پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۰
سیاوشانی که در این خاک روییدند

شایسته‌ترین راهی که چهره شهیدانی که جانشان را برای صیانت از کشورشان بر کف نهادند به ما بیشتر می‌شناساند انتشار کتاب‌هایی است که زندگی این شهیدان را روایت کرده است. بزرگ‌مردانی که در گمنامی به پای آرمان‌هایشان از زندگی خود دست شستند تا به تاریخ درس آزادگی و وفاداری بدهند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، بخشی از تاریخ شفاهی جنگ و زرتشتیان سرگذشت غم‌ها و شادی‌های خانواده‌ها و کسانی است که انقلاب و جنگ زندگی آن‌ها را دگرگون ساخت. نوشته‌های کتاب «یاد سرو ایستاده» به روشنی، زنده و قابل لمس، عزم و اراده ایرانیان را در دفاع از میهن خویش نشان می‌دهد. یگانگی و همبستگی همه ایرانیان، از هر دین و قومی را مانند یک فیلم مستند پیش چشمان‌مان به نمایش درمی‌آورد. نشان‌دهنده زندگی دلیرانی است که به میهن‌شان تجاوز شد، دلاورانه و با چنگ و دندان از آب و خاک خود دفاع کردند. مبارزه‌نامه‌ای است در برابر بیداد و زور که نشان می‌دهد ایرانی، مبارز خط اول جبهه است. نامه پایمردی زنان و مردانی است که استبداد و تجاوز را برنمی‌تابند و برابر با دین و آیین خود به مبارزه با آن برمی‌خیزند.

جانسپاری فرزندان ایران روایت پیکرهایی است که پس از آنکه خونشان در راه راستی و آزادی بر خاک وطن ریخت، گویا چون سیاوشانی از جای جای این خاک باز روییدند. سیاوشانی که یاد و خاطره ایشان، فارغ از هر قومیت و دین و فرهنگی، در همه جای این مرز و بوم ریشه دارد. این روایت یک دهه و دو دهه نیست روایت چندین قرن است به درازای تاریخ این سرزمین که نوای مقدس عشق و غرور و از خودگذشتگی را در گوش ما زمزمه می‌کند، بزرگ‌مردان و زنانی که در گمنامی به پای آرمان‌هایشان از زندگی خود دست شستند تا به تاریخ درس آزادگی و وفاداری بدهند.

شایسته‌ترین راهی که چهره شهیدانی که جانشان را برای صیانت از کشورشان بر کف نهادند به ما بیشتر می‌شناساند انتشار کتاب‌هایی است که زندگی این دسته از افراد را روایت کرده است. جلد نخست کتاب «یاد سرو ایستاده» زندگی‌نامه جان‌سپاران، جانباران و آزادگان زرتشتی است که همراه با دیگر همرزمان خود با فداکاری توانستند خاک ایران را از گزند دشمن نگه دارند. جلد دوم این کتاب نیز سرگذشت سلحشوران و جانبازان زرتشتی را دنبال می‌کند. سرگذشت کسانی که هرچند صدمه بسیاری از این جنگ ویرانگر بر جسم و روح آن‌ها وارد شده و سال‌هاست با پیامدهای آن دست به گریبان هستند ولی با پذیرفتن مسئولیت بزرگ خود در دفاع از میهن و با وجود از دست دادن سلامتی خود هیچ‌گونه ادعایی ندارند.



شهید استواریکم پزشکیار فریدون نژادکی، اهل یکی از محلات یزد بود. پدرش رشید نژادکی در اداره برق یزد کار می کرد. مادرش بانو نام داشت و فرهنگی بود. فریدون تک فرزند بود. پدر و مادرش خیلی به او وابسته بودند. کلاس نهم دبیرستان(سیکل) را که تمام کرد، به تهران آمد و با مدرک سیکل وارد ارتش شد. با دیدن دوره‌های مختلف کمک بهیار شد و در بیمارستان ارتش آغاز به کار کرد. 

خورشید چهر فرهادیان همسر فریدون نژادکی می‌گوید: پدر و مادرم اهل یزد هستند و به تهران مهاجرت کردند. همسرم اهل یزد بود و در سال ۱۳۲۴ خورشیدی به دنیا آمد. پدر همسرم رشید نژادکی کارمند اداره برق بود.

فریدون تک فرزند بود و پدر و مادرش خیلی به او وابسته بودند. وقتی مدرسه او تمام شد و مدرک سیکل خود را گرفت، به تهران مهاجرت کردند و در خیابان سنایی خانه خریدند و ساکن شدند. همسرم با مدرک سیکل وارد ارتش شد و با پشت سر گذاشتند دور‌های مختلف، بهیار شد.

او کار خود را در بیمارستان ارتش شروع کرد. همسرم با خانواده‌اش در تهران همسایه دایی بنده بودند. ما در آنجا با هم آشنا شدیم، سپس در تاریخ ۱۱ آذر ماه ۱۳۵۲ با هم ازدواج کردیم. پس از ازدواج، همسرم به اصفهان منتقل و در آنجا هم چند سالی زندگی کردیم. با پدر و مادر فریدون در یک اتاق بودیم و با کم و زیاد زندگی ساختیم، اما گله‌ای نداشتم.

همسرم بسیار خوش اخلاق، فداکار و دلسوز بود. سعی ما بر این بود که هر چند کمبود‌هایی داشتیم، اما احساس بدبختی و بیچارگی نکنیم. یکی از نمونه کار‌های او این بود که هر هفته به یک نیازمند کمک می‌کرد و آنقدر مهربان بود که همه در محله آن را با این خصلت می‌شناختند. وقتی جنگ شروع شد او را به تهران منتقل کردند و ما هم همراه او به تهران آمدیم و در خیابان سنایی ساکن شدیم. من در آن موقع دو دختر و یک پسر بنام‌های پری‌بانو، فیروزه و شهریار داشتم.

در ابتدای جنگ او پزشک‌یار بود و او را به همراه تیم پزشکی به جبهه اعزام کردند. خانه ما تلفن نداشت و او به خانه دایی بنده تماس می‌گرفت و ما با هم صحبت می‌کردیم. او همیشه نگران من و بچه بود و مرتب من را دلداری می‌داد در مقابل من هم امیدوار بودم که جنگ خیلی زود تمام شود و او به خانه برگردد.

یک بار که به مرخصی آمده بود، تعریف می‌کرد که در یک جیپ به همراه چند نفر سوار بودند که از سوی دشمن خمپاره‌ای پرتاپ شد و ما همگی خود را به بیرون پرت کردیم. او به من گفت که خمپاره به جیپ خورده و از بین رفت. همسرم در این حادثه، دستش شکست، اما خیلی از جبهه و جنگ برای ما تعریف نمی‌کرد، چون دوست نداشت اتفاقات بد را برای ما بازگو کند.

بار آخری که همسرم خواست ما را ترک کند و جبهه برود، به دلش افتاده بود که این رفتن، برگشتی ندارد، جدا شدن از فرزندانش برای او بسیار سخت بود و همسرم از تمام خویشان و همسایگان چه با تلفن و چه حضوی خداحافظی کرد و به ویژه سفارش ما را به همه و به ویژه دایی بنده می‌کرد. وقتی او می‌خواست با ما خداحافظی کند، من ممانعت کردم و به او گفتم خداحافظی نکن، چون تو برمی‌گردی. اما الان بزرگترین حسرت من این است که چرا با او خداحافظی نکردم.

در تاریخ ۷ مهر ماه ۱۳۶۲ خورشیدی توسط بمباران هوایی دشمن در چادر گروهی بهداری در کرمانشاه جبهه سومار به شهادت رسید. هنگامی که شهید شد، من ۹ ماهه باردار بودم و پسر چهارم بنده بنانم رشید، ۲۰ روز بعد از شهادت همسرم به دنیا آمد. به من چیزی نگفتند که شوهرت شهید شده، اما دیدم چند روزی است که همه به خانه دایی بنده می‌روند و من از تماشای این موضوع در تعجب بودم.



روز ۱۰ مهر بچه‌ها را آماده کردم به دیدار فامیل برویم. دایی بنده من را دید و گفت کجا می‌روی؟ وقتی شنید که ما به خانواده فامیل می‌رویم، هرطور شده من را منصرف کرد. آن روز معنی این کار نفهمیدم و تمایل داشتم فرزندانم را برای ساعتی بیرون ببرم. یک هفته گذشت، با بچه‌ها در حال خوردن صبحانه بودیم که در خانه را زدند. پس از باز کردن دَر، دایی و زن‌دایی خود را دیدم. باز هم تعجب کردم که آن‌ها چرا صبح زود پیش ما آمدند، اما من دوباره به دل خود بد نیاوردم.

تعارف کردم و آن‌ها وارد شدند و کم‌کم خبر شهادت فریدون را به من دادند. سقف اتاق روی سرم آوار شد. نگرانی‌های زیادی مانند اینکه چگونه نبود همسرم را تحمل کنم، چگونه به فرزندانم بفهمانم که پدرتان شهید شده، با این سه فرزند کوچک که بزرگترین آن‌ها ۸ سال داشت و یکی هم که هنوز به دنیا نیامده چه باید بکنم، چگونه باید بار زندگی و تربیت بچه را به دوش بکشم، ذهنم را درگیر کرد.

از طرف ارتش با تشریفات نظامی با شکوه، از درب خانه تشیع و در قصر فیروزه، آرامگاه زردشتیان به خاک سپرده شد. ماه‌‎های پایانی بارداری را می‌گذراندم و با آن روحیه ماتم‌زده نتوانستم به خاکسپاری بروم، ولی فرمانده و دوستان همسرم برای همدری و تسلیت به خانه ما آمدند.

شهرداری یک خیابان بین خیابان میرزای شیرازی و سنایی را بنام شهید فریدون نژادکی کرد و فقط به کمک خداوند و یاری همسرم که همیشه با ما بود، و فامیل و همسایگان توانستم، چهار بچه‌ای را که خدا به ما داده بود را بزرگ کنم و به ثمر برسانم.

پری‌چهر نژادکی فرزند بزرگ شهید فریدون نژادکی در خاطره‌ای به یاد ماندنی از پدر شهیدش چنین می‌گوید: برادر من شهریار در آن زمان ۵ سال داشت و من ۸ ساله بودم، پدرم در یکی از مرخصی‌های خود که به تهران آمده بود، برای برادرم توپ خرید و برادرم توپ را همیشه داخل کمد نگهداری می‌کرد.

من و خواهرم فیروزه که هفت سال داشت، هر وقت می‌خواستیم با توپ بازی کنیم، برادرم اجازه نمی‌داد و می‌گفت بگذارید تا هر وقت بابا آمد، بازی کنیم. وقتی برادرم در آن سن متوجه شهادت پدرم شد، دچار تحولات روحی شد و حتی تا چند سال اجازه نمی‌داد کسی به آن توپ دست بزند.

منبع: کتاب «یاد سرو ایستاده» روایتی از زندگی «جان باختگان، جانبازان و آزادگان زرتشتی از مشروطیت تا اکنون»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها