دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰ - ۰۹:۵۷
خاطرات منوچهر ستوده از درس تاریخ در دبیرستان شرف تا کوهنوردی با ایرج افشار

28 تیرماه زادروز 108 سالگی زنده‌یاد منوچهر ستوده است. بزرگمردی که سرزمین ایران را وجب به وجب پیاده گشت تا بتواند آثاری ارزشمند از خودش به جای بگذارد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، «منوچهر ستوده، فرزند خلیل، شماره شناسنامه 285، بخش تهران، متولد تهران، بازارچه سرچشمه، کوچه صدیق‌الدوله از بخش عودلاجان از محله‌های قدیم تهران، اصلا اهل مازندران هستم. پدربزرگم آقا شیخ موسی از یاسل نور که منطقه ییلاقی و کوهستانی آنجا محسوب می‌شود با پسرعموهایش به تهران آمد. آقای دکتر غلام‌حسین‌خان صدیقی که وزیر دکتر مصدق بودند، نوه عموی من هستند. پس از آنکه در دوره رضا‌شاه ثبت‌احوال تاسیس شد و مردم صاحب نام‌خانوادگی شدند، پدر من در هنگام گرفتن شناسنامه اسم خانوادگی «صدیقی» را عوض کردند و «ستوده» گذاشتند و «خلیل ستوده» شدند.»

آنچه بازگو شد بخشی از سخنان زنده‌یاد منوچهر ستوده بود که در زندگی‌نامه خودنوشت وی آمده بود. به مناسبت 28 تیرماه زادروز 108 سالگی بزرگمرد تاریخ ایران نگاهی به خاطرات وی در زندگی‌نامه‌اش داشته‌ایم که در ادامه می‌خوانید:  

ستوده از روزهایی که در دبیرستان تاریخ می‌‌آموخت یاد می‌کند و می‌گوید: «در دبیرستان شرف بخاری‌های زغال سنگی را آتش کرده بودند و در و پنجره‌ آنها را بسته و ما هم به نیمکت‌های سرد تخته‌ای چسبیده بودیم و معلم تاریخ به ما درس تاریخ می‌داد. کتاب تاریخی که می‌خواندیم کتابی قطور به قطع جیبی و چاپ سنگی بود به نام تاریخ ایران که یکی از شاهزادگان قاجاری آن را نوشته بود و حدیث از کیومرث و لهراسب و گشتاسب و کیقباد و دارا بود و همه چیز آن متعلق به خودمان بود.

ناگهان در اطاق باز شد و رئیس مدرسه و ناظم آن آقای حکیمی که صورتی اسبی و بزرگ داشت با دو مستخدم که هر یک مقداری از فرم‌های چاپ شده از کتابی را در دست داشتند وارد شدند و آنها را روی میز معلم گذاشتند و بلافاصله مشغول جمع کردن کتاب‌های درسی ما شدند. آنها را جمع کردند و بردند. ما ماندیم با فرم‌های چاپ شده کتابی نا‌شناخته! آقای حکیمی- ناظم- فرم‌ها را برداشت و میان شاگردان توزیع کرد و با رئیس مدرسه از در کلاس بیرون رفتند. فرم های نام‌برده هنوز جلد نشده بود و به صورت کتاب در نیامده بود در نتیجه نام کتاب هم برای ما روشن نبود. معلم از این کتاب شروع به درس دادن کرد. حروف کتاب، قطع کتاب و نام‌هایی که در این کتاب امده بود برای ما تازگی داشت. فرم‌های بعدی کتاب را هم برای ما آوردند و ما هم این کتاب تاریخ گمنام را به آخر رساندیم. بعدها فهمیدیم این کتاب تاریخ ایران باستان پیرنیاست.»

من نمی‌دانم این کار به دستور که بود و رئیس و ناظم مدرسه به امر چه کسی این کار را انجام داده‌اند و هدف و منظور از این کار چیست؟ امروز هم که سن من به نود و هشت سالگی رسیده و سی و اندی سال از دوران بازنشستگی من می‌گذرد نفهمیدم این تغییر و تحویل از کجا سرچشمه گرفته است و برای چه و برای که این امر صورت عمل به خود گرفته است.

مشیر‌الدوله این کتاب را از زبان فرانسه به فارسی برگردانده و کتب تاریخی قدیمی متکی بر اسناد و مدارک یونانی است و یادی از گذشته ایران ندارد. من هنوز نمی‌دانم که پادشاهان اساطیری ما هیچ‌گاه روی تخت نشسته‌اند و حکمروایی کرده‌اند یا نه! این پادشاهان اساطیری آیا با کوروش و داریوش هم عهدند یا نه! آیا دوران سلطنت پادشاهان اساطیری که صد و دویست و سیصد سال است صحت تاریخی دارد!»



وی در بخش دیگری از خاطراتش به زمانی اشاره می‌کند که وارد دانش‌سرای عالی شده است: «پس از گرفتن دیپلم که در آن زمان بسیار با ارزش بود به من گفتند: حالا که دیپلم گرفتی برو دنبال کاری! گفتم من می‌خواهم درس بخوانم، گفت: بسیار خوب تا وقتی که درس می‌خوانی من پشتیبان تو هستم و از تو نگهداری می‌کنم. در آن زمان دانش‌سرای عالی تازه باز شده بود و من در آنجا ثبت‌نام کردم. آقای فروزان‌فر که حالا مشهور آفاق هستند در کلاس اول عالی معلم ادبیات ما بودند. من دوره سه ساله زبان و ادبیات فارسی را زیر دست ایشان به پایان رساندم و لیسانس گرفتم پس از ان به خدمت نظام رفتم و چون لیسانس داشتم وارد دانشکده افسری و با درجه ستوان سومی افسر هنگ سوار حمله در مهرآباد شدم.

پس از گرفتن دیپلم رابطه من و دانش‌پژوه قطع شده بود. ظاهرا در این مدت ایشان به خواندن درس‌های حوزوی پرداختند و سپس به دانشکده حقوق رفتند و از آنجا هم لیسانس گرفتند. چند سال ما یکدیگر را ندیدیم تا سال 1327 که بنده به تدریس و تحقیق مشغول بودم و چون مشغول تهیه مصطلحات شَعربافی کرمان بودم به کتاب پیغمبر دزدان احتیاج پیدا کردم و نسخه‌ای از این کتاب در کتابخانه دانشکده حقوق بود. به کتابخانه که رفتم آقای دانش‌پژوه و آقای ایرج افشار را سر کار دیدم که کتابدار دانشکده حقوق شده‌اند. کتاب پیغمبر دزدان را از ایشان گرفتم و مشغول کار شدم. نیم ساعتی که کار کردم مرحوم دانش‌پژوه سر وقت من آمد و پرسید چه می‌کنی؟ من شرح کار خود را دادم. ایشان گفتند تو خودت سرزمین و خاک داری، تو را با کرمان چکار! اگر می‌توانی به تاریخ و جغرافیای مازندران بپرداز!

خلاصه ایشان مرا به دریایی انداختند که هنوز هم در آن مشغول شنا هستم. دوستی بنده با دانش‌پژوه نزدیک‌تر شد و آمد و رفت خانوادگی نیز پیدا کردیم. در این وقت در تقسیم اراضی یوسف‌آباد زمینی هم سهم دانش‌پژوه شده بود و ایشان هم با داشتن مخارج تحصیل فرزندان خود و مخارج یومیه زندگی، خانه‌ای در این زمین برپا کردند و دو سه باری هم بر سر سفره گسترده ایشان لذت غذا را چشیدیم. این خانه را دانش‌پژوه فروخت و خانه‌ای در خیابان وزراء خرید و بدان جا منتقل شد. هفته‌ای یک بار در این خانه هم به ایشان سر می‌زدم و به احول‌پرسی ایشان می‌رفتم. روزی به عنوان مزاح و شوخی کتاب‌هایی را که نوشته بودند روی هم گذاشتیم و ایشان را هم کنار کتاب‌ها قرار دادم، درست به اندازه قد و بالای خود نسخ خطی را فهرست کرده بود.»



ستوده در زندگی‌نامه خودنوشت‌اش درباره آشنایی‌اش با ایرج افشار این چنین می‌نویسد: «دوستی من و ایرج افشار به این ترتیب شروع شد که تفریح روزهای جمعه من در زمانی که در تهران زندگی می‌کردم این بود که به «پس قلعه» می‌رفتم، صبح فردا از آنجا از به قله توچال صعود می‌کردم سپس یک‌سره به تهران می‌آمدم. در یکی از آن روزهای جمعه در سال 1327 من از آن طرف توچال سرازیر شدم که به طرف صاحبقرانیه بروم، دیدم دم چشمه کلک‌چال جوانی نشسته تک و تنها با یک کوله‌پشتی و با پریموس در حال درست کردن چای است. پس از احوال‌پرسی گفتم من دارم از توچال می‌آیم و خسته هستم، یک استکان چای به من می‌دهی؟ گفت: بله حتما! و نشستیم با هم چای خوردیم. دیگه نشستیم که نشستیم و این شصت و اندی سال را با هم طی کردیم! در سال دو بار با آقای افشار بدون هیچ نقشه و برنامه‌ای به ایرانگردی می‌پرداختیم و خودمان را وسط ایلات و عشایر می‌انداختیم. افشار یادداشت این سفرها را با نام «گلگشت وطن» به چاپ رساند.»

وی در بخش دیگری از خاطراتش از دانشکده الهیات و معارف اسلامی می‌گوید: «در سال 1337 مرحوم بدیع‌الزمان فروزانفر مرا به دانشکده الهیات و معارف اسلامی برد و معلم جغرافیای تاریخی اسلامی کرد. بنده هم کم کم روی به دانشکده الهیات آوردم و کتابخانه مرکزی را به مرحوم دانش‌پژوه واگذاشتم. وقتی کتاب بارتولد روسی را که به انگلیسی ترجمه کرده بودند مطالعه کردم از موضوع جغرافیایی تاریخی خوشم آمد و به مطالعه در این زمینه پرداختم. کم کم شهرت پیدا کردم که در این زمینه اطلاعاتی دارم. آقای فروزانفر که رئیس دانشکده الهیات بودند به من گفت فردا صبح باید بروی سر کلاس جغرافیای تاریخی اسلامی. گفتم: من حاضرالذهن نیستم. گفت باید بروی! بالاخره با استفاده از یادداشت های خود که در سال 1312 در کتابخانه مجلس از کتب جغرافیای تاریخی تهیه کرده بودم، شروع به درس دادن کردم. پس از مدتی کتاب «حدود العالم من المشرق الی المغرب» را چاپ کردم و به عنوان کتاب درسی قرار دادم. به این ترتیب پانزده سال جغرافیای تاریخی اسلامی درس دادم. بعدا دکتر سید حسین نصر به ریاست دانشکده ادبیات برگزیده شدند و من را به آن دانشکده بردند و به تدریس سلسله‌های محلی مازندران پرداختم. تا اول انقلاب با درجه استادی در دانشکده ادبیات تدریس کردم و دو سه ماه مانده به انقلاب بازنشسته شدم.»

ستوده از چگونگی چاپ کتاب 10 جلدی «از آستارا تا استارباد» چنین می‌گوید: «انجمن آثار ملی در زمان رضاشاه درست شده بود و چون بودجه دولتی نداشت، از هر کیسه سیمان یک قران به انجمن می‌دادند. پول خوبی هم جمع می‌شد و این انجمن رونق پیدا کرد و شروع به چاپ کتاب کرد. یکی از کسانی که در انجمن آثار ملی مسئولیت داشت غلام‌حسین‌خان صدیقی بود. ایشان متوجه شدند که آثار تاریخی ایران باید ضبط و ثبت شود. به همین خاطر پیشنهادی به شورای انجمن آثار ملی داد و شورای آنجا هم به گردن گرفت که اطلاعات مربوط به آثار تاریخی مملکت را جمع‌آوری کند. پس از آن به دنبال کسانی می‌گشتند که در حوزه محلی فعالیت می‌کردند و من نیز به وسیله آقای غلام‌حسین‌خان صدیقی معرفی شدم که می‌توانم کار مربوط به مازندران را انجام بدهم. در نتیجه کار را شروع کردیم. از آستارا تا خلیج حسینقلی در استرباد بیست و اندی سال طول کشید و تمام کوه و دشت این منطقه را بررسی کردم و پنج جلد کتاب از «آستارا تا استارباد» تالیف شد. از آستارا رفتم تا خلیج حسینقلی و دره و ماهور و همه جا را دیدم. البته آن وقت‌ها ماشینی نبود پیاده و یا با قاطر از محلی به محل دیگر می‌رفتم با دو دوربین عکاسی و سایر وسایل به کول!

در ضمن این کار برخوردیم به اسناد و مدارک تاریخی که در خانواده‌ها نگهداری می‌شد. مثلا خانواده سادات درازگیسو و خانواده سادات مفیدی در گرگان. در آن وقت آقای ایرج افشار رئیس کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بود، ایشان کمک می‌کردند و آدم و دوربین دادند. رفتیم همه آن اسناد را عکس‌برداری کردیم و پنج جلد کتاب اسناد چاپ کردیم و شد ده جلد کتاب از آستارا تا استارباد.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها