلام و توضیح مراسم.
با خودم میگویم که بعد از ان مشکل صوت و این نوع اجرا وسط اجرا، فقط مانده یک ماشین بدجا پارک کرده باشد و از پشت تریبون تذکر بگیرد تا پکیج مراسم ایرانی، کامل شود. بعد باز به خودم میگویم که مراسم توی محوطه باز یک اردوگاه است. نه کنار خیابان که سد معبر کنند.
به دقیقه نمیکشد که مجری میگوید: «به من اطلاع دادند که پژو 206 سفید به شماره پلاک ... بدجا پارک کرده. لطفاً صاحبش ماشین رو جابجا کنه.»
چشم میچرخانم به انتهای محل برگزاری مراسم و بین ده- دوازده تا ماشین پارک شده ته اردوگاه، ماشین مزاحم را پیدا میکنم. خندهام گرفته.
«علی»، «محمدحسن» و «امیرمحمد» از بچههای روستا کنارم نشستهاند. دارند شعر حفظی فارسی را برای کلاس فردایشان تمرین میکنند: «با این که سخن به لطف آب است/ کم گفتن هر سخن صواب است...»
هوا که سردتر میشود، ریتم برنامه هم تندتر میشود. نوبت اهدای جوایز و تقدیر میرسد. خانهدار کتابخوان نمونه، کاسب کتابخوان نمونه، معلم نمونه، دانش آموز نمونه، کشاورز نمونه، پزشک نمونه، نویسنده نمونه و ... یکی یکی معرفی میشوند و جوایزشان را میگیرند.
نوبت جایزه اصلی که میشود، نام «معصومه راسخی» را صدا میزنند. جمعیت، ایستاده خانم کتابدار را تشویق میکند. یک تندیس بلورین با تصویر خانم راسخی، حدود 100 میلیون تومان اعتبار برای کتابخانه و کتابها و فعالیتهای فرهنگی روستا و البته یک هدیه دومیلیون تومانی برای خودش. اهالی روستا با تشویقهایشان نشان میدهند چقدر خانم راسخی را دوست دارند و چشمهای خانم کتابدار، خیس اشک است.
لابلای سخنرانیها رفته بودم سراغش تا از خاطرات و درددلهایش بنویسم؛ اما تمام مدت، روی پایش بند نبود؛ و وسط گفتگویمان هم صدایش زدند تا کار دیگری بکند. شمارهاش را میگیرم برای یک فرصت بهتر. زندگی و عشق عجیب این زن به کتاب و کتابخوانی، حتماً ارزش ساخت یک مستند را دارد.
هوا دیگر حسابی سرد شده و باد، کمکم دارد بساط جایگاه را به هم میریزد. برنامه تمام میشود و سوار ماشینها میشویم تا برسیم به پرواز برگشت. ماشین همسفران تهرانیمان زودتر رفته و با یک ماشین دیگر باید برویم سمت کرمان و پای پرواز برگشت. ماشین برگشت، مال اداره ارشاد استان کرمان است و همسفرهایم، کرمانیهای کارمندان اداره. راننده، خوابش گرفته و نیم ساعت آخر، به کندی و سختی میگذرد.
دلم را صابون زده بودم که یکی دوساعت وقت اضافی تا رسیدن به فرودگاه را با یک زیارت گلزار شهدا و مزار حاج قاسم پُرکنم؛ اما اوضاع راننده و دوری فرودگاه تا گلزار شهدا، برنامه را عوض میکند. احساس میکنم باد سرد اردوگاه، کار خودش را کرده. لرز گرفتهام و باید منتظر یک سرماخوردگی شدید باشم. حالم خوش نیست و بهزور سرپا میایستم. یک جای گرم توی فرودگاه پیدا میکنم و صبر میکنم تا همسفرها برسند. کارت پرواز را با مدیرکلها میگیریم. اینبار کنار هم؛ اما دوباره توی هواپیما، با مهماندار صحبت میکنند و جایشان را میبرند چند ردیف جلوتر تا صحبتهای مدیرکلیشان را با هم ادامه بدهند.
هواپیما که توی مهرآباد فرود میآید، لرزم بیشتر شده و دیگر مطمئن شدهام دکتر لازم شدهام. یادداشتهایم از مراسم را که نگاه میکنم، لبخند روی لبهایم مینشیند. بین آن حالگیری اول صبح تا این حالگیری آخر شب، یک سفر جذاب و پر از نکته و حال خوب برایم مانده. یاد حرفهای خانم عارفی میافتم. «بهشت بین دو تا جهنم» تعبیر خوبی برای دهبکری و ماجرای امروز بود.»