جمعه ۳۰ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۳
نمی‌شد دست از سر قصه‌ها برداریم

بدری مشهدی، نویسنده ادبیات کودک و نوجوان معتقد است که هر چقدر هم از کتاب خواندن لذت برده باشید، عمرا لذتش به پای کتاب‌های دوران کودکی نمی‌رسد و کتاب‌هایی که دزدکی شب امتحان و سر زنگ کلاس درس خوانده‌اید! او در این شماره از پرونده «چطور کتابخوان شدم» از دایره دوستی و زندگی‌اش بین کتاب‌ها می‌گوید.

سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - بدری مشهدی، نویسنده ادبیات کودک و نوجوان: من با کتاب زیاد غریبه نبودم. پدر و مادرم معلم ابتدایی بودند و از وقتی یادم می‌آید همیشه دوروبرم پر بود از کتاب‌های درسی پایه‌های مختلف ابتدایی و کتاب‌های درسی خیلی قدیمی، کتاب‌های درسی اواسط دهه سی تا اواخر دهه پنجاه که پدرم آن‌ها را در کتابخانه شخصی‌اش نگه می‌داشت. ورق زدن و تماشا کردن عکس‌هابی این کتاب‌ها، بهترین سرگرمی و تفریح روزهای کودکی‌ام بود.در آن دوران، کتاب‌های داستان کودک و نوجوان با این تنوع و فراوانی‌ای که امروز در بازار موجود است، وجود نداشت؛ بنابراین هر کتاب یا مجله‌ای که عکسی، رنگ و آبی داشت، برای بچه‌ها جالب بود و آن‌ها را سرگرم می‌کرد. یادم می‌آید اولین کتاب داستانم کتاب «موطلایی و سه خرس» بود که از پدرم قبل از تولد چهارسالگی هدیه گرفتم. تصویر تک‌تک صفحه‌هایش در خاطرم مانده است. مامان را مجبور می‌کردم روزی چندبار داستانش را برایم بخواند تا اینکه خودم کل داستان را از حفظ شدم و ماجرا برعکس شد؛ این من بودم که روزی چندبار داستان را برای بقیه می‌خواندم. تا قبل از سن مدرسه که خواندن و نوشتن یاد بگیرم، داستان همین بود؛ هر کتابی را که برایم می‌خریدند داستانش را از حفظ می‌کردم و کلی کیف می‌کردم که داستان از حفظ‌شده را برای بقیه بخوانم، مخصوصاً برای بزرگترها!

آن‌روزها یک‌سری کتاب‌های سه‌بُعدی بود مثل «هانسل و گرتل» و کتاب‌های مصور مثل مجموعه داستان‌های «تن‌تن و میلو»، کتاب‌هایی هم بود که همراهش نوار قصه سه‌زبانه داشت مثل «پینوکیو» و «گربه‌های زیر شیروانی» و …. این کتاب‌های همراه با نوار قصه، کار مامان را راحت‌تر کرده بود. من قصه کتاب را با گوش دادن نوار قصه، دنبال می‌کردم و مامان مجبور نبود چندبار برایم کتاب را بخواند. وقتی کلاس اولی شدم فصل جدیدی در زندگی‌ام باز شد؛ خودم یاد گرفته بودم کتاب بخوانم و این شیرینی داستان‌ها را برایم چندبرابر می‌کرد. اولین کتابی که خودم به تنهایی خواندم، داستان «دختر کبریت‌فروش» بود که بعد از خواندنش تا چندروز به حال آن دخترک فقیر و آرزوهایی که داشت، غصه می‌خوردم. ذوق خواندن داستان‌های تازه برای من تمامی نداشت تا جایی‌که وقتی کتاب داستان جدیدی به دستم نمی‌رسید، ناخنکی به کتابخانه پدرم می‌زدم که اصلاً هم مناسب سن‌وسالم نبود. کم‌کم دوستانی پیدا کردم که علاقه‌ای مشترک با من داشتند؛ هر کدام‌مان کتاب‌های داستانی داشتیم که برای آن دیگری جدید بود و همین مسئله، جرقه راه انداختن یک کتابخانه خانگی شد. من همراه با دوستان جدیدم زهرا و مژگان کتابخانه‌مان را در فضای کوچک پشتِ در پشت‌بام خانه مژگان که گمانم کمتر از ۶ متر بود راه انداختیم. آن‌وقت‌ها بیشتر خانه‌ها حیاط‌دار بود و راه‌پله‌هایی که منتهی به پشت‌بام می‌شد، معمولاً چنین فضاهای خالی‌ای داشت که بعضی از خانواده‌ها از آن به‌جای انباری استفاده می‌کردند. ما سه‌نفر با چندتا جعبه چوبی میوه، برای کتابخانه‌مان قفسه درست کردیم و با ۴۵ جلد کتاب کارمان را شروع کردیم. مژگان که بعدها هم در دانشگاه رشته کتابداری خواند و الان کتابدار بسیار باتجربه‌ای است، آن زمان هم کتابدار کتابخانه خانگی‌مان شد. با همان عقل و تجربه نُه‌سالگی کتاب‌ها را دسته‌بندی کرده بودیم و به بچه‌های هم‌سن‌وسال‌مان امانت می‌دادیم. خودمان هم روزهای بلند تابستان را با خواندن کتاب‌های جدیدی که با هم به اشتراک گذاشته بودیم به سر می‌رساندیم و غرق لذت می‌شدیم. کم‌کم با حمایت بزرگ‌ترها و اهدای کتاب بعضی از اعضا، کتابخانه‌مان پررونق‌تر شد. در عرض چندماه شماره کتاب‌ها از ۱۰۰ جلد هم رد شد. البته یکی از اعضا که اسمش نفیسه بود ۲۰ جلد کتاب یکجا امانت گرفت و بعد از چندهفته که سراغش را گرفتیم فهمیدیم که اسباب‌کشی کرده و از آن محله رفته بودند. او هر ۲۰ جلد کتاب را هم با خودش برده بود که برده بود. این تجربه تلخ باعث شد که دیگر به هیچ‌کس بیشتر از یک جلد کتاب امانت ندهیم!

دایره دوستی من با گذشت زمان به واسطه کتاب، با دوستانی که کتابخوان بودند بزرگ‌تر می‌شد. سال اول دبیرستان با بهارک همکلاسی شدم؛ آشنایی با بهارک که انصافاً گنج بی‌مثل‌ومانندی بود پای من را به دنیای تازه‌ای باز کرد. دایی بهارک یک کتابخانه شخصی بی‌نظیر داشت که بخشی از کتاب‌های آن کتابخانه داستان‌های نوجوان بود که اغلب‌شان داستان‌های ترجمه بود. داستان‌های «ژول ورن» را اولین‌بار از دایی بهارک امانت گرفتم. این‌که چه شب و روزهایی را با بهارک سپری می‌کردیم گفتن ندارد؛ چیزی شبیه تجربه سفر دور دنیا بود، خیلی خیلی لذت‌بخش و غیرقابل وصف. آن کتابخانه و کتاب‌های داستانش من و بهارک را روزبه‌روز به هم نزدیک‌تر می‌کرد و صمیمی‌تر. همیشه حرف‌های تمام‌نشدنی داشتیم درباره داستان‌ها و گاهی هم حرف‌های یواشکی، البته هنوز هم بعد از گذشتن این همه سال حرف‌های درگوشی و یواشکی‌مان تمام نشده است! سال آخر دبیرستان یک نفر دیگر هم به این حلقه اضافه شد؛ سپیده. روزهایی که همه در تب‌وتاب کنکور و ورود به دانشگاه بودند، من و سپیده هنوز عادت داستان خواندن روزهای کودکی همراه‌مان بود. نمی‌توانستیم تمام وقت‌مان را صرف خواندن کتاب‌های درسی و تست زدن کنیم، نمی‌شد دست از سر قصه‌ها برداریم، به همین خاطر تمام روزهایی را که بقیه بچه‌ها سر صف برنامه‌های صبحگاهی یا سخنرانی‌های مناسبتی بودند، ما دو نفر که با یکی از مامورهای انتظامات مدرسه تبانی کرده بودیم، می‌رفتیم پشت در پشت‌بام مدرسه و کتاب داستان می‌خواندیم. سپیده هم مثل من فضای کوچک و دنج پشت در پشت‌بام را دوست داشت. یک تکه کارتن انداخته بودیم روی زمین و دنیایی ساخته بودیم برای خودمان. البته بعد از گذشت ۵ ماه از سال تحصیلی بالاخره گیر افتادیم و سه نمره ناقابل هم از انضباط‌مان کم شد؛ ولی به نظرم ارزشش را داشت. سنی که از سرتان بگذرد متوجه خواهید شد هر چقدر هم از کتاب خواندن لذت برده باشید، عمراً لذتش به پای کتاب‌های دوران کودکی نمی‌رسد و کتاب‌هایی که دزدکی شب امتحان و سر زنگ کلاس خوانده‌اید!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها