خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) در بوشهر، سیدقاسم یاحسینی: «من این یادداشت را ساعتی پس از پایان آیین نکوداشت محمدرضا نعمتیزاده، شاعر بوشهری و استادم در عرصه ادبیات نوشتم که به همت کتابخانه عمومی خلیج فارس بوشهر با عنوان «نیمای جنوب» برگزار شد تا با گریز به سالهای نوجوانیام و تاثیر ایشان در زندگیام، یاد و خاطر این استاد گرانقدرم را در ذهن و خاطرم همچنان زنده و تازه نگه دارم.
هنوز خوب یادم هست. اواخر آبان سال 1361 بود. باد سردی از پنجره شیشه همیشه شکسته کلاس، در طبقه دوم دبیرستان نواب صفوی میوزید و من خوشحال از اینکه چندین هفته است دبیر ادبیات نداریم، سرم به خواندن کتاب «کویر» دکترشریعتی گرم بود. یک دفعه دیدم پیرمردی وارد کلاس درس شد. با ناراحتی کتاب را بستم. پیرمرد، ریزه میزه و نحیف بود. انگار همین حالا، از بستر بیماری مهلکی بلند شده و مستقیم سر کلاس ما آمده است! ساکدستی آبیرنگ بزرگی بر دوش داشت که روی دوشش سنگینی میکرد. زیپ آن باز بود. ساک، پر از کتاب، کاغذ، قلم، حوله و مسواک بود. یکی آهسته گفت: «فکر کنم شیشه آب لیمو و تلهموش هم تو اون پیدا بشه!».
چند نفر ریز زدند زیر خنده؛ اما پیرمرد، مستقیم رفت پشت تریبون. ساکش را روی آن گذاشت. گلویی تازه کرد و گفت: «محمدرضا نعمتیزاده دبیر ادبیات شما هستم.» نفس بلندی کشید، بعد ادامه داد: «تا آخر سال نیازی به کتاب درسی ندارید! از حالا هم نمره همه شما قبولی است!» همهمهای در کلاس پیچید؛ اما استاد مهلت پچ پچ نداد! بلافاصله دست در «کیف جادویی» خود کرد و یک جلد داستان بیرون آورد و گفت: «امروز میخواهم شما را با یکی از بزرگترین نویسندگان فرانسوی قرن نوزدهم آشنا کنم: انوره دوبالزاک».
اسم داستان «سرهنگ شابر» به ترجمه عبدالله توکل بود. استاد، «ز» بالزاک را با تاکید تلفظ کرد! نمیدانم چرا؟
چند صفحهای از یکی از داستانهای آن کتاب را با صدای زنگدار و مخصوص بهخودش خواند. کتاب را بست! من در صف سوم روی نیمکت سمت چپ نشسته بودم. این طرفم سعید شیردل و آن طرفم سعید زرینفر نشسته بودند. نمیدانم چرا آمد بالای سرم و به کتاب را بهمن داد و گفت: «مال تو! فقط بخوانش!»
شاید چون چاقترین دانشآموز کلاس بودم، توجه استاد بهمن جلب شد و شاید هم دست تقدیر برایم چنین رقم زده بود که با مردی آشنا شوم که مسیر زندگیام را عوض کرد. باقی ساعت، استاد درباب رسالت نویسنده و روشنفکر در قبال اجتماع و محرومان جامعه سخن گفت. هنوز چند جملهاش در گوشم زنگ میزند: «نویسنده و شاعر باید برای مردم بنویسد، مردمی باشد، اما مردمزده نباشد. همواره چند قدم، جلوتر از جامعه خود حرکت کند.»
از همان روز، مهر استاد نعمتیزاده بهدلم نشست. چند هفته گذشت تا به شاگردی واله تبدیل شدم و بهسرا و خانه استاد راه پیدا کردم. دوستی بین ما شکل گرفت که تا روز 19 اسفند 1367 که ناگهان از دنیا رفت، پایدار ماند و روز بهروز شدت بیشتری هم گرفت. استاد نعمتیزاده از اوایل دهه سی قرن گذشته، آموزش و معلمی را شروع کرده بود. هزاران دانشآموز را پرورش و تعلیم داده بود. چهار نسل را معلمی کرد! من در شمار جوانترین و آخرین آن نسلها بودم/هستم. شانسی که نصیبم شد و خدا را از اهدای چنین توفیقی شاکرم.
استاد فقید محمدرضا نعمتیزاده برای من یک نوستالوژی است. شاید دو نفر دیگر در زندگیام باشند که چنین هستند. در این مجلس همسر محترم و دلسوز استاد، سرکار خانم طیبه نعمتیزاده، هم تشریف و حضور دارند. من بیش از 10 سال است که ایشان را از نزدیک زیارت نکرده بودم. امشب با دیدن ایشان، طوفانی در من برپا شد و خاطرات ریز و درشت سالهای شاگردی نزد استاد، روح و روانم را در چنگ گرفت. راستش چنان احساسات بر من غلبه دارد چنانکه شاید متوجه شدهاید، زبانم الکن شده است!
استاد دست مرا گرفت و با ادبیات کلاسیک، خیام، فردوسی، مولانا، سعدی، حافظ، نظامی و ... آشنا کرد. حافظه غریبی داشت! کل داستان موسی و شبان مثنوی را حفظ بود و چندین بار برایم خواند. بهصحنه شنای شیرین در منظومه «خسرو و شیرین» سخت علاقه داشت و دهها بیت را از حفظ میخواند. برای نخستینبار بود که مرا با شعر عصر مشروطیت، بهار، نسیمشمال، میرزاده عشقی، ابوالقاسم لاهوتی، فرخی یزدی و ... آشنا کرد.
بارها دیوانهای شعر شاعرانی چون نیما، شاملو، نادرپور، اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، حمید مصدق، آتشی، باباچاهی و ... را بهمن امانت داد تا بخوانم و پس از خواندن، ساعتها و حتی روزها درباره آنان با من صحبت کرد. بهتوصیه استاد بود که دوره دو جلدی «از صبا تا نیما» را خواندم. آن سالها هنوز جلد سوم این اثر ارزشمند چاپ نشده بود. کتاب «شعر امروز از آغاز تا امروز» نوشته محمد حقوقی را چندین هفته بهمن امانت داد. حقوقی، مطلب کوتاهی نیز درباره خود استاد نعمتیزاده نوشته بود؛ اما استاد هرگز حاضر نشد در این باره بهتفصیل با من سخن بگوید.
استاد، یکیدو ملاقات خوشخاطره با فروغ و سیروس طاهباز داشت. چندین بار برایم گفت. حتی از پرویز نقیبی که زمانی گرد و خاک زیادی میکرد، گفت. از علی دشتی و پرویز ناتل خانلری گفت و به من توصیه کرد دوره کتابهای زرینکوب و شفیعی کدکنی را بخوانم که خواندم، بلکه بلعیدم!
نعمتیزاده عزیز همچنین مرا با شعر غربی نیز کم و بیش آشنا کرد. از لامارتین رمانتیک گرفته تا میلتون و پابلو نرودا، گارسیا لورکا، آنا آخمواتوا و لنگستر هیوز و یانوس ریتسوس و آفریننده شعر «سکوت سرشار از ناگفتهها است» خانم مارگوت بیکل آلمانی (البته شعر غربی را در نیمه دوم دهه شصت که من دیپلم گرفته بودم، بهمن شناساند.) به محمود درویش و نزار قبانی عشق میورزید و «ناظم الملائکه» را نیمای شعر عرب میدانست.