جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۱:۵۸
سه روایت از ورود امام به ایران/ از سخنان ناطق نوری تا سید احمد خمینی

ناطق نوری: من و حاج احمد آقا مانديم. پهلوانان زيادي آنجا بودند، هر كدامشان عباي امام را مي‌گرفتند و به سمت خودشان مي‌كشيدند. عمامه‌ امام از سرش افتاد. يك عكس قشنگي از امام از اين جا گرفته شد كه چشم‌هاي امام به طرف آسمان است و بنده مي‌فهمم كه امام ديگر تسليم حق و تن به قضاي الهي داده بود. در اين لحظات حساس از بس كه مردم را هل مي‌دادم مچ‌هاي دستم از كار افتاد و يقين حاصل كردم كه امام زير پاي جمعيت از دنيا مي‌رود و مأيوسانه فرياد مي‌كشيدم: «رها كنيد، امام را كشتيد.»

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) 12 بهمن 1357 با ورود امام خمینی به ایران شناخته می‌شود. از ابتدای این روز تا انتهای آن، تحت تاثیر این لحظه تاریخی بود و روایت‌های مختلفی از روند این ورود به دست ما رسیده است. در این بخش از روزشمار انقلاب اسلامی، از سه منظر، وقایع این روز را روایت می‌کنیم.
 
به روایت اسناد ساواک
در جلد 25 از کتاب «انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک» که به کوشش مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، ورود امام به ایران در روز دوازده بهمن این‌گونه گزارش شده است: «روز دوازده بهمن کلیه مغازه‌های بازار تهران، بازار شهرری، بازار تجریش و اکثر مغازه‌های سطح شهر بسته بوده است. از بامداد آن روز به مناسبت ورود آیت‌الله خمینی به ایران، هزاران نفر از طبقات مختلف و اهالی شهرستانها در مسیر حرکت نامبرده از فرودگاه مهرآباد الی بهشت زهرا اجتماعی نمودند، عکس‌هایی از نامبرده در طول مسیر نصب و حدود ساعت نه و پنجاه دقیقه هواپیمایی از فرانسه حامل ایشان و بستگان و اطرافیانش بر زمین نشست.
 
در فرودگاه آیت‌الله طالقانی در داخل هواپیما به نامبرده خیرمقدم گفت. سپس او با مستقبلین خود روبه‌رو، به اتفاق سوار اتومبیل‌هایی که از قبل به این منظور اختصاص داده شده بود گردیده و پس از طی مسیر از میدان شهیاد (آزادی)، خیابان شاهرضا (انقلاب)، پهلوی (ولیعصر)، پل راه‌آهن، جاده آرامگاه در ساعت سیزده و پانزده دقیقه وارد بهشت زهرا شدند. در مسیر حرکت، جمعیتی در حدود یک میلیون نفر اجتماع کرده بودند. بر خلاف برنامه تنظیمی، سخنرانی در مقابل دانشگاه تهران انجام نگردید. در بهشت زهرا که از شب قبل هزاران نفر اجتماع کرده بودند ایشان طی نطق کوتاهی از روحانیون، دانشجویان، کسبه، جوانان، بازاریان، دانشگاهیان، استادان، قضات، وکلا و طبقات مختلف تشکر کرده و سپس نماز جماعت برگزار گردید. پس از برگزاری نماز، ایشان سخنرانی‌ای که خلاصه‌ای از متن آن به شرح زیر می‌باشد ایراد نمود:
 
«50 سال سلطنت رضاخان و پسرش غیرقانونی بوده و جایز هم نبود. محمدرضا خود را در اختیار آمریکا قرار داده وکلای مجلس غیرقانونی هستند، چون ملت از آنها اطلاعی ندارد دولت هم غیرقانونی است. من خودم دولت تشکیل می‌دهم. تا تشکیل مجلس موسسان نهضت ادامه دارد از ارتش تقاضا دارم به ملت ملحق شود و تحت نظر آمریکائیان نباشد. همانطوریکه نیروهای هوابرد و زمینی به ما ملحق شده‌اند و ما هم با آغوش گرم آنها را قبول کردیم

                           
 
(ایشان) سپس با صدای بلند اظهار داشت: «ما شاهپور بختیار را محکوم می‌کنیم.» اجتماع‌کنندگان گفتند صحیح است. نامبرده پس از خاتمه سخنرانی با یک فروند هلیکوپتر جهت عیادت از بیماران مجروح شده وقایع اخیر عازم بیمارستان پهلوی شده و در آنجا به علت ازدحام جمعیت موفق به عیادت بیماران نگردیده و سپس با یک دستگاه اتومبیل پژو که شماره آن مشخص نشده به مقصد نامعلومی بیمارستان را ترک نموده است و به طوری که کسب اطلاع شده احتمالاً نامبرده در منزلی که برای سکونتش اختصاص داده شده واقع در خیابان ایران به سر می‌برد.‌‌" (انقلاب ایران به روایت اسناد ساواک: صص: 211 تا 214)
 
به روایت هاشمی رفسنجانی
در هنگام سخنرانی امام در فرودگاه، در عقب جمعیت با شهید بهشتی در نقطه‌ای که بتوانیم نظارتی بر حاضران داشته باشیم با یک فاصله‌‎ای ایستاده بودیم و مواظب جریان امور بودیم. امام در این سخنرانی ضمن تشکر از همه اقشار مردم و دعوت همگان به وحدت کلمه فرمودند: «ما پیروزی‌مان وقتی است که دست همه اجانب از مملکتمان کوتاه شود و تمام ریشه‌های رژیم سلطنتی از این مرز و بوم بیرون برود.»
 
بعد از حرکت امام به سمت بهشت زهرا که در میان پرشکوه‌ترین استقبال تاریخ صورت گرفت، ما به منزل آیت‌الله موسوی اردبیلی رفتیم و با تماس‌های تلفنی که از قبل هماهنگ کرده بودیم، حرکت اما در مسیر را کنترل نمودیم.
 
از لحظه ورود امام، رژیم بسیار متزلزل شد؛ چون وقتی امام وارد شدند، بهتر معلوم شد که حاکمیت در تهران در اختیار رژیم نیست. این مسئله وقتی مشخص‌تر شد که ما با یک شاخه‌ای از تشکیلات نیروهای مبارز که در اختیار داشتیم و آنها را هم تجهیز کرده بودیم، امنیت را از فرودگاه تا بهشت زهرا، تامین و تضمین کردیم و بحمدالله هیچ مشکلی پیش نیامد.

                       
 
در این میان، سخنان تاریخی امام در بهشت زهرا که طی آن رژیم سلطنتی و دولت بختیار را خلاف قانون اعلام کردند و نیز تاکید ایشان مبنی بر اینکه من تو دهنی به این دولت می‌زنم، من دولت تعیین می‌کنم، من به پشتیبانی این ملت، دولت تعیین می‌کنم، شور انقلابی دوباره‌ای به مردم داد و آتش تازه‌ای را در جان مبارزان روشن ساخت.
 
مهمترین لحظه‌ای که در این روز ما را در اوج شادمانی بسیار رنج داد، ساعاتی بود که مطلع شدیم دوستان ما پس از پایان مراسم بهشت زهرا، امام را گم کرده‌اند و اطلاعی از ایشان ندارند. حدس می‌زدیم که رژیم اقدامی کرده است. این جزو پیش‌بینی‌های ما بود که رژیم بر اساس طرحی از پیش تهیه شده در نقطه‌ای امام را برباید و به نقطه‌ای نامشخص برده و زندانی کند. خیلی مواظب بودیم که این اتفاق نیفتد. خبر مهم این بود که هلی‌کوپتری از محل سخنرانی ایشان پرواز کرده و بعد از آن، مردم ایشان را ندیده‌اند. هیچکس هم به ما نمی‌گفت چه اتفاقی افتاده است. قطع برنامه پخش مستقیم ورود حضرت امام از تلویزیون، بر این نگرانی‌ها افزود و شک تردید ما و نگرانی‌هایمان را افزایش داد.
 
بر ما خیلی سخت گذشت؛ از هر جا و هرکس که به نظر می‌رسید، پرس‌وجو کردیم، تا اینکه خبر رسید امام سالم است و در یک نقطه‌ای از تهران در منزل یکی از بستگانشان هستند. باور نمی‌کردیم؛ فکر کردیم دارند ما را فریب می‌دهند. خیلی تلاش کردیم به واقعیت برسیم. فکر می‌کنم سرانجام صدای امام را خودمان از طریق تلفن شنیدیم تا آرام گرفتیم. بعضی از همراهان در ستاد (استقبال) نسبت به صحت این موضوع هم شک کردند و گفتند که رژیم دارد ما را فریب می‌دهد ولی با اطلاعاتی که به دست آوردیم، همان شب مطمئن شدیم امام کاملاً سالم هستند و خیالمان راحت شد. (انقلاب و پیروزی؛ کارنامه و خاطرات 1357 و 1358 هاشمی رفسنجانی- صص: 164 و 165)
 
به روایت ناطق نوری
سخنرانی امام كه تمام شد به آقايان گفتم: «يك دالان درست كنيد تا به طرف هلي‌كوپتر برويم.» هنوز به هلي‌كوپتر نرسيده بوديم كه هلي‌كوپتر بلند شد، اينجا نه راه پيش داشتيم و نه راه پس. در اثر كثرت جمعيت به جايگاه هم نمي‌توانستيم برگرديم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر كس زورش بيشتر بود ديگري را پرت مي‌كرد. آقايان مفتح و انواري حالشان بد شد و افتادند.
 
من و حاج احمد آقا مانديم. پهلوانان زيادي آنجا بودند، هر كدامشان عباي امام را مي‌گرفتند و به سمت خودشان مي‌كشيدند. عمامه‌ امام از سرش افتاد. يك عكس قشنگي از امام از اين جا گرفته شد كه چشم‌هاي امام به طرف آسمان است و بنده مي‌فهمم كه امام ديگر تسليم حق و تن به قضاي الهي داده بود. در اين لحظات حساس از بس كه مردم را هل مي‌دادم مچ‌هاي دستم از كار افتاد و يقين حاصل كردم كه امام زير پاي جمعيت از دنيا مي‌رود و مأيوسانه فرياد مي‌كشيدم: «رها كنيد، امام را كشتيد.»
 
كار از دست همه خارج شده بود. يك وقت ديدم امام به جايگاه برگشت. هنوز برايم مبهم است كه در آن شلوغي چطور شد كه ايشان به جايگاه بازگشت. واقعا عنايت خدا و دست غيب ايشان را از داخل جمعيت برداشت و در جايگاه گذاشت‌!‌ خودم را به جايگاه رساندم. ديدم امام نشسته و در اثر خستگي عبايش را روي سرش كشيده و بي‌حال سرش را به طرف پايين برده شايد 20 دقيقه امام دراين حالت بود، حالا مانديم چه كار كنيم. يك آمبولانس مربوط به شركت نفت ري آن جا بود. گفتيم: «آمبولانس را بياوريد دم جايگاه.» عقب آمبولانس سمت جايگاه واقع شد. احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عباي امام گير كرد عبا را كشيدم و گفتم: «آقا عبا نمي‌خواهيد.»
 
عباي امام را زير بغلم گرفتم و خيلي سريع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو» گفت: «كجا؟» گفتم: « از بهشت زهرا بيرون برو.» كمك ماشين را زد و از پستي و بلندي سنگ‌هاي قبر ماشين حركت كرد و آژير مي‌كشيد و از بلندگوي آمبولانس مي‌گفتم: «برويد كنار حال يكي از علما به هم خورده، بايد او را به بيمارستان برسانيم.»
 
اگر مي‌فهميدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تكه تكه مي‌كردند. از بهشت زهرا كه بيرون آمديم بدنه‌ ماشين از بس كه به اين نرده و سنگ‌ها خورده بود له شده بود. يك مقداري كه به سمت تهران آمديم، هلي‌كوپتر از بالا آمبولانس را ديده بود و در يك فرعي كه واقعا گل بود نشست، ماهم با آمبولانس خودمان را به هلي كوپتر رسانديم. مجددا جمعيت به ما هجوم آورد؛ ولي با زحمت توانستيم امام را سوار هلي كوپتر كنيم.

                          
 
درحين حركت مي‌گفتيم، كجا برويم؟ احمد آقا گفت: «برويم جماران». چون جماران نزديك كوه بود و درخت زياد داشت، هلي كوپتر نمي‌توانست بنشيند. خلبان برگشت با يك شوقي گفت: «آقا برويم نيروي هوايي.» گفتم «مي‌خواهي ما را داخل لانه‌ي زنبور ببري؟» گفت:«پس كجا برويم؟» يك دفعه به ذهنم زد، صبح كه آمدم ماشين را نزديك بيمارستان امام خميني پارك كردم و حالا از آسمان پايين بيايم و در زمين تصميم بگيريم كه كجا برويم. به خلبان گفتم: «جناب سرگرد مي‌تواني بيمارستان هزار تخت خوابي بروي؟» گفت: «هر جا بگويي پايين مي‌روم.» گفتم:«پس برويم بيمارستان» خلبان گفت:«اتفاقا اين بيمارستان به اسم خود آقاست.»  
 
هلي‌كوپتر در محوطه‌ بيمارستان نشست. در اثر صداي تق تق هلي‌كوپتر تمام پزشك‌ها و پرستارها بيرون دويدند تا ببينند چه اتفاقي افتاده است. تصور مي‌كردند درگيري و كشتاري شده و عده‌اي را آورده‌اند. وقتي پياده شدم پزشكان مي‌پرسيدند: «چه اتفاقي افتاده است؟» من سريعا درخواست آمبولانس كردم. يكي از پزشكان گفت: «اينجا بيمارستان است آمبولانس براي چه مي‌خواهي؟» گفتم: «خير نمي‌شود بيمار ما اين جا باشد، بايد او را را ببريم.» آقايان رفتند يك برانكارد آوردند من آن را پرت كردم و گفتم: «ما آمبولانس مي‌خواهيم، شما برانكارد مي‌آوريد؟» پزشكي به نام دكتر صديقي گفت: «آقا من يك ماشين پژو دارم، بياوريم؟» گفتم: «بياور.»
 
ايشان ماشين را آورد نزديك هلي‌كوپتر. در هلي‌كوپتر را كه باز كرديم. تا پرستارها و پزشكان امام را ديدند همه فرياد كشيدند و با هجوم آن‌ها بساط ما به هم ريخت. خانمي دست امام را گرفته بود و مي‌كشيد و گريه مي‌كرد. با زحمت خانم را جدا كرديم. امام و احمد آقا و آقاي محمد طالقاني سوار شدند و ماشين حركت كرد.
 
من خودم را روي سقف پرت كردم و ماشين تند مي‌رفت. گفتم:« آقا اين قدر تند نرويد.» احمد آقا كه فكر مي‌كرد جا مانده‌ام، گفت: «تو هستي؟!» گفتم: «پس چه؟ من كه رها نمي‌كنم.» راننده ماشين را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتي رسيديم به بن‌بستي كه صبح ماشينم را پارك كرده بودم. از آقاي دكتر عذرخواهي و تشكر كرديم.
 
امام را سوار ماشين پيكانم كردم. ديگر خودم راننده بودم و احمد آقا هم پهلوي من نشست. سه نفري در خيابان‌هاي تهران راه افتاديم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پيكان در خيابان‌هاي خلوت تهران بود. احمد آقا گفت:«برويم جماران». امام فرمود: «خير» عرض كردم: «آقا برويم منزل ما». فرمود: «خير» سؤال كرديم: «پس كجا برويم؟» امام فرمود: «منزل آقاي كشاورز.»
 
من قبلا يك منبري براي اين خانواده رفته بودم و معروف بود كه اينها فاميل‌هاي امام هستند. آدرس منزل ايشان را نيز نداشتيم. فقط احمد آقا مي‌دانست كه در جاده قديم شميران و خيابان انديشه زندگي مي‌كند. به جاده قديم شميران جلوي سينماي صحرا آمديم. ماشين را كنار زدم. امام هم داخل ماشين بودند. احمد آقا دنبال آدرس منزل كشاورز رفت.
 
بالاخره پرسان پرسان جلوي منزل آقاي كشاورز در خيابان انديشه آمديم. احمد آقا گفت: «همين خانه است». در منزل را زديم، پيرزني در را باز كرد، پيرزن اصلا داشت سكته مي‌كرد و باورش نمي‌شد خواب مي‌بيند يا بيدار است و قصه چيست؟ وارد منزل شديم. امام داخل آشپزخانه رفت و جوياي احوال تمام فاميل‌ها بود. از شدت خستگي زير چشم‌هاي امام كبود شده بود. ما نمازظهر و عصر را با امام به جماعت خوانديم. يك غذاي ساده‌اي اين پيرزن آورد.
 
پس از صرف غذا امام فرمودند: «يك عبايي براي من پيدا كنيد.» لذا من رفتم جماران منزل آقاي امام جماراني و سه عبا گرفتم؛ يكي براي خودم، يكي براي احمد آقا و يكي هم براي امام آوردم. جالب اين جاست كه همه‌ آقايان علما و اعضاي كميته‌ استقبال، امام را گم كرده بودند و خيلي نگران بودند كه امام را با هلي‌كوپتر كجا برده‌اند. نگران بودند كه رژيم آقا را برده باشد. نهضت آزادي‌ها از طريق دولت پيگيري كرده بودند. ساواك جواب داده بودند كه بيمارستان هزار تخت خوابي و سوار شدن ايشان بر يك پژوي نقره‌اي را خبر داريم، اما بعد رد آن‌ها را گم كرده‌ايم. اين خيلي عجيب است كه ساواك هم رد ما را گم كرده بود، لذا احمد آقا به كميته‌ استقبال تلفن زد و گفت: «حسين آقا را بگوييد بيايد تلفن را بردارد.» حسين آقا نيز آمده بود و احمد آقا از خوف اين كه ممكن است تلفن در كنترل ساواك باشد، به حسين آقا گفت: «ما منزل كسي هستيم كه در بهشت زهرا بغل دست تو ايستاده بود.»
 
احمد آقا آقاي كشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسين آقا ديده بود. سه ربعي نگذشته بود كه آقاي پسنديده هم آمد. من هم در اثر خستگي و فشارهاي زياد نزديك غروب به منزل رفتم. شب ، مرحوم عراقي و ديگر آقايان هم آمده بودند و امام را از منزل آقاي كشاورز به مدرسه رفاه بردند. (خاطرات علی‌اکبر ناطق نوری؛ صص: 173 تا 177)
 

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • موسایی ۰۹:۵۰ - ۱۳۹۷/۱۱/۱۳
    سلام آقاي كشاورز داماد آیت‌الله پسندیده (برادر امام خمینی) بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها