پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۰
گلابدره‌ای در «لحظه‌های انقلاب» نقش یک تاریخ‌نگار مردم‌نویس را بازی می‌کند/ تاریخی معطوف به جزئیات روزنوشت‌گونه‌‌ای

گلابدره‌ای در «لحظه‌های انقلاب» کاملا نقش یک تاریخ‌نگار را دارد بازی می‌کند، تاریخی معطوف به جزئیات روزنوشت‌گونه‌‌ای که با لحن روایی و داستان‌وار، واقعیت مبارزات انقلابی مردم را ترسیم می‌کند یکی از نقاط عطف این روایت تاریخمند درباره‌ تنش‌های میان بافت مردم است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- نسیم خلیلی: آنها که با روایت‌های داستان‌نویسان اجتماعی‌نویس تاریخ معاصر ایران آشنایی دارند و با آنها زیسته‌اند، آگاهند که محتوای بسیاری از این روایت‌ها کاملا تاریخ‌نگارانه است و در واقع بازتابی قصه‌وار اما مستند از مسایل کلان جامعه، امور سیاسی، تحولات بزرگ؛ در واقع گستره‌ ادبیات داستانی، برکه‌‌ای را می‌ماند که سپهر تاریخ سیاسی و اجتماعی بر تن و جانش پژواک می‌انداخته‌ است و در این میان بدون تردید اتفاق تاثیرگذار و تکان‌دهنده‌ای همچون پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت خورشیدی از نقاط عطف این انعکاس در ادبیات داستانی‌ است؛ در این پاره‌گفتار کوشیده شده‌ است ضمن نگریستن به این انعکاس تاریخمند در شماری از داستان‌های نویسندگان اجتماعی‌نویس ادبیات معاصر، مشخصا به بازتاب مساله‌ بغرنج شکاف میان مردم و رسانه‌های حکومتی در چهل و سومین پیروزی انقلاب اسلامی پرداخته شود.

یکی از روایت‌های داستانی مستند درباره‌ وقایع انقلاب، اثری‌ است تحت عنوان «لحظه‌های انقلاب» که محمود گلابدره‌ای قلمی می‌کند، نویسنده‌ای با قلمی روان و نثری خوش‌خوان که در این کتاب رسما یک تاریخ‌نگار مردم‌نویس است که از جزئیات رویدادهای انقلاب مردم در بهمن پنجاه و هفت به تفصیل روایت می‌کند؛ گلابدره‌ای در «لحظه‌های انقلاب» کاملا نقش یک تاریخ‌نگار را دارد بازی می‌کند، تاریخی معطوف به جزئیات روزنوشت‌گونه‌‌ای که با لحن روایی و داستان‌وار، واقعیت مبارزات انقلابی مردم را ترسیم می‌کند یکی از نقاط عطف این روایت تاریخمند درباره‌ تنش‌های میان بافت مردم است در مواجهه با خبرنگار تلویزیون که مامور شده‌ بوده‌ است، مناظرات و گفت‌وگوهای اطراف دانشگاه تهران را در رسانه حکومتی، بازتاب دهد با این هدف که رسانه دارد تلاش می‌کند صدای مردم باشد؛ واقعیت از آن قرار است که حکومت با آگاهی از تبعات خشونت در برابر خواست‌های مردم معترض در مقطعی کوتاه تصمیم می‌گیرد گفت‌وگو و مناظره میان مردم را در پشت میله‌های دانشگاه تهران آزاد کند تا شاید با این کرنش شعارگونه جو را به سود خود آرام کرده‌ باشد، رویکردی که در برابر خشم و هیجان شعله‌ور مردمی که دیگر به تظاهر راضی نبوده‌اند، عملا شکست می‌خورد اما آیا رسانه حاضر است واقعیت به خشونت کشیدن این اجتماع بزرگ را بازتاب دهد و یا باز هم آنچه را از بالا دستور می‌رسد منتقل خواهد کرد؛ و نقل روایت به زبان مخملین قصه‌نویس:

«آنهایی که کارد به استخوانشان رسیده بود و آنهایی که از مدتها پیش، پیشتازانشان گفته بودند باید با سر توی دل دشمن رفت و خود نیز رفته بودند، آرام نمی‌گرفتند. در تمام این مدت، همین‌ها بودند که گله به گله، تا می‌رفت موج آرام بگیرد، باز، تن و توان تک و تنهایشان را با کله، به وسط مرداب خفته پرت می‌کردند و موج به وجود می‌آوردند، به طرف سربازها پرتاب می‌کدرند، هی داد می‌زدند {...} و همین تعداد کم، سرانجام، ارتش و دولت شریف‌امامی و جیمی کارتر و رژیم را مجبور کرد که چهره واقعی خودش را نشان بدهد و این پرده موقتی خوش رنگ بحث آزاد محدوده دانشگاه را پس بکشد و دندان تیز خون‌آلود سرنیزه و فشنگش را بنمایاند و نمایاند. نمی‌خواست، ولی مجبور شد. دیده بود که هفده شهریور کاری صورت نداده.

خود شریف امامی هم گفته بود: «اگر بکشیم اینها شب هفت دارند، شب چله دارند، شب سال دارند.» و {...} سرانجام شلیک می‌کردند. بچه‌ها پاره آجر پرت می‌کردند. مصاحبه‌گر می‌ترسید، دوربین به کول می‌خواست برود پشت ماشین؛ ولی دست خودش نبود. هلش می‌دادند. یکی جلو آمد و سرشانه مصاحبه‌گر را گرفت، همه می‌شناختندش. هر شب، توی تلویزیون، چهره‌اش را دیده بودند. با آموزگار، با هویدا، با وزیر، با وکیل، با همه هم او مصاحبه می‌کرد و حالا بعد از نود و بوقی، آمده‌بود توی مردم: توی میدان جنگ. بیچاره گریه می‌کرد. داد می‌زد. اشک می‌ریخت. عز و جز می‌کرد و هرچه می‌گفت «گرفتم»، باز ولش نمی‌کردند. صدای تیر قطع نمی‌شد. ناگهان رگبار شروع شد و یک نفر افتاد. جوان درست کنار من افتاد. تیر درست به سینه‌اش خورده بود. خم شدم و پایش را گرفتم. اول صدایش کردم. پایش توی دستم بود. دستم و پایش بالا رفت. بچه‌ها بی‌اعتنا به رگبار ریختند. حالا روی دست بود. غرش لااله الا الله، فضای دور و باروت را پر کرد. پایش هنوز توی دست من بود. من در میان مردم و او روی دست، همه با هم و با او، به طرف بالا می‌رفتیم. ناگهان، مچ پایش را رها کردم. دوربین به کول، روی کول و دست من بود. سر دوربین خم بود. دلش نمی‌آمد از توی دوربین ببیندش. هی توی دوربین را می‌دید و هی گیسش را پس می‌زد. گیس داشت. عینک داشت. خم شده‌ بود. من دست شهید را دیدم که آویزان بود. حلقه به انگشت داشت. ناگهان دوربین‌چی افتاد. افتاد کنار نهر و نشست. زار زار می‌گریست. همه گریه می‌کردند. کف خیابان و کنار نهر و پای درخت‌های چنار، همه‌جا بچه‌ها نشسته بودند و زار زار می‌گریستند. {بعد که بیرون رفتیم} دیدم یکی سرش را گرفته و می‌دود.

داد می‌زد: تیر خوردم، تیر خوردم. {...} سرش را گرفته بود و مثل آهو می‌دوید. نزدیک دانشکده فنی بود انگار که افتاد... من سر گله جای خون پسر نشستم. نا نداشتم. نفس‌نفس مس‌زدم. ناگهان دیدم رییس پیر لاغر ریزنقش دانشگاه، دارد سلالنه سلانه پایی می‌آید. زنی که روسری سیاه توری به سر داشت، کنارش بود. دو تا استاد هم کنارش بودند. همان مصاحبه‌گر هم کنارش بود. هی، یه‌ور یه‌وری می‌آمد و می‌پرسید: «مگر بنا نبود گارد از دانشگاه بیرون برود و تیراندازی نشود؟» رییس جدید پیر لاغر مظلوم‌نمای مهربان، اما می‌گفت: «بله قرارمان این بود. نباید تیراندازی می‌کردند. حالا دارم می‌روم ببینم چه شده.» یکی جلو آمد و گفت: «قربان جلو نرید، تیراندازی شده.» پسری که کنار من بود نعره زد: «ولش کنین، بذارین بره یه تیر بخوره تا ببینه جریان چیه، انقده شبا نیاد تو تلویزیون حرف مفت بزنه.» حالا از همه طرف صدای تیر می‌آمد. شهری روی دست بود. صدای لااله الا الله بلند بود. بچه‌ها بال‌بال می‌زدند. {...} ناگهان، یک عده از بچه‌ها ریختند سر همان مصاحبه‌گر. یکی دو نفر با مشت کوبیدند توی سرش. یکی یخه‌اش را گرفته‌بود و نعره میزد: «به حضرت عباس اگه امشب نشون ندی، سر قله قافم بری گیرت میارم، تیکه تیکه‌ت می‌کنم. از صب تا حالا داری فیلم‌برداری می‌کنی، باز شب برو تو اخبار بگو یه مشت خرابکار خارجی از خارج دستور گرفته هستن که می‌ریزن تو خیابون. آره.» گلوی مصاحبه‌گر را ول نمی‌کرد. بیچاره مصاحبه‌گر گریه‌اش گرفته‌ بود. با آن قد کوتاه و آن چشمان سیاه درشت بادامی و آن ریش ستاری مرتب و آن کراوات و کت و شلوار، افتاده بود توی چنگ این بچه‌های خون‌دیده که همگی‌شان دست‌هاشان خونی بود و خشم و نفرت از نگاهشان می‌بارید. داشت دق می‌کرد. داد می‌زد، التماس می‌کرد.»

نویسنده بعدتر تصریح می‌دارد که مصاحبه‌گر دیگر نتوانسته‌ است در برابر واقعیت مقاومت کند و رسانه دقایقی از صحنه‌های واقعی تاریخ را در برابر دانشگاه بازتاب داده‌ است، چیزی که به رغم ناچیزبودن، از سوی مردمی که واقعیت رنج و اندوه و تکاپویشان همواره از سوی رسانه سانسور می‌شده است، بدان راضی و دلخوش بوده‌اند که خود حکم یک پیروزی را داشته‌است در برابر پروپاگاندای رسانه‌ای تاریخمند بر ضد مردم: «با این که دیشب، یکی دو دقیقه از آن شش هفت ساعت را بیشتر نشان نداده‌بود، دلم می‌خواست خودم را برسانم به مصاحبه‌گر و بگویم: «دستت درد نکنه»»

اما این نگره درباره شکاف مردم و رسانه چیزی نیست که فقط در این کتاب بازتاب پیدا کرده باشد؛ بخش مهمی که از تاریخ معاصر و واقعیت زیست مردم در روایت‌های نویسنده اجتماعی‌نویس دیگر تاریخ معاصر، علی‌اشرف رویشیان بازتاب پیدا کرده و در خدمت تاریخ اجتماعی درآمده‌ نیز آن اشارات پراکنده‌ای به همین پروپاگاندای رسانه‌ای و واقعیت زندگی مردم است؛ با همین دغدغه و در قصه‌ی ظلم‌آباد از مجموعه‌ «همراه آهنگ‌های بابام»، نویسنده به وقوع سیلی بنیان‌برانداز در روستاهای کرمانشاه اشاره می‌کند، به رنج پدری که خانواده از دست داده و پسری که تنهاست و از تمام خویشان و بستگان، همان پدر برایش مانده‌ است و در حالی‌که جلوی چشمش مادر و خواهر و برادرش را آب و سیل بلعیده‌، رادیوی پدرش را بر فراز درخت توتی که به آن پناه برده تا آب نبردش، روشن می‌کند و ادامه‌ روایت به قلم نویسنده غمگین دغده‌مند:

«یک لحظه تصور کرد که مادرش از وسط آب‌ها، چراغ لامپا به دست دارد پیش می‌آید. چشمانش را با اشتیاق گشود. اما هیچ کس نبود. تنها شعله‌های آتشی که مردم روی تپه‌های دور افروخته‌بودند، در آب افتاده‌بود. تنهایی او را به یاد رادیو انداخت. آن را روشن کرد (گوینده داشت با یک خانم خواننده مصاحبه می‌کرد):
-خانم ... شما به چه غذاهایی علاقه دارید؟
 رادیو را بست و آب دهانش را قورت داد. از سرما لرزید و کت پاره و خیس پدرش را محکم به خود پیچید و دوباره برای فرار از تنهایی رادیو را گرفت:
-خانم ... چرا به پرچم آمریکا علاقه دارید؟ می‌بینم که به پشت لباستان یک پرچم آمریکا دوخته‌اید.
-خب دیگه این مده. در فرانسه که بودم...
رادیو را بست و به شعله‌هایی که در آب می‌رقصیدند چشم دوخت. خودش هم از بزرگی آن همه فاجعه خبر نداشت. باور نمیکرد که مادر و دو برادر و خواهرش دیگر وجود ندارند. {...} در آن تاریکی که باد هو می‌کشید ناگهان بغضش ترکید. سر را روی شاخه‌ توت گذاشت و های‌های گریست. هق‌هق گریه‌اش خروش سیل در می آمیخت. باد صدای گریه می‌آورد. صدای کودکی گرسنه می‌آورد. صدای بع‌بع و عوعو می‌آورد و او خودش را محکم به درخت چسبانده‌ بود. دوباره به رادیو پناه برد:
-زردی من از تو. سرخی تو از من. بچه‌ها کف بزنید. بچه‌ها برقصید. شادی کنید. بله شنونده‌ عزیز با وجود اینکه امسال برای جلوگیری از پیشروی کویر و حفظ بوته‌ها، بوته‌ی چهارشنبه سوری وجود نداشت با این وجود بوته‌های قاچاق بزم همه‌ی مردم را گرم کرد.

جیغ و فریاد بچه‌ها یک لحظه بیخودش کرد. اما وزش بادی سرد و گرسنگی او را به خود آورد. دستهایش چنان یخ زده‌بود و باران روی پوست بدنش نفوذ کرده‌بود. دستهایش چنان کرخت و بی‌حال شده‌بودند که نتوانست رادیو را ببندد. {...} تصور کرد که پدرش از دور با سفره‌ای نان و پشته‌ای بوته‌ی خشک می‌آید. و مادرش سماور را آتش می‌اندازد. برادر کوچکش نصرت چای شیرین دیگری می‌خورد و خواهرش بر سر نان به برادر دیگرش پریده‌است. دستهای یخ‌زده‌اش برای گرفتن نان در تاریکی دراز شد اما نتوانست چیزی را بگیرد. از روی شاخه لیز خورد. توانایی آن را نداشت که شاخه را بچسبد. از همان بالا با سر در تاریکی سقوط کرد. آب، دهان گشود و او را در خود فرو برد. دست و پا زد. بالا آمد. فریاد کشید. و برای همیشه فرو رفت. جغدی از دور به درخت نزدیک شد و کنار رادیو نشست. سپس از سر و صدای رادیو رمید و فرار کرد.{پدر رسید} گرسنگی آزارش می‌داد. اما امید به نجات تنها پسرش او را به تلاش وا میداشت. با تقلا خود را به درخت رساند. بالا رفت کتش را با شتاب از شاخه کند. هیچکس آنجا نبود. مویه کرد و نالید و چشمانش سیاهی رفت. رادیو با صدای ضعیفی اخبار پخش می‌کرد:

 -سیل در چند روستای اطراف کرمانشاه جاری شده. اما تلفات جانی نداشته‌است. این دهات قبلا از سکنه خالی شده‌بودند. از طریق هوا برای روستاییانی که در سیل محاصره شده‌اند، خرما و آرد ریخته شده‌است. چند هلیکوپتر به نجات مردم شتافته‌اند.
 مرد با خشم و کین به طرف رادیویی که آن همه دوستش داشت حمله برد. بلندش کرد و با فحش و ناسزا در حالی که کف به دهان آورده‌بود، به تنه‌ی درخت کوبیدش. کوبید و کوبید تا به صورت مشتی آشغال درآمد. دو دستی آن را به دهان برد و جلد رادیو را گاز گرفت و دوباره به تنه‌ی درخت کوبید و با تمام قدرت آن را در آب پرت کرد و فریاد زد. {...} در آن حال به تپه‌های دور نگریست و چنین به نظرش آمد که تمام مردمی که روی تپه‌ها سرگردان و گرسنه و سرمازده جمع شده‌بودند و مادرهایی که بچه‌های مرده‌شان را در آغوش می‌فشردند، همه فحش می‌دهند. و هر که رادیو دارد آن را با لگد خورد و خاکشیر می‌کند.»

چنانچه پیداست در این روایت نویسنده با خشمی واکنشی، تلاش می‌کند علیه سکوت رسانه در انعکاس واقعیت زندگی و رنج مردم طغیان کند، او می‌خواهد راوی واقعیت اندوهبار زندگی مردمی باشد که بنا بر دستور حکومت وقت، رسانه از انعکاس زندگی‌اش ابا داشته است، رسانه‌ای که دستور گرفته بوده که اوضاع و روزگار را برای به تعویق انداختن انقلاب مردم، تا آنجا که می‌شود، گل و بلبل و آرام و بی‌تنش بنمایاند چیزی که در روزهای منتهی به انقلاب عملا به شکتی می‌انجامد و دیدیم که چگونه در قصه گلابدره‌ای، مصاحبه‌گر به مردم می‌پیوندد.
برای حسن خُتام بخوانیم بریده‌های دیگری از روایت‌های درویشیان را درباره موضوع همین پاره گفتار؛ شکاف میان زندگی واقعی مردم و آنچه در رسانه‌ها بازتاب داده می‌شد در دوره حکومت پهلوی دوم:
در قصه‌ی دو ماهی در نقلدان در مجموعه‌ داستان «آبشوران» می‌بینیم که مادر دارد بچه‌هایش را وادار می‌کند به امام رضا قسم بخورند که نان نمی‌خورند چون پول ندارند دوباره نان بخرند و بعد: «روزنامه‌ی روی در تکان می‌خورد. عکس سه تا بچه روی روزنامه بود که خرس بزرگی را بغل کرده بودند. خرس خیلی تپلی و قشنگ بود. دوباره به یاد شعر کودک یتیمی افتادم که عکسش توی کتابمان بود. دلم تنگ بود.»
و همین رویکرد در روایت «ننه‌جان چی شده؟» در همان مجموعه داستان «آبشوران»:
«دفترهای مشق ما دیگر کاغذ سفید نداشت و ما روی جلدش هم می‌نوشتیم. به عکس ملکه‌ی انگلیس و شوهرش که روی دیوار اتاقمان بود و نمی‌دانم بابام از کجا آورده‌بود، نگاه می‌کردیم. آن همه مدال! آن لباس‌های خوب و آن لبخندهای بی‌مهرانه و نگاه‌های سرد و سیر.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها