دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱ - ۲۱:۵۹

«سید احسان باقری» مدیر خانه عکاسان حوزه هنری طی یادداشتی برای سومین سالگرد حاج قاسم سلیمانی نوشت.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ سید احسان باقری: یک؛ روی حجله‌ی آینه کاری با لامپ‌های قرمز شیشه‌ای سرگذاشته بودم حجله در آغوش خود عکس جوان ناکامی را داشت که تا به حال او را ندیده بودم و پسر عمه مادرم بود. شهید حمید ابراهیمی، شهیدی که در خانه کانتینری در حاشیه‌ی تهران زندگی می‌کرد! 

چنان اشک می‌ریختم که گویی عزیزترین پاره‌ی تنم را بریده‌اند. گویی چنان مرا می فشرد که محبتش از قلب کوچکم به دست و پاهایم پمپاژ می‌شد. چهره معصوم و پر از لبخندش هیچ وقت از مقابل چشمانم دور نشد. 

هر چند کودک پنج ساله‌ای بودم می‌سوختم ولی داغ عزیز را نمی‌فهمیدم.

دو؛ صبح از خواب بیدار شدم و پدر و مادرم به پهنای صورت اشک می‌ریختند. 
امام روح الله سفر کرده بود و مبهوت نگاهشان می‌کردم.با پاهای کوچکم در جاده منتهی به بهشت زهرا می‌رفتم و تا چشم کار می‌کرد جمعیت بود و مردمی در هیبت خوابگردها! 

لباس‌های مشکی خاکی و چشمان خیس
هر چند کودک هفت ساله‌ای بودم؛ می‌سوختم ولی داغ عزیز را نمی‌فهمیدم.

سه: سحر روز جمعه بود و دمدمای اذان صبح؛ به گوشی سری زدم. 

اخبار را نیم نگاهی انداختم گذرا و برای من البته همیشه عکسها مهم‌تر است. 

و نگاهم به عکس چمنی معطوف شد
دستی و انگشتری و چمنی! 

و اخبار مبهمی که اضطراب را در همه وجودم منتشر کرد. 
خبر انقدر مبهم و نامعلوم بود که با خود می‌گفتم امکان ندارد. 
اما هر چه می گذشت و به طلوع آفتاب نزدیک‌تر می‌شد، غروب قلب من شتاب می‌گرفت. 
تا اینکه قلبم از شماره ایستاد و گوشهایم نمی‌شنید و بدنم می‌لرزید. آن روزها عجیب بود.
چه بگویم از تشییع آن سرباز؟ و چه بگویم از آن روزها! داغ جگر را سوراخ می‌کرد و در بدن می‌چرخید و از چشم‌ها جاری می‌شد و گونه‌ها را می‌سوزاند. 

همان روزها در تدارک نمایشگاه سه هزار عکس پرتره زائران اربعین بودم که قرار بود در روز شهادت حضرت زهرا س افتتاح شود. امکان جابجایی نبود. 
دانه دانه عکسها را می‌چیدم و دانه دانه اشک‌ها سرازیر می‌شد. 
می‌سوختم و عکس روی عکس می‌گذاشتم
او جلوی درب گالری ایستاده بود و به زائران اربعین لبخند می‌زد. گویی حسادت کرده بود که لابلای آن عکس‌ها نباشد و خود را رسانده بود! 
و این را از لبخندش می‌فهمیدم 
خودش را در اولین دیوار ورودی نمایشگاه جا کرد! 

با لباس خادمی امام رئوف و لبخند می‌زد و به بازدیدکنندگان خوش آمد می‌گفت. 
مثل همیشه از همه جلو زد. حالا سی و هشت سالم بود؛ می‌سوختم و داغِ عزیز را می‌فهمیدم!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها