دوشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۰ - ۰۹:۰۵
عشق مکرر می‌شود

«پاییز آمد» شرح عاشقی احمد یوسفی و فخرالسادات موسوی است. عشقی که پس از گذشت چهل سال همچنان زنده است و آتش آن، در غیاب یار مکرر می‌شود.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- فاطمه نخلی‌زاده: همان‌طور که نویسنده‌ «پاییز آمد» در مصاحبه‌ای می‌گوید، این روزها مردم گمان می‌کنند که تاریخ گفتن از جنگ به پایان رسیده، روایت‌های مربوط به جنگ تکراری شده و پرداختن به آن‌ها کاری ا‌ست بیهوده و غیر لازم. اما بدیهی‌ست که جنگ با تمام زوایا و پیچیدگی‌هایش همچنان زنده است. شاید جوان‌ترها آن روزها را فراموش کرده‌ باشند، اما زخم‌های جنگ هنوز که هنوز است، التیام نیافته و بر تنِ جاماندگان تازه است.
 
«پاییز آمد» شرح عاشقی احمد یوسفی و فخرالسادات موسوی است. عشقی که پس از گذشت چهل سال همچنان زنده است و آتش آن، در غیاب یار مکرر می‌شود. در حقیقت، آنچه در این کتاب می‌خوانیم، زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید احمد یوسفی را از زمان آشنایی تا دل‌بستن و سپس ازدواج و فراز و نشیب‌های زندگی مشترک‌شان شامل می‌شود.

گلستان جعفریان در مصاحبه‌ای دیگر می‌گوید:« شهدا را همیشه کلیشه‌ای معرفی کرده‌اند و هر وقت حرف از خاطرات زندگی آن‌ها می‌شود، توقع می‌رود یک موجود خیالی، دست‌نیافتنی و از آسمان‌ آمده معرفی شود که انگار هیچ‌وقت زندگی عادی و روزمره نداشته است، برای همین تصور جامعه از شهید، یک شخص معصومِ عاری از هر گناه و اشتباه است، درحالی‌که چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدم‌های شهر، زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملا معمولی به‌سر می‌بردند، شاید خیلی‌هایشان حتی اهل نماز شب یا مستحبات نبودند و در همین کوچه‌ و بازار زندگی می‌کردند، آرزوهایی داشته‌ و اشخاصی بریده از دنیا و مادیات نبوده‌اند.»

شاید بتوان گفت، یکی از دلایل کم‌ توفیقی بعضی از کتاب‌های ادبیات پایداری همین باشد؛ این‌که برخی از نویسندگان این حوزه، شهدا را انسان‌های فرازمینی معرفی می‌کنند.

خانم موسوی، شرح خاطراتش را با گفتن از دوران کودکی‌ آغاز می‌کند. از روزهایی می‌گوید که پدر به زنجان منقل -یا شاید هم تبعید- می‌شود. از آرزوهایی که پدرش برای فرزندانش داشت و اجازه نمی‌داد که آن‌ها وارد ارتش شده یا با یک ارتشی ازدواج کنند و این حساسیت به این علت بود که خودش ارتشی بود و با سختی‌های این کار آشنا. داستان تا پیروزی انقلاب اسلامی، روی دور تند پیش می‌رود. در  آن زمان خانم موسوی، دختر نوجوانی بوده که در اندازه‌ توانش کوشش می‌کرده از آرمان‌ها و اعتقاداتش دفاع کند. او درباره‌ وضع آن روزهای مدرسه‌ها می‌گوید: «بعد از پیروزی انقلاب، با وجود این‌که مدام اعلام می‌کردند مدارس نباید سیاسی باشد، به شدت سیاسی بود. کشور درگیر اتفاق بزرگی بود. امکان نداشت مدارس سیاسی نباشد. همه چیزمان سیاسی بود. صف نان هم که می‌ایستادیم، ممکن بود درگیری پیش بیاید. مجاهدین خلق در مدارس صف‌هایی به نام میلیشیا می‌بستند. ما هم صف به نام حزب‌الله می‌بستیم. آن‌ها یک طرف مدرسه رژه می‌رفتند و شعار می‌دادند، ما طرف دیگر.»

در ادامه از روزهایی می‌گوید که با شروع جنگ تحمیلی، در راستای دفاع از اسلام و آموزش و یاری رساندن به رزمندگان وارد ارتش شده و آنجا با شهید موسوی آشنا می‌شود. زمان زیادی نمی‌گذرد که احمد یوسفی از او خواستگاری می‌کند. اما ازدواج این دو کم دردسر نبود چرا که پدر و مادر فخر السادات به این ازدواج راضی نبودند.

شهید موسوی، در طول گفت‌وگوی پیش از ازدواجشان مدام به این نکته اشاره می‌کند که: «من پاسدارم، کشور ما در حال جنگ است و مدام در جبهه‌ها هستم. ممکن است شهید بشوم یا جانباز (مثلا قطع نخاع) و یک عمر زحمتم بیفتد گردن شما. نمی‌دانم در جنگ هر اتفاقی احتمال دارد بیفتد. کنار من، زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای نخواهی داشت. البته همه‌چیز خواست خداست.» و خانم موسوی که به گفته‌ خودش، به دنبال یک زندگی بی‌دغدغه و سراسر رمانتیک نبود، تصمیم می‌گیرد علی‌رغم رضایت خانواده‌‌اش با مردی ازدواج کند که به باور خودش می‌توانست او را خوشبخت کند. او در بخشی از کتاب می‌گوید:« نمی‌دانم در دنیا چه لذتی بالاتر از این است که جفتت را پیدا کنی، بر او عاشق شوی و هر روز دلیل خوشایندتر و بهتری برای دوست‌داشتنش بیابی!»

اما از آن‌جایی که «بنی آدم اعضای یک پیکرند» زندگی در روزهای جنگ، برای هیچ‌کس زندگی ساده و بی‌دغدغه نبود. فرخ السادات موسوی درباره‌ی اوضاع آن روزهای کشور می‌گوید:«هر هفته خبر شهادت دوست و رزمنده‌ای به ما می‌رسید که چندی قبل در منزلمان دور یک سفره غذا خورده و تا دم اتوبوس‌های اعزام نیرو بدرقه‌شان کرده بودیم. اما اندوه نمی‌توانست زیاد پایدار بماند. در زندگی نوپای ما سرعت اتفاقات بالا بود».

و در وصف صبوری خانواده‌ رزمندگان از تازه عروس شهید اکبر منصوری می‌گوید:« زهرا همین‌طور که سرش پایین بود و با حلقه‌اش بازی می‌کرد، حرف مرا برید و گفت: «خدا می‌داند چقدر اکبر را دوست دارم و می‌دانم او هم مرا دوست دارد. اگر اکبر نباشد، حس یک انسان علیل را دارم که به راحتی نمی‌تواند زندگی کند، اما خوشحالم طوری رفتار کردم که اکبر دم رفتن به میدان جنگ بدون نگرانی و با لبخند در چشمان نگاه می‌کند و می‌گوید عمودی می‌روم و ممکن است افقی برگردم!»»

چند ماهی که از ازدواج احمد و فخری می‌گذرد، احمد راهی جبهه می‌شود. پس از این خواننده با دنبال کردن نامه‌هایی که از جبهه می‌رسند یا به آن‌جا می‌روند، از وقایع باخبر می‌شود. به گفته خانم موسوی: «نامه‌های احمد در نبود خودش شده بود دستور زندگی‌‌ام. هر چه می‌گفت، اشتیاق شاگرد زرنگی را داشتم که می‌خواست هر چه زودتر تکلیفش را انجام دهد. این آرامم می‌کرد و انگار احمد کنارم بود.»

شهید احمد یوسفی در بند پایانی یکی از نامه‌هایش که متن آن در کتاب آمده است، خطاب به پدرش می‌نویسد: «خوب پدر عزیزم موقع خداحافظی است. فرموده بودید کی مأموریت من در جبهه تمام می‌شود. باید عرض کنم مأموریت احمد یوسفی در جبهه روزی تمام می‌شود که جنگ ایران و عراق تمام شود و البته که جنگ اسلام و کفر تمامی ندارد. امروز عراق است، فردا فلسطین و اگر فضل خدا شامل حال من شود در این راه به برادر عزیزم رحمان خواهم پیوست. خلاصه مأموریت تمام‌شدنی نیست و السلام» و دیری نمی‌پاید که او به آرزویش می‌رسد و در راه دفاع از میهن، به شهادت می‌رسد.

ممکن است ایهامی که در نام کتاب وجود دارد، توجه‌ خواننده‌گان را به خود جلب و برایشان ایجاد پرسش کند. اما توضیح مختصری که در بخش پایانی کتاب، به‌صورت جدول و با عنوان «وقایع و اتفاقات اثرگذاری که در فصل پاییز حادث شده» افزوده‌شده، به روشنی بیان می‌کند که هر دو برداشتی که از این مفهوم ممکن است بشود، درست است، چراکه آشنایی فخرالسادات و احمد در فصل پاییز اتفاق افتاده و هم این‌که زمان شهادت احمد یوسفی و چند خاطره‌ تلخ دیگر در فصل پاییز اتفاق افتاده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها