پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰ - ۱۴:۰۲
شهید طلبه‌ای که عاشق خدمت به محرومان بود

از زمانی که طلبه شد، روحیات عجیبی پیدا کرد. مثل شاخه گلی بود که حالا در آفتاب قرار گرفته باشد. گلبرگ‌هایش می‌درخشید. عطرش منتشر شده بود و همه ما را مست و شیدای خودش کرده بود.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، «عارف بارانی»، با محوریت زندگی روحانی شهید سیدحسین مقیمی، تازه‌ترین اثر مصیب معصومیان با حال و هوای جنگ تحمیلی و زندگی خانواده‌ها در دهه 60 است که از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
 
معصومیان که پیش از این با انتشار آثاری همچون «خاطرات جبهه و جنگ»، «زمزمه‌های شهود»، «از مازندران تا شلمچه» و «از ام الرصاص تا خان طومان» چهره شناخته‌شده‌ای برای دوستداران ادبیات جنگ تحمیلی است، در کتاب جدید خود نیز به این موضوع پرداخته است. او در این کتاب، داستان روحانی شهید سیدحسین مقیمی را روایت می‌کند. نویسنده در واقع در این داستان، تصویری از دهه 60 را پیش چشم مخاطب ترسیم کرده و شمه‌ای از زندگی خانواده‌ شهید را روایت کرده است.
 
معصومیان درباره با نحوه شکل‌گیری این اثر و نخستین جرقه‌هایی که برای نوشتن از شهید مقیمی در ذهنش زده شد، می‌گوید: تلفن همراهم زنگ خورد. خانمی سلام کرد. وقتی مطمئن شد معصومیان هستم خودش را معرفی کرد. خواهرزاده شهید مقیمی بود. درباره بزرگواری‌ها و عنایت‌هایی حرف زد که از ناحیه شهیدشان می‌شد. تقاضایش این بود که برای دایی شهیدش کتاب خاطراتی را گردآوری و تدوین کنیم.
 
اهل شهر بابل هستند؛ روستای «درزی‌کلانصیرایی». از پدر و مادر شهید پرسیدم. پدر شهید زنده‌اند و مادر شهید هم چند سالی است  به رحمت خدا رفته‌اند. در آن صحبت تلفنی قولی ندادم، اما قرار گذاشتیم که جهت دیدار هم که شده به دست‌بوسی پدر شهید برویم.
 
معصومیان در ادامه به کرامات شهید مقیمی اشاره کرد و گفت: هفتم اسفند 1398 قسمت شد در دیدار اول خدمت خواهر شهید مشرف شوم. اطلاعاتی را که محدثه‌ خانم از قبل جمع‌آوری کرده بود، جلوی رویم گذاشت و دست‌نوشته‌ای از شهید هم بین اوراق بود. برداشتم و بر دیده گذاشتم و کلماتش را بوسیدم. بعد بقیه اسناد را بررسی کردم. خواهر شهید نگاه منتظر و نگرانی داشت. در نهایت پرسید: «آقای معصومیان این‌ها قابلیت چاپ دارند؟» گفتم: «ان‌شاءالله.» از خاطرات شیرینی که محدثه‌خانم لابه‌لای حرف‌های عاطفی‌اش درباره شهید می‌گفت، این بود که: «هشت‌ساله بودم. دایی را خواب دیدم. گفت: ‹الآن دیگه وقت چادر سر کردن تو شده!› خوابم را برای مادرم تعریف کردم. مادر هم سریع برایم چادر خرید.»
 
وی افزود: 21 تیر 1399 به دیدار پدر شهید رفتیم. به روستا که وارد شدیم، گفتم قبل از هر چیزی برویم به مزار شهید و زیارتی کنیم. در آرامستان بسته‌ بود، چون شهید را در زیر حسینیه دفن کرده بودند. فقط پنجشنبه‌ها در را باز می‌کنند. از پشت نرده‌ها فاتحه‌ای می‌خوانیم. این نرده‌های آهنی و آن در بسته مرا به یاد قبرستان بقیع انداخت. به خواهر شهید گفتم: «حیف که آرامستان بسته است و مردم از زیارت مزار این سید محروم می‌شوند. مزار شهدا دارالشفاست.» از همین‌جا از مسئولان دلسوز روستا عاجزانه درخواست می‌کنم تدبیری اتخاذ کنند. حالا با نرده‌کشی یا... مردم را از زیارت مزار این سید جلیل‌القدر محروم نکنند. فقط به یک پنجشنبه اکتفا نشود.
 
نویسنده کتاب «عارف بارانی» با اشاره به ویژگی‌های شهید مقیمی که انگیزه‌ای برای نگارش این اثر شد، ادامه داد: وقتی به منزل پدر شهید رسیدیم، پیرمردی را دیدم که روی صندلی در ایوان نشسته. جذابیت این پیرمرد مرا مثل آهن‌ربایی به خودش جذب کرد. خم شدم و سرش را بوسیدم. یکی‌یکی وارد اتاق شدیم و شروع به صحبت کردیم. از جمعیت روستا و تعداد شهدایش پرسیدم. برایم خیلی جالب بود از هفتصد خانواده‌ای که در این روستا زندگی می‌کنند فقط پرچم یک شهید در اهتزاز است، آن‌هم سیدحسین. پدر شهید از رؤیایی گفت که به همین موضوع مربوط بود. گویا سیدحسین در زمان حیاتش امام زمان(عج) را در خواب دیده و آن حضرت به او خبر داده بودند که سیدحسین اولین و آخرین کشته روستا خواهد بود.
 
مصیب معصومیان

وی بیان کرد: چهارم خرداد 1399 برای بار دوم راه افتادم سمت روستا. مسیرم دوباره به مزار شهدا رسیده بود. بازهم همان در نرده‌ای بسته. این بار هم از پس نرده‌ها فاتحه خواندم. دو ساعت بعد با دایی شهید برگشتیم به مزار. از او خواستم که هرطور شده کلید را پیدا کند. بالاخره با کمی جستجو توانست کلید را گیر بیاورد. در را باز کرد، رفتیم داخل و زیارت کردیم. کمی بعد چند نوجوان از بیرون آرامستان آمدند پیش ما، کنار مزار. ضبط‌صوت را روشن کردم. چهار نفر بودند. از آن‌ها پرسیدم که شهید این قبر را می‌شناسند؟ نمی‌شناختند! پرسیدم: «می‌دانید برای چه شهید شده؟» دو نفرشان گفتند: «برای ما و برای خدا» آن دو نفر دیگر هم جوابی نداشتند. کمی از این حال‌وروز نوجوان‌ها و ناآگاهی‌شان دلم گرفت. دنبال مقصر نیستم؛ چراکه خودم را اولین مقصر می‌دانم و بعد «ما»، ماهایی که ادعا داریم و به‌خوبی هم می‌دانیم در کار ترویج فرهنگ ایثار و شهادت کوتاهی کرده‌ایم و می‌کنیم. در ماشینم کتاب «غواص قهرمان» را داشتم. رفتم چهار جلد آوردم و به این بچه‌های سرزنده و دل‌زنده، که آبرو و آینده کشورمان هستند، هدیه دادم؛ شاید ارزش مادی کتاب ناچیز باشد، اما لبخند آن بچه‌ها وقتی کتاب را گرفتند و ورق زدند چقدر می‌ارزید!

ذوق و عشقی الهی در دل‌وجانش وجود داشت
مرحومه صغری محمدعلی‌پور، مادر شهید مقیمی نیز از راویان کتاب «عارف بارانی» بوده و درباره کودکی شهید نقل می‌کند که سیدحسین از کودکی اهل نماز بود. با لحن صمیمی و صدای کودکانه‌اش روی سجاده می‌ایستاد و قنوت دست‌هایش پر می‌شد از گلبرگ‌های معصومیت و زلالی. خیلی کوچک بود که پدرش او را بیدار می‌کرد. به‌سختی از خواب برمی‌خاست. تنش هنوز زیر گرمای پتویی که رویش انداخته بودیم گرم بود. دلم می‌سوخت، اما می‌دانستم پدرش کار درستی می‌کند. این سختی و زحمت بیدار شدن برکت‌های فراوانی داشت. مطمئن بودم قلب سیدحسین بر اثر همین بیداری‌ها نورانی‌تر می‌شود. حسین را که هنوز خواب‌آلود بود، می‌برد پایین، داخل حیاط و به نیت وضو دست‌ها و صورتش را می‌شست. با اولین آبی که پاشیده می‌شد به صورتش هرچه خواب بود از چشم‌های زیبایش کوچ می‌کرد. بعد همراه پدرش می‌ایستاد به نماز. بلد نبود، اما از نماز خواندن پدرش تقلید می‌کرد. به‌سختی بیدار می‌شد، اما با اشتیاق ادامه می‌داد. ذوق و عشقی الهی در دل‌وجانش وجود داشت. شخصیت و رفتار حسین با همین شیوه شکل گرفت. مبادی‌آداب بود و سربه‌زیر و باحیا. شرع را به‌دقت رعایت می‌کرد و اخلاق خوشش زبانزد خاص و عام بود.
 
سال‌ها بعد وقتی‌ هنوز جنگ ایران و عراق شروع نشده بود، سیدحسین به من گفت: «مادر، جنگ جهانی می‌خواد شروع بشه!»، ‌گفتم: «جنگ چیه پسرم؟ جنگی وجود نداره! از چی حرف می‌زنی؟» اما او فقط حرفش را هر بار تکرار می‌کرد و می‌گفت: «جنگ شروع می‌شه!» من آن وقت‌ها فکر می‌کردم این حرف‌های مربوط به جنگ را از معلم‌های مدرسه‌اش می‌شنود، ولی این‌طور نبود. دلش پاک بود و خیلی چیزها به او الهام می‌شد. رؤیاهایی می‌دید که تعبیرهای دقیقی داشتند. خواب‌هایی که خبرهای عجیبی را به او می‌رساندند.
 
تا کلاس 11 درس‌ خوانده بود. روزی آمد پیشم نشست و گفت: «مادر من تصمیم گرفتم طلبه بشم!» نگاهش کردم. او را با عمامه مشکی روی سرش تصور کردم؛ اما احساسم این بود که او اگر درسش را بخواند و ادامه‌تحصیل بدهد موفق‌تر خواهد بود. استعداد زیادی داشت. برای همین گفتم: «پسرم به‌نظر من فعلا بهتره درست رو بخونی.» گفت: «ننه، درس و تحصیل خیلی خوبه؛ اما طلبگی یه چیز دیگه‌ست. درس خوندن توی حوزه رو بیشتر دوست دارم.»

سپردم به خودش. می‌دانستم عاقل است و بهترین تصمیم‌ها را می‌گیرد. دوراندیش است و عاقبت کارها را خوب می‌بیند. خیر این کار را سنجیده بود. کمی بعد ساک سفرش را بست و راهی حوزه علمیه شد. حال‌وهوایش به روحانی‌ها بیشتر نزدیک بود. واقعا زندگی برایش در بین مردمی که عادی زندگی می‌کردند سخت بود. او دلش عروج می‌خواست. می‌خواست پاک‌تر باشد. می‌خواست به نورانیت وصل شود.
 
سیدحسین هرچه می‌خواست، خصوصا پول را، از من درخواست می‌کرد. چون من شغلی خانگی داشتم و حصیربافی می‌کردم و کمک‌خرج همسرم در اداره زندگی بودم. سیدحسین از من پول می‌گرفت، ولی برای اینکه آبرو و عزت مرا بالاتر ببرد فخر می‌کرد و به دوستان و آشنایان می‌گفت: «مادرم خیلی هوای منو داره.»
 
از زمانی که طلبه شد، روحیات عجیبی پیدا کرد. مثل شاخه گلی بود که حالا در آفتاب قرار گرفته باشد. گلبرگ‌هایش می‌درخشید. عطرش منتشر شده بود و همه ما را مست و شیدای خودش کرده بود. وقتی از حوزه برمی‌گشت خانه، با کلی کتاب می‌آمد. من هم وسایلش را جابه‌جا می‌کردم و کتاب‌هایش را در گوشه‌ای مرتب می‌کردم. با خجالت و شرمندگی می‌آمد جلو و دست و دامنم را می‌بوسید و به چشم می‌کشید و بارها تکرار می‌کرد: «مادر خسته شدی! ننه، اذیت نکن خودت رو!»
 
حالا سال‌ها بود که دیگر نمازشبش ترک نمی‌شد. خیلی اهل‌دل بود. دل او به دل شب متصل بود. در دل شب دیدنی‌تر می‌شد صورت ماهش. به‌هیچ‌عنوان قبل از نماز سر سفره ناهار یا شام حاضر نمی‌شد. حالا عبا هم به لباس‌هایش اضافه شده بود. حالا وقتی می‌ایستاد به نماز، عبایش را هم روی دوش می‌انداخت. چقدر این عبا به او جلوه می‌داد. من هم عاشقانه می‌ایستادم و از گوشه‌ای نمازخواندنش را با آن تواضع و فروتنی تماشا می‌کردم.
 
هنگامی ‌که تصمیم گرفت برود جبهه، گفتم: «سیدحسین! برادرت محسن جبهه‌س، تو دیگه نرو!» می‌گفت: «ننه! اون داره تکلیف خودش رو انجام می‌ده، من هم می‌رم تکلیف خودم رو انجام بدم.» یک بار رفت و سالم برگشت. من و خواهرهایش خیلی خوشحال بودیم و شادی‌مان را ابراز می‌کردیم؛ اما خودش پکر و دلگیر بود. می‌گفت: «ننه تو و خواهرهام در حقم دعا کردید که سالم برگردم؛ برای همین من سالم برگشتم.» اما بار دوم که داشت می‌رفت جنس خداحافظی‌اش فرق داشت. وداع کرد. انگار می‌خواست برود که برنگردد. انگار می‌رفت که به آرزویش برسد. موقع رفتن وصیت‌هایی کرده بود؛ مثلاً درباره دخترش سیده‌خدیجه گفت: «ننه، مواظب فرزندم سیده‌خدیجه باش و ازش خوب نگهداری کن. اون هم فرزند تو و دختره.»
 
رفت و در جبهه نامه‌ای نوشت و برایمان فرستاد. من که سواد نداشتم. خواهرهایش آن نامه را بلندبلند می‌خواندند. در آن نامه گفته بود: «مادر، من در جبهه آبادان و نزدیک اروندرود هستم!» خاطرمان را جمع کرده بود و نگرانی‌مان را برطرف کرده بود. خیالم جمع شد که جایش راحت است و خطری او را تهدید نمی‌کند. چند روزی از حضور او در جبهه می‌گذشت. آن روز با جمعی از آشناها در شهر بابل بودم. متوجه پچ‌پچ چند دوست و آشنا شدم. متوجه نگاه‌های سنگین و دزدیده آن‌ها می‌شدم. دلم آگاه شد. زانوهایم لرزید. احساس کردم سیدحسین من شهید شده. نتوانستم همان‌جا بمانم. بی‌قرار شده بودم. خیلی زود برگشتم خانه. دل توی دلم نبود. به بچه‌ها و پدرشان گفتم: «سیدحسین شهید شد.» پدرش هم مثل من بی‌قرار و مضطرب شد. پیگیری کرد. متوجه شد خبری که من به او داده‌ام صحت دارد...
 
پیکرش را که برگرداندند، رفتم صورت و محاسن قشنگش را بوسیدم. این بار من دستش را بوسیدم. یک عمر او دستم را بوسیده بود، اما این بار من بوسه زدم به دست‌هایش. این بار من پیشانی‌اش را بوسیدم. این بار من شاخه‌گل شکسته و پرپرم را بوییدم. پسرم سفارش کرده بود که او را در فضای آزاد و زیر آسمان دفن کنیم تا وقتی باران می‌بارد مزارش خیس باران شود، چون باران را خیلی دوست داشت. قدم زدن در باران را خیلی دوست داشت. عاشق زیر باران راه رفتن بود؛ اما متأسفانه به دلایلی او را در حسینیه دفن کردند.
 
بعد از شهادتش پژمرده شدم. می‌دانستم دیگر خندان و شاد از در خانه نمی‌آید. می‌دانستم دیگر او را ندارم. دیگر نمی‌توانم نماز خواندنش را تماشا کنم. دیگر داشتم دق می‌کردم. دل‌تنگش بودم. برایش شب و روز گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم. برایش ناله سر می‌دادم؛ اما یک بار بعد از شهادتش سیدحسین را در بیداری دیدم. بی‌حال بودم و دراز کشیده بودم، طوری که حتی قدرت بلند شدن از جایم را هم نداشتم. غم سنگین شهادت سیدحسین زمین‌گیرم کرده بود. ناگهان سیدحسین را روبه‌رویم دیدم ایستاده. گفت: «مادر بلند شو نمازت رو بخون!» آن‌قدر دل‌تنگش بودم که حتی جوابش را هم فراموش کردم بدهم. حتی به خاطرم نیامد که کمی با او حرف بزنم. مات شده بودم و فقط به قد و بالایش نگاه کردم. فقط او را یک دل سیر نگاه کردم. سیدحسین از من خواسته بود بلند شوم. فهمیدم که حال مرا می‌بیند و می‌داند. یاعلی گفتم و بلند شدم از جایم، ولی دیدم سیدحسین رفته و دیگر آنجا نیست. اشکم سرازیر شد. عطر بهشتی‌اش مانده بود. خانه‌مان معطر شده بود. گریه‌کنان برخاستم. حالا وقت آن بود که بروم نمازم را بخوانم؛ نمازی که سیدحسین برایش آمده بود مرا به خودم بیاورد.
 
روایت پدر از پسر
حاج‌ سیدمیران مقیمی؛ پدر شهید مقیمی، به‌عنوان راوی دیگر این اثر با حالی منقلب به ذکر خاطره‌ای از شهید می‌پردازد و می‌گوید: ماه رمضان بود. آن روزها عطر ماه مبارک همه کوچه‌پس‌کوچه‌ها را پر می‌کرد. بوی حلوا و طعم شیرین خرمای موقع افطار و سکوت هنگام سحری... آن روز عروسم (همسر حسین) رفت نانوایی که برای افطار نان بخرد. همه ما روزه بودیم و اتفاقا عروسم خیلی زود از نانوایی برگشت. سیدحسین تعجب کرد. پرسید: «چقدر زود اومدی!» خانمش لبخندی زد و با خوشحالی گفت: «پول رو دادم به یکی از خانم‌های توی صف، اون برام نون خرید.» حسین اخم کرده بود. فکرش مشغول شد. داشت تجزیه‌وتحلیل می‌کرد کار عروسم را. لباس پوشید و رفت بیرون. حدود نیم ساعت گذشت و برگشت. بوی نان‌های گرمی که آورده بود، خانه را دوباره پر کرد. موقع افطار که شد حتی یک لقمه هم از نانی که خانمش خریده بود نخورد. نانوای محله ما پسرعمویم بود. گاهی می‌گفت: «پسرعمو تو چرا سیدحسین رو می‌فرستی نونوایی؟» گفتم: «من که نمی‌فرستم، خودش می‌آد!» می‌گفت: «تمام مدتی که توی صف می‌ایسته حتی یک بار هم سرش رو بالا نمی‌آره. این‌قدر می‌ایسته تا نوبتش بشه.
 

در ادامه گوش می‌سپاریم به راویت سیده‌زینب مقیمی، خواهر شهید به‌عنوان راوی دیگر کتاب «عارف بارانی» که به حسن رفتار و منش و شخصیت شهید اشاره می‌کند: سیدحسین لباس نو پوشیدن را واجب نمی‌دانست، اما به لباس تمیز و مرتب مقید بود. همیشه ریش و مویش منظم و مرتب بود. وقتی از حوزه می‌خواست برگردد روستا، کت‌وشلوار می‌پوشید و با این تیپ و ظاهر برمی‌گشت. اگر می‌دید مادرمان خانه نیست و می‌فهمید که برای کار رفته باغ، بیل را برمی‌داشت و با همان لباس رسمی و شیک، زنبیلی به دوش می‌گرفت و می‌رفت باغ. ساعتی بعد با ننه برمی‌گشتند خانه، با زنبیلی پر از گوجه‌فرنگی و خیار و بادمجان و میوه‌های فصل؛ درحالی‌که به نشانه احترام و ادب تمام مسیر را یک قدم عقب‌تر از ننه راه می‌رفت.
 
وسایل را که زمین می‌گذاشت، لباسش را از تن درمی‌آورد و می‌رفت وضو می‌گرفت. سجاده پهن می‌کرد. ما هم وضو می‌گرفتیم و پشت‌سرش می‌ایستادیم و نمازمان را به جماعت می‌خواندیم. گاهی بین دو نماز کمی قرآن می‌خواند یا ذکر می‌گفت. بعد از نماز هم وقت غذا بود و دور سفره نشستن...

همچنین صحبت‌های یک رفیق را درباره دوست شهیدش دنبال می‌کنیم. احمد آقاجانی درباره همرزم شهید می‌گوید: «روحانی تبلیغات» شده و به یگان ما آمده بود. از همان ابتدای ورودش می‌شد دید و فهمید که چه فرشته‌ای پا به سنگرمان گذاشته. از طرز نگاهش، حرف زدنش، سکوتش، حیایش. خیلی زود الگو و راهنمای ما شده بود. کاری که خودش انجام نداده بود را توصیه نمی‌کرد. برای همین بود که همه از او حرف‌شنوی داشتند.
 
یکی از کارهای قشنگ او سقایی و آب دادن بود. موقع وعده‌های غذایی، ناهار و شام، می‌گفت: «کلمن آب رو بدید به من که برای بچه‌ها آب بریزم.» و تمام وقتی‌که داشت غذا می‌خورد گوشش منتظر صدای «یا حسین» بود. سریع لیوان قرمز پلاستیکی را برمی‌داشت و به هرکس که آب می‌خواست آب می‌رساند. ساقی جمع ما بود.
 
اصرار و تأکید زیادی بر نماز داشت. از برادران خواهش می‌کرد که در هر شرایطی، اگر می‌توانند، خودشان را به نماز جماعت برسانند. خودم شاهد بودم که روز جمعه که می‌شد اصرار می‌کرد از فرمانده اجازه بگیریم تا با مرخصی ساعتی در نماز جمعه اهواز شرکت کنیم. با اهوازی که 110 کیلومتر با ما فاصله داشت. راستش ماها حوصله این‌همه راه را نداشتیم که برویم و برگردیم؛ اما سیدحسین می‌رفت.
 
بعضی شب‌ها که من نگهبان مخابرات بودم سید می‌آمد پیش من و می‌گفت: «شما برو استراحت کن، من به‌جای تو نگهبانی می‌دم.» می‌گفتم: «سیدجان بی‌سیم یه‌سری رمز و کد داره، تخصصیه، شما نمی‌تونی جواب بدی، باید آموزش ببینی.» می‌گفت: «نگران نباش؛ هرجا نتونستم جواب بدم شما رو صدا می‌زنم.» بارها از من خواسته بود شب‌ها دو ساعت نگهبانی برای او قرار بدهم که کمک‌کارمان باشد. اما من قبول نمی‌کردم، چون می‌دانستم مأموریت او این‌جا پیش ما و با ما نیست.
 
موقع حرکت که شد صدایش زدم، ایستاد. کیفم را باز کردم و یک چفیه درآوردم. چفیه بزرگی بود. خودم چفیه را گذاشتم دور گردنش. لبخند زدم. چهره نورانی‌اش را که دیدم کیف کردم. گفتم: «حالا برو!» واقعا فکرش را نمی‌کردم سید از در این سنگر که برود بیرون دیگر برنمی‌گردد. شاید یک ساعت هم طول نکشید. از بی‌سیم مدام صدایم زدند. گوشی را برداشتم. فرمانده بود، آقای احمدی. گفت: «می‌خوام به شما خبری بدم.» گفتم: «بفرمایید»، «مقیمی به شهادت رسید»، با ناباوری گفتم: «شوخی نکن حاجی!» گفت: «جدی می‌گم. مقیمی پرواز کرد.» آن‌قدر عجیب بود این حرف که گفتم: «تا پیکر رو نبینم باور نمی‌کنم. شما یک ساعت نمی‌شه که رفتید.» گوشی را گذاشتم و سراسیمه سمت سردخانه صحرایی دویدم. دو تا از بچه‌ها هم آمدند. بازهم باورکردنی نبود. داشتم نگاهش می‌کردم آن جسم بی‌جان را. زانو زدم، بوسیدمش. اشکم درآمده بود. گفتم: «سید ما از یه شهر بودیم. چرا منو تنها گذاشتی؟» یک دل سیر گریه کردم. بعد بلند شدم. داشتم از سردخانه می‌آمدم بیرون که چشمم افتاد به دست سید... .

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها