جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰ - ۰۹:۰۰
چریک پنجشیر شیفته شعر ایران/ افغانستانی بدون جنگ آرزوی شاه مسعود

کتاب «احمدشاه مسعود به روایت صدیقه مسعود» روایت با جزییات تلخ و شیرین از زندگی احمدشاه مسعود است که با ترجمه افسر افشاری ترجمه شد و به دلیل روایت خاصش مورد توجه دوستداران مسعود قرار گرفت. در این کتاب خواننده در کنار جنگ از زندگی و عاشقانه‌های چریک پنجشیر هم مطلع می‌شود.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، «پری! اگر با مرگ من در کشور صلح برقرار می‌شود، من آماده رفتن هستم.» (ص196) این جمله‌ای است که احمدشاه مسعود پس از سال‌ها مبارزه برای آزادی افغانستان از دست روس‌ها و پس از آن طالبان به همسرش می‌گوید، جمله‌ای که نشان می‌دهد او از جنگیدن و دیدن کشته‌های بیشمار خسته شده بود و دیگر رمقی برای جنگ حداقل با خودی‌های متحجر را نداشت. خواندن کتاب «احمدشاه مسعود روایت صدیقه مسعود» شما را با پستی و بلندی قهرمانی اشنا می‌کند که تنها حامی مردمان زجردیده افعانستان نیست؛ او شخصیتی دیگری هم دارد که عاشق ادبیات و تاریخ است و حالا بعد از مرگش پری‌گل که خانواده مسعود او را صدیقه می‌نامند، ما را با روی دیگر زندگی همسرش آشنا می‌کند، از قلب درد کشیده، آروزهای به ثمر ننشسته و دره پنجشیر می‌گوید که تا قبل از جنگ مثل سرزمین پریان بود و امروز هنوز جنگ آن را رها نکرده است. او ما را به بخش‌های نادیده و ناشنیده زندگی‌اش می‌برد تا به همه بگوید چه گوهری از دست افغانستان رفت و چه آروزهایی که به ثمر ننشست و هنوز در افغانستان طبل جنگ برپاست.  

زنی زیبا ساکن دره پنجشیر 
پری گل در نخستین سطور کتاب «احمدشاه مسعود به روایت صدیقه» همسرش را در چند جمله مردی خوش ذوق، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ وصف می‌کند و پس از دوران کودکی خودش می‌گوید که چه طور به عنوان زنی ساکن ولایت پنجشیر عمری را در جنگ گذرانده و زندگی ناآرامی را سپری کرده است. او می‌خواهد در این روایت به عنوان زنی عاشق احمد شاه مسعود به دل تاریخی مانوس با جنگ و فقر برود که با چشمانش مشاهده و با پوست، گوشت و استخوانش زندگی کرده است.
 
او از خانواده‌ پرجمعیتش و زندگی در دهکده (بازارک) در نزدیکی (جنگلک) محل زندگی همسرش روایت می‌کند و این‌که تا قبل از جنگ با بیگانه و خودی چند سالی را با خوشی و سادگی در کنار پدر و مادرش که عاشق هم بودند، طی کرده است. نکته جالب همسر احمدشاه مسعود درباره شناسنامه‌اش است:«طبق حساب من سال تولدم 1970م/ 1349 ش بود اما می‌تواند سال 1960م/ 1350 ش هم باشد! در کشور ما شناسنامه وجود ندارد. تولد هر کس را با وقایع مهم مشخص می‌کنیم، مثل سالی که روس‌ها پایگاهشان را در آستانه مستقر کردند.» (ص 28)

پری‌گل که بعد از ازدواج از سوی خانواده همسرش به نام صدیقه خوانده می‌شد، همسرش را می‌ستاید و او را قهرمانی می‌بیند که مرگ در کمینش نشسته است: «شب هنگام وقتی گذشته‌ها را مرور می‌کرد، خاطرات زمانی که هنوز با هم ازدواج نکرده بودیم برایم تعریف می‌کرد. شاید هم از قبل پیش‌بینی کرده بود که بزرگ شدن بچه‌هایش را نخواهد دید و دلش می‌خواست روزی بتوانم خاطراتش را به آن‌ها منتقل کنم.» (ص 30)
 
حضور سایه‌وار عشق
در هنگام مطالعه خاطرات پری‌گل برخی تفاوت زندگی و پوشش زنان را درمی‌یابیم مثلا پوشش زنان و دختران کابل متفاوت از پنجشیر است:«وقتی برای دیدن خویشان به کابل سفر کردیم تفاوت زیادی بین زندگی دختر عمه‌ها و خودم ندیدم، جز اینکه آنها تلویزیون و برق داشتند ما در خانه شمع روشن می‌کردیم و به رادیو گوش می‌دادیم (حداقل برای طبقه اعیان‌تر)، دختران جوان در مراکز پایتخت شهر نو، با سر لخت، شلوار جین یا حتی دامنی کوتاه رفت و آمد می‌کردند، حال آن‌که مادرشان یک روسری ساده سرشان می‌کردند... من بر خلاف آنچه گفته شده هیچ وقت نه چادری داشتم و نه هرگز آن را سر کردم. هنگامی که با شوهر و بچه‌هایم به پنجشیر، تاجیکستان یا کابل می‌رفتم سر تا پایم را در حجابی بلند می‌پوشاندم، اما صورتم را پنهان نمی‌کردم. » (ص 35) 
 
زن بودن در افغانستان چه دیروز و چه امروز سخت است، فرق نمی‌کند این زن مادر پری‌گل باشد چه خودش، فاجعه وقتی بیشتر می‌شود که زن باشی و جنگ هم باشد و آبستن: «تولد برادرم طارق را کاملا به خاطر می‌آورم. شب تاریک بود و بدون تابش نور ماه. مادرم در خانه فریاد می‌کشید کیسه آبش پاره شده بود و زایمانش دشوار. به خاطر جنگ، خبر کردن قابله غیرممکن بود. فقط یکی از عمه‌هایم به در این کار به مادرم کمک می‌کرد. برادرانم بیدار شده بودند و در یک گوشه خانه پناه گرفته بودند و من با مشاهده درد کشیدن مادرم می‌گریستم. ناگهان هواپیماها شروع به بمباران دره کردند. زمانی که زیر پنجره پناه گرفته بودم، بدترین کابوس‌ها را تجربه می‌کردم.» (ص 58 )      
 
در میان جنگ و دربه دری و انواع دسختی‌هایی که فکرش هم دشوار است، پری‌گل در زندگی احمدشاه مسعود حضور پیدا می‌کند، حضوری که گاه واضح است و گاه سایه‌وار مثل زمانی که او را یواشکی در هنگام تعلیم سربازان یا مطالعه دید می‌زند و چه وقتی  که گاهی از او پذیرایی میکند و هنوز خیلی کوچک است: «مثل همه دختر بچه‌های  کوچولویی که پدر و مادرشان مهمان دارند، من هم برای او آب گرم، چای و چراغ می‌بردم او حالا در دره مشهور بود و همه مردم آرزو داشتند، او را ببینند یا حداقل به او نظری بیندازند. اما من با این‌که در کنار او بودم، آن‌قدر خجالت می‌کشیدم که هنگام ورود به اتاق با صدایی نامهفوم زمزمه می‌کردم: «سلام امیرصاحب» اگر غرق مطالعه مدارکش بود، با مهربانی مرا دست می‌انداخت و می‌گفت: «با من حرف می‌زنی یا با قالیچه‌ام؟» (ص62)  

       

ازدواج محرمانه
احمدشاه مسعود 34 سال سن دارد و برخی او را تشویق به ازدواج می‌کنند، او هم تصمیم می‌گیرد به خواستگاری برود، اما هنوز نمی‌داند که دختری که قرار است، همسرش شود، خیلی به او نزدیک است. او به خواستگاری دختری می‌رود که منجر به ازدواج نمی‌شود، اما حوادث به شکلی پیش می‌روند که او را به سمت گل‌پری می‌کشانند. هر چند در ابتدا متقاعد کردن پدر گل پری برای ازدواج کار آسانی نیست: «با وجود این موفق نمی‌شود موضوع را با او مطرح کند. برای همین تصمیم می‌گیرد مرا ببیند با این فکر که اگر از من خوشش بیاید جرئت پیدا می‌کند مرا از پدرم خواستگاری کند. به همین جهت چندین بار به هنگام رفتن به اتاقش بدون این‌که در بزند وارد خانه شد. بایستی مرا زیبا دیده باشد زیرا یک شب عزمش را جزم کرد و پدر و مادرم را نزد خودش فراخواند...» (ص97)
 
زندگی احمدشاه مسعود، زندگی معمولی نیست و در نتیجه ازدواجش هم معمولی و به شکل مرسوم نیست، او شرایط دشوار زندگی‌اش را به عنوان یک چریک برای پری‌گل توضیح می‌دهد: «آیا می‌پذیری ازدواجمان به سادگی برگزار شود؟ من قادر نیستم مراسمی در شان تو برگزار کنم و تو دلیلش را می‌دانی. اگر دشمن از این موضوع باخبر شود علاوه بر بمباران اینجا از تو به عنوان نقطه ضعف من استفاده خواهد کرد و برای تحت تاثیر قرار دادن من، به تو صدمه خواهند زد. اگر بخواهیم چند روزی را در اینجا در آرامش بگذرانیم و نه در غار و زیر بمباران، بهتر است این ازدواج محرمانه برگزار شود.» در حالی که بازوی مادرم را فشار می‌دادم، اهسته گفتم که با ازدواج محرمانه موافقم.» (ص101)
 
احمدشاه مسعود برخی از خاطرات زندگی‌اش را برای همسرش تعریف می‌کند، این‌که چه شد که تصمیم گرفت در پنجشیر مستقر شود و بجنگد: «در سال 1957م/1354ش بعد از کودتای نافرجام علیه داوود، شوهرم و دوستانش به کوه فرار می‌کنند در حالی که سرگردان و گرسنه شده بودند به پیرمرد چوپانی برمی‌خورند که بدون کوچک‌ترین خواهشی برای آنها با آتش هیزم نان می‌پزد. زمانی که آنها با اشتها نان را می‌بلعیدند. پیرمرد به آنها می‌گوید: «رویای من این است که تپانچه‌ای با مارک ماکاروف داشته باشم تا از گله و کشورم دفاع کنم.» شوهرم به او جواب داد: یک روز به جای ماکاروف چهارتای آن را به تو خواهم داد!» (ص110)

صلح در افغانستان؛ آروزیی نارس
شخصیت چریک پنجشیر، شخصیت خاصی بود و پری‌گل به عنوان یک نوعروس او را این‌گونه توصیف می‌کند: «اوایل نمی‌توانستم با او راحت باشم بایستی اذعان کنم که او برایم خیلی ترسناک بود. اقتدار ذاتی‌اش دیگران را از او دور نگه می‌داشت و حتی نزدیکانش جرات نگاه کردن در چشمانش را نداشتند.» (ص 111) همین مردی که پری گل او را چنین خاص می‌بیند در قاب‌های دیگر این روایت به شدن عاشق، شوخ و شنگ و به شدت خانواده دوست است.
 
اگر خاطرات همسر مسعود را کامل بخوانید در بسیاری از صفحات آن سطوری خواهید یافت که چریک پنجشیر از جنگ گریزان است و دلش برای صلح و طبیعت و زندگی عادی تنگ شده است: «من از جنگ متنفرم! از آزار یک حیوان متنفرم چه رسد به بدرفتاری با یک انسان! تصورش را بکن! گمان می‌کنی روزی برسد که ما زندگی طبیعی داشته باشیم؟ آیا دوباره بچه‌های ما به مدرسه بازخواهند گشت؟ دوست داشتم که خانه‌ای کوچک در یکی از باشکوه‌ترین مناظرمان داشتیم و من صبح‌ها عازم کار می‌شدم و بعدازطهرها پیش تو برمی‌گشتم. پری به من بگو روزی آروزی من برآورده خواهد شد.» (ص123)

من بلد نبودم او را با استدلال‌های سیاسی تسلی دهم اما عشق و اعتماد من به او دلش را گرم می‌کرد.» (ص112)
این سطور بخشی از سخنان زن و شوهری است که جنگ در زندگی آنها تنیده بود و میان تانک، خمپاره و مسلسل و انفجارهای پیاپی عشق ورزیدند و زندگی را میان جنگ رها نگردند، هر چند گله‌های آنها در گوش تاریخ نشست اما فایده‌ای نداشت.
 
زندگی در جریان است، فرقی نمی‌کند افغانستان را روس‌ها اشغال کنند یا اسلام‌گرایان افراطی. در همه حال احمدشاه مسعود در حال تکاپوست و گاه دور از خانه و فرزندانش در غیاب او دلتنگند: «احمد برای پدرش خیلی دلتنگی می‌کرد یک روز صبح که من در آن طرف حیاط با مادرم صحبت می‌کردم صدای فریادی شنیدیم. پسرم عکس پدرش را از دیوار اتاق پایین آورده بود و در پایین آن خوابیده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت: «بابا چرا نمی‌آیی با من بازی کنی؟» (ص134)
 

آرامگاه احمد شاه مسعود در پنجشیر

دخترانم مایه افتخارم هستند!
خانواده پری گل مدت‌ها از پنجشیر دور بودند و حال به دره برگشتند، تصویری که او برای ما شرح می‌دهد، بسیار دردناک است: «وقتی به بالای پنجشیر رسیدیم با منظره‌ای تکان دهنده روبه‌رو شدیم. جایی که بیست سال پیش به روی دره‌ای سبز باز می‌شد و در آن ساکنان اندکی سکونت داشتند، اکنون خرابه‌ای بیش نبود. در مزارع زغال شده اسکلت تانک‌های واژگون شده به چشم می‌خورد. شوهرم به طرفم خم شد و گفت: «اگر تعداد جنگ‌هایی را که در اینجا در گرفته و تعداد بمب‌هایی را بر سر اینجا ریخته شده می‌دانستی، حتما از آنچه که از پنجشیر باقی مانده خوشحال می‌شدی.» (ص139)    
       
خانواده مسعود در حال بزرگ شدن و افزایش است، حالا احمد تنها پسر خانواده و چهار خواهر دارد، گل‌پری دوست دارد که برای او برادری بیاورد اما احمدشاه مسعود به دخترانش می‌نازد: «چند روز بعد خواهرشوهر بزرگ‌ترم، بی بی شیرین به دیدن ما آمد. او در حالی که نوزاد را در آغوش می‌گرفت، شروع به گریه کرد و گفت: «باز هم یک دختر.» همان طور که او بی‌تابی می‌کرد، من هم شروع به گریه کردم. همان لحظه شوهرم وارد اتاق شد و مبهوت از ما پرسید: «چرا گریه می‌کنید؟ اتفاق بدی افتاده است؟» خواهرش جواب داد: «من برای شما ناراحتم. چقدر برایتان دعا کردم پسردار شوید...» شوهرم به او آنچنان نگاهی کرد که اگر به شما چنین نگاهی می‌کردند، تا اعماق وجودتان نفوذ می‌کرد. می‌گفت: «آیا فلج است؟ کور است؟ لنگ است؟ نه خوب پس چرا شکایت می‌کنید؟ او یک دختر کوچولوی مسلمان و زیباست که مایه افتخار پدر و مادرش است. من ترجیح می‌دهم بیست دختر داشته باشم تا پسری که گمراه باشد. دیگر نمی‌خواهم چنین حرف‌های خامی را بشنوم!» (ص159)
 
کابل به دست اسلامگرایان افراطی افتاده و خانواده مسعود باید بروند و در این میان شهر پر از کشته و زخمی است و کودکان و زنانی که قربانی می‌شوند، تصویری است که همسر مسعود با شرحی تلخ این تصویر را پیش چشم ما روایت می‌کند: «با چشمانم چیزهایی دیدم که هرگز حتی برای بدترین دشمنانم هم آرزوی دیدنش را نمی‌کنم. تکه‌های اجساد متلاشی شده، خونی که همه جا ریخته شده بود، فریاد مجروحانی با شکم‌های پاره شده که نیمی از امعا و احشاء‌شان بیرون ریخته بود، زنان و بچه‌هایی که گریان می‌دویدند، اجساد مادرانی که بچه‌هایشان را در آغوش گرفته بودند، روی زمین افتاده بود، گویی این‌گونه می‌خواستند آنها را در مقابل مرگ محافظت کنند. یک موشک درست روی ماشین جلویی ما افتاد و مسافران آن مثل عروسک خیمه شب بازی تکه پاره شده از آن بیرون ریختند. شوهرم هنگام رانندگی آن قدر فرمان را فشار داده بود که دست‌هایش سفید شده بود در حالی که رنگ صورتش کبود شده بود، جوری به من نگاه می‌کرد که گویی برای آخرین بار است مرا می بیند. گفت: پری خدا کی می‌خواهد دست از تنبیه مردم افغان بردارد؟ چه کرده‌ایم که باید این‌گونه تنبیه شویم؟» (ص 170)
 
چریک دوستدار زمزمه‌های عاشقانه سیمین
تصورش دشوار است برای کسانی که احمدشاه مسعود را نمی‌شناسند که او در عین آن‌که چریک باشد، به ادبیات عشق بورزد و از روحیه شاعرانه‌ای هم برخوردار باشد: «شروع کردم به خواندن شعری از یک شاعر ایرانی، به نام سیمین بهبهانی که واقعا به اشعارش علاقه دارم. شعرهای او برای شوهرم بسیار اهمیت داشت و از اول ازدواجمان، در واقع این علاقه را در من ایجاد کرد. به خصوص شعری از او را به خاطر دارم که اشاره به کسانی داشت که بدون این‌که به آنها چیزی بگویی حرف تو را می‌فهمند: «چه زیباست کسی را در کنارم داشته باشم که حرف‌های قلبم را قبل از اینکه لب به سخن بگشایم، می‌فهمد.» او بیشتر اوقات این شعر را برایم می‌خواند.» (ص 208)

روزهای زندگی چریک پنجشیر به شکلی گذشت که همسرش احساس می‌کند خبری در راه است و نشانه‌های آن را برمی‌شمارد و حتی خلوت شوهر و پسرش را هم نشانی از رفتن عشقش می‌داند، رفتنی که به شدت تلخ است: «همیشه احمد را به کناری می‌کشید تا با او رو در رو صحبت کند. پسرم تا به حال حرف‌های او را برای من تعریف نکرده، زیرا او رازنگه‌دارتر از آن است که این نوع اسرار محرمانه را برای من بازگو کند. باد کمی از گفت‌وگوهای آنها را برایم آورد: «به من قول بده اگر برایم اتفاقی افتاد، دنبال انتقام گرفتن نباشی.» همگامی من مردم آیا آن قدر قوی خواهی بود که مرا بر پشت خود سوار کنی و تا بالای کوه ببری؟» تصور نکنید که او آدم غیرطبیعی بوده اسن نه چنین نبود. این نوع تفکرات در صحبت‌های او دلایل حکیمانه‌ای داشت...» (ص245)
         
صفحات خاطرات پری گل به پایان رسیده و من حالا از او و همسرش اطلاعات زیادی دارم، از مردی که سعی کرد در کشوری که مدت‌هاست محل منازعه قدرت‌هاست صلح را برقرار کند. مردی که در دره پنجشیر گروهش را می‌چیند و برای نجات مردمش هر کاری می‌کند تا شاید برای نسل بعد امید زیستن در صلح باشد، امیدی که گاه به یاس تبدیل می‌شود و عاقبت احمدشاه مسعود با خدعه و حیله کشته شد و امروز نامش هنوز در پنجشیر طنین‌انداز است. 

چاپ چهارم کتاب «احمدشاه مسعود به روایت صدیقه مسعود» نوشته شکیبا هاشمی و ماری فرانسواز کولومبانی با ترجمه افسر افشاری در 272 صفحه و شمارگان 700 نسخه از سوی نشر مرکز منتشر شده است. 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها