شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۰
وقتی خبرنگار کتاب هم کم می‌آورد!

یک ساعتی می‌شد که در راسته مشرف به ضلع جنوب شرقی میدان انقلاب، میان ازدحام جمعیت و هیاهوی دادزن‌ها که مردم را برای خرید کتاب‌های مختلف به داخل مغازه‌ها و پاساژ‌ها دعوت می‌کردند، قدم می‌زدم. سال‌ها فعالیت در بخش فرهنگی رسانه‌ها باعث شده بود تا وجب به وجب این راسته را مثل کف دست بشناسم و شاید چشم بسته می‌توانستم همه کتابفروشی‌هایش را پیدا کنم اما جست‌وجو برای یافتن مغازه‌هایی که کتاب‌های تخصصی تربیت بدنی و ورزشی را عرضه کند، حسابی مرا از پا انداخته بود.-

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- یک ساعتی می‌شد که در پیاده‌رو خیابان مشرف به ضلع جنوب شرقی میدان انقلاب، میان ازدحام جمعیت و هیاهوی دادزن‌ها که مردم را برای خرید کتاب‌های مختلف به داخل مغازه‌ها و پاساژ‌ها دعوت می‌کردند، قدم می‌زدم.
 
سال‌ها فعالیت در بخش فرهنگی رسانه‌ها باعث شده بود تا وجب به وجب این راسته را مثل کف دست بشناسم و شاید چشم بسته می‌توانستم همه کتابفروشی‌هایش را پیدا کنم اما جست‌وجو برای یافتن مغازه‌هایی که کتاب‌های تخصصی تربیت بدنی و ورزشی را عرضه کند، حسابی مرا از پا انداخته بود. 

فکرش را هم نمی‌کردم که فروشگاهی در این‌جا از دید من پنهان مانده باشد. خبرنگار فرهنگی به ویژه حوزه کتاب که باشی، میدان انقلاب مثل خانه‌ات می‌شود. هر گوشه آن‌را در خاطر داری و کافی است اراده کنی تا کتاب و فروشگاه مورد نظرت را پیدا کنی اما داستان آن‌ روز کمی فرق می‌کرد. 

از این‌که پیش از آمدن به انقلاب نشانی دقیق کتابفروشی‌های ورزشی را از همکارانم نپرسیدم، خودم را ملامت می‌‌کردم. وارد هر فروشگاهی که می‌شدم و از هرکسی درباره کتابفروشی‌های ورزشی می‌پرسیدم؛ یا شانه‌اش را بالا می‌انداخت یا بعد از تکرار حرفم سرش را تکان می‌داد و اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد. روبه‌روی بازار بزرگ کتاب از مرد میانسالی که با صدایی خش‌دار عابران را برای خرید کتاب‌های درسی،‌ کمک‌درسی، دانشگاهی، مذهبی و... به داخل پاساژ فرامی‌خواند، خواستم راهنمای‌ام کند. او ابروهایش را در هم کشید و با لب و لوچه‌ای آویزان عذرخواهی کرد که نمی‌داند! خواستم چیز دیگری از او بپرسم که دستی روی شانه‌ام زده شد. برگشتم، پسر جوانی با چرخ دستی رنگ و رو رفته پشت سرم ایستاده بود. 18 ساله به نظر می‌رسید. گفت که چند بار برای کتابفروشی‌های ورزشی بار برده است و نشانی یکی دوتا از آن‌ها را می‌داند. چرخ خالی را به طرف خیابان دوازده فروردین راند و گفت که دنبالش بروم. وارد خیابان که شدیم، ایستاد. به چند متر جلوتر اشاره کرد و نشانی فروشگاه بامداد کتاب را داد. بعد روی یک تکه کاغذ که از من گرفت، نشانی فروشگاهی در طبقه دوم یکی از پاساژ‌های میدان انقلاب را نوشت و تاکید که به آنجا هم سری بزنم. تشکر کردم، لبخندی زد و رفت. 

وارد فروشگاه شدم. چند دقیقه از  ظهر گذشته  بود و به غیر از یکی دو نفری که ردیف کتاب‌های چیده شده در قفسه‌ها را از نظر می‌گذراندند، کسی در کتابفروشی دیده نمی‌شد، شاید هم به ربطی به این ساعت روز نداشت و در واقع، بازار نشر ورزشی ایران همیشه این‌طور است. دختر جوانی که مسوول فروشگاه بود، خودش را عسکری معرفی کرد.انگار فکرم را خوانده بود که پرسید؛ «حتماً برای پیدا کردن کتابفروشی‌های ورزشی به زحمت افتاده‌ام؟!» 

نگاهم به روزنامه ورزشی که روی میزش بود، افتاد. فکری از ذهنم عبور کرد. عادت داشتم هر روز چند دقیقه‌ای کنار کیوسک روزنامه‌فروشی‌ها بایستم و به صفحه اول روزنامه‌ها نگاهی بیندازم. اکثر روزنامه‌فروشی‌ها بیشترین فضای مقابل کیوسک را به مطبوعات ورزشی اختصاص داده بودند و وقتی از چند نفرشان درباره روزنامه‌های پرفروش پرسیدم، همه آن‌ها بدون استثنا به مطبوعات ورزشی اشاره کردند. حالا ناخواسته این پرسش در ذهنم تکرار می‌شد که چه تفاوتی میان روزنامه‌ها و کتاب‌های ورزشی وجود دارد که در حوزه نشر تخصصی ورزش فقط باید به چند ناشر انگشت‌شمار بسنده کرد، در حالی که شاید کسی نتواند به تعداد دقیق روزنامه‌ها و مجلات ورزشی اشاره کند. مگر این دو مقوله تافته جدا بافته‌ای از هم‌اند؟ مگر کتاب هم بخشی از خانواده رسانه‌ها نیست؟ از خانم عسکری، مسوول فروشگاه درباره قدمت انتشارات بامداد کتاب می‌پرسم و متوجه می‌شوم که این ناشر تنها چند سالی است که به فعالیت تخصصی در حوزه نشر ورزش می‌پردازد و وضعیت کاری مطلوبی دارد و با توجه به این‌که ناشران متعددی در این حوزه وجود ندارند و بیشترین مشتریان کتاب‌های ورزشی را دانشجویان مقاطع مختلف دانشگاهی رشته تربیت بدنی و علوم ورزشی تشکیل می‌دهند، این انتشارات ورزشی مشتریان ثابت و ویژه‌ای دارد. 

زیرچشمی نگاهی به کتاب‌های چیده شده در قفسه‌ها انداختم. تقریباً همه آثار موجود در کتابفروشی‌ مربوط به علوم ورزشی می‌شدند و وجهه‌ای آکادمیک داشتند. درباره زندگینامه ورزشکاران پرسیدم. کتاب «زین‌الدین زیدان،‌ پادشاه متواضع» تنها اثر مربوط به زندگینامه ورزشکاران  بود که در فروشگاه بامداد کتاب عرضه می‌شد. با مسوول کتابفروشی درباره رواج زندگینامه نویسی میان چهره‌های نام‌آشنای ورزش دنیا صحبت کردم. او هم مثل من معتقد بود که بیوگرافی‌نویسی، فرهنگی است که هنوز بین ورزشکاران ایرانی متداول نشده است.

از مسوول فروشگاه کتاب‌های تربیت بدنی و ورزشی بامداد کتاب خداحافظی کردم و به سراغ فروشگاه بعدی رفتم.
 
فروشگاهی را که پسر جوان نشانی‌اش را برایم نوشته بود، به راحتی پیدا کردم؛ طبقه دوم یکی از پاساژها که رفت و آمدی چندانی در آن نبود و بیشتر شباهت به یک دفتر کاری داشت. 

مسوول فروشگاه «رضا حتمی» بود که نمایندگی فروش انتشارت حتمی را اداره می‌کرد. او هم با رویی باز از من استقبال کرد. حتمی معتقد بود که نشر ورزشی تنها با پرداختن به کتاب‌های دانشگاهی می‌تواند به حیات خود ادامه دهد و چاره‌ای غیر از این ندارد. 

از حرف‌هایش متوجه شدم که امسال در نمایشگاه کتاب قرار است در غرفه ناشران دانشگاهی حاضر شود و وقتی از او بیشتر در این باره پرسیدم، از توانایی ناشران ورزشی برای داشتن غرفه ای مجزا صبحت کرد. البته در وضعیت کنونی قرار گرفتن ناشران ورزشی در بخش دانشگاهی را اتفاقی خوشایند می‌دانست.
 
نای ایستادن نداشتم. از راه‌پله تاریک پاساژ پایین آمدم و دوباره وارد خیابان انقلاب شدم. کنار یکی از کیوسک‌های روزنامه فروشی ایستادم و به ردیف چیده شده مجلات خیره شدم. اکثر روزنامه‌های ورزشی فروخته و نایاب شده بودند!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط