چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۱
بغض سردار سپه علیه مدرس بر سر چه بود؟/ مدرس، احمدشاه و پهلوی اول

مرحوم مدرس نماینده‌ای بود ناطق، شجاع و باجرأت مجلس شورای ملی که تا آخر عمر علناً و جهاراً [= آشکارا] با سلطنت پادشاه وقت رضاشاه پهلوی مخالفت می‌کرد.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) نصرالله حدادی ـ اولین باری که نام «مدرس» را بر روی مکانی دیدم، تکه خیابانِ پایین دست میدان بهارستان، تا چهارراه سرچشمه بود. فکر کنم تابلو نوشته شهرداری وقت، مربوط به سال‌های قبل از دهه 1350 بود. خیابانی که شهره به «سیروس» بود و با تغییر نام آن در ابتدای دهه پنجاه، بالادست میدان بهارستان، ابن سینا نام داشت و پایین آن تا چهارراه مولوی، سیروس نامیده می‌شد و نام مدرس رسماً از آن برداشته شد.

بعدها که بیشتر با نام مدرس آشنا شدم، فهمیدم سال‌ها مقیم همین منطقه بوده، تولیت مسجد سپه‌سالار (شهید مطهری) را برعهده داشته، و سال‌ها نماینده مجلس شورای ملی بود و برای اولین بار، در سال 1356، دانستم خانه‌ای که در کوچه میرزا محمود وزیر، در محله قدیمیِ نزدیک امامزاده یحیی (ع) در اختیار خاندان مکرم کتابچی ـ اسلامیه و علمیه اسلامیه ـ بود نیز خانه وی بوده و از همین محل به تبعید همیشگی رفت و سرانجام در دهم آذرماه سال 1316 (مطابق 27 یا 28) رمضان سال 1356 قمری و اول دسامبر 1937 میلادی ـ به حیاتش پایان دادند و کاشمر مدفن او شد.

در سال 1366 با مرحوم دکتر جلال عبده آشنا شدم و دریافتم، به عنوان: دیوان کیفر، متن ادعانامه علیه قاتلین مرحوم مدرس را صادر و آنها را در دادگاه محاکمه و تمامی متن دادنامه را می‌توان در کتاب:
عبدُه، دکتر جلال، چهل سال در صحنه (خاطرات)، دو جلد وزیری، 20 + 1152 صفحه، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، چاپ اول، 1368، تهران.
از صفحه 1003 تا 1021، خواند و دریافت که چگونه مأموران شهربانی حکومت پهلوی اول، مردی را که سال‌ها در تبعید به سر می‌بُرد و کاملاً بدون دفاع بود، را در واپسین روزهای ماه مبارک رمضان، کشتند و سعی بر مخفی نگاه داشتن آن داشتند، غافل از این که کمتر از چهار سال بعد، و پس از اشغال ایران توسط متفقین و تبعید پهلوی، تمامی ماجرا برملا شد و همگان دانستند سریال قتل مخالفان حکومت پهلوی، بسنده به تیمورتاش و سردار اسعد و اسماعیل خان صولت‌الدوله و ... نشده بود و دامن مرحوم مدرس را نیز گرفت.
مرحوم مدرس، در زندگی‌نامه خود نوشت، مندرج در:
مکی، حسین؛ مدرس قهرمان آزادی؛ بنگاه ترجمه و نشر کتاب، دو جلد وزیری، 890 صفحه، چاپ اول، 1359، تهران.
آورده است: «ولادت من در حدود یک هزار و دویست هشتاد و هفت هجری که تقریباً فعلاً قریب شصت سال زندگی را طی کرده‌ام. مولد من در قریه سرابه کچو از توابع اردستان، پدرم اسماعیل، جدم میرعبدالباقی، از طایفه میرعابدین که فعلاً هم اکثر آنها در آن قریه ساکن بودند، از سادات طباطبا و اصلاً زواره‌یی. شغل پدر و جد من منبر و تبلیغ احکام الهی. جد ابی من میرعبدالباقی از زهاد محسوب بودند. مهاجرت به قمشه واقع در جنوب اصفهان در خط و طریق فارسی کردند، مرا هم در شش سالگی تقریباً به جهت تربیت هجرت داده، به قمشه نزد خود بردند. سن صباوت را خدمت آن بزرگوار به سر برده، چهارده سال تقریباً از عمرم گذشت که جدم مرحوم شد. حسب الوصیه آن مرحوم تقریبا در 16 سالگی به جهت تحصیل به اصفهان آمدم.

سیزده سال در اصفهان مشغول تحصیل بودم، در 21 سالگی پدرم مرحوم شد. مدت توقف در اصفهان قریب 13 سال شد. قریب سی نفر استاد را در این مدت علوم عربیه و فقه و اصول و معقول درک کردم که از برجسته‌ترین آنها در علوم عربیه مرحوم آقامیرزا عبدالعلی هرندی نحوی بوده که تقریباً 80 سال عمر داشته، صاحب تصانیف زیاد ولی از بی‌اقبالی دنیا محجور ماندند، و در علوم معقول مرحومین جهانگیرخان قشقانی و آخوند ملامحمد کاشانی که هردو عمر خود را مدرسه صدر اصفهان به آخر رسانیده، به وضع زهد دنیا را وداع فرمودند. بعد از واقعه دخانیه [ژری] به عتبات عالیات مشرف شدم. بعد از تشرف حضور حضرت آیت‌الله حاجی میرزا حسن شیرازی (رحمة الله علیه) به جهت تحصیل توقف در نجف اشرف را اختیار کردم. علما و بزرگان آن زمان را تیمناً و تبرکاً کلاً درک کرده، و از اغلب استفاده کردم، ولی عمده تحصیلات من خدمت مرحومین مغفورین حجتین کاظمین خراسانی و یزدی بود.

تشریف من در عتبات تقریباً هفت‌سال شد، بعد مراجعت به اصفهان کردم. در مدرسه جده کوچک مدرسه‌ای است به این اسم در اصفهان مشغول تدریس فقه و اصول شدم به ترتیبی که فعلاً هم در مدرسه سپه‌سالار مشغولم و از خداوند توفیق می‌خواهم که به همین قسم بقیة عمر را مشغول باشم. بعد از مراجعت از عتبات در اصفهان فقط از امورات اجتماعی مباحثه و تدریس را اختیار کرده بودم، تا زمان انقلاب استبداد به مشروطه مجبوراً اوضاع دیگری پیش آمد که می‌توان گفت: (اتسع الخرق علی الراقع) برحسب حجج اسلام عتبات عالیات و دعوت دوره دوم مجلس شورای ملی به عنوان طراز اول نظارت مجلس شورای به تهران آمدم و دوره‌های مجلس تا حال ادراک کرده‌ام. دیدنی‌ها را دیده‌اید و شنیده‌ها را شنیده‌اید.

در مدت چند سال انقلاب از جمله وقایعی که بر من روی داده، دو سال مهاجرت است با مجاهدین ایرانی در جنگ عمومی که به مسافرت عراق عرب و سوریه و اسلامبول منتهی شد که تفصیل آن را مجالی باید و نیز دو دفعه مورد حمله شدم یکی در اصفهان که در مدرسه جده بزرگ در وسط روز [شنبه، هفتم آبان‌ماه سال 1305] چهار تیر تفنگ به من انداختند، ولی موفق نشدند و آنها را تعقیب نکردم و مرتبه دوّم سال گذشته بود که جنب مدرسه سپه‌سالار اول آفتاب که به جهت تدریس به مدرسه می‌رفتم در همین ایام تقریباً ده نفر مرا احاطه کردند و فی‌الحقیقه تیرباران کردند، از تیرهای زیاد که انداختند چهار عدد کاری شد سه عدد به دست چپ مقارن پهلو، جنب همدیگر زیر مرفق و بالای مرفق و زیر شانه حقیقتاً تیراندازان قابلی بودند. در هدف کردن قلب خطا نکردند، ولی مشیت‌الله سبب را بی‌اثر کرد، یکی عدد هم به مرفق دست راست خورد. ولاحول ولاقوة الا بالله العلی العظیم. فی شهر ربیع‌الثانی 1346، مدرس.».

مدرس یکی از مخالفان سرسخت پهلوی اول بود و در دوره پنجم مجلس، با انقراض سلسله قاجاریه مخالفت کرد و در جلسه روز نهم آبان‌ماه سال 1304، به نایب رییس مجلس شورای ملی ـ سیدمحمد تدین ـ تذکر داد که اخطار قانونی دارد و تدین از او پرسید «ماده» قانونی اعتراض او بر چه مبنایی است، و او جواب داد: ماده‌اش این است که خلاف قانون اساسی است. تدین مانع شد و مدرس از جای خود برخاست و در حال خروج از مجلس گفت: اخطار قانونی است که خلاف قانون اساسی است و نمی‌شود در اینجا آن را طرح کرد. صد هزار رأی هم بدهید خلاف قانون است».
آن گونه که:
رحیم‌زاده صفوی، [علی اصغر]، اسرار سقوط احمدشاه، به کوشش بهمن دهگان، انتشارات فردوس، 315 صفحه وزیری، 1362، تهران.
می‌نویسد، بنا به پیشنهاد محمدحسن میرزا ولیعهد، و با مشورت با مرحوم مدرس به اروپا رفت تا احمدشاه را ملاقات کند و پیام آنها را به وی برساند. او می‌نویسد: «شب، ولیعهد مرا احضار و سفر فرنگ را پیشنهاد و تأکید کرد با مدرس ملاقات کنم و مجدداً خدمت ایشان برسم. صبح روز بعد قبل از آفتاب، به خانه مدرس رفتم. فقید مرحوم گفت: رفقا تصمیم گرفته‌اند شخصی را به اروپا بفرستند که بتواند پیغام‌هایی ببرد و نیز آنجا بماند و در محافل مطبوعاتی رخنه کند و اگر میسر شد روزنامه به دو زبان فارسی و فرانسه بنویسد و حقایق احوال ایران را به سمع عالمیان برساند. حقیقت امر این است که ما نامزدهایی غیر از تو به نظر داشتیم و هرکدام از رفقای ما طرفدار شخصی بودند، اما ولیعهد گفته است باید کسی باشد که به قول ایشان میانه دیپلمات‌ها بتواند خودش را جا کند و علاوه بر زبان‌دانی و قلم داشتن، شرافت و اخلاقش هم مورد اطمینان ما باشد و من صفوی را دارای این شرایط می‌دانم. ما هم با میل ولیعهد موافقت کردیم.

حالا تو حاضر هستی بروی؟ من گفتم: هرگاه شما که پیشوای معنوی ما شده‌اید مصلحت بدانید و امر فرمایید، البته اطاعت می‌کنم.
مدرس یک دسته کاغذ باریک و دراز به من داد که: این دستورالعمل است. از ایران که بیرون رفتید بخوان و اگر می‌دانی خطرناک است در خانه بخوان و به هرگونه رمزی که میدانی بنویس و این کاغذ‌ها را بسوزان. گفتم: البته شق اخیر بهتر است. اوراق را گرفتم و رفتم دربار دکتر صحت را ملاقات کردم. ایشان گفتند: خرج سفر حاضر است و به من حواله بانک دادند و ضمناً گفتند: در اولین طیاره کمپانی یونکرس که با دولت ایران برای حمل پست قرارداد بسته و برای نخستین مرتبه پست ایران را به اروپا حمل می‌کند، اگر با طیاره بروی، بیشتر در امن و امان خواهید بود.

طبیعی است که سفر با طیاره که در آن وقت تازگی داشت، برای من بسیار مطبوع بود. فوری به مرکز شرکت یونکرس مراجعه کردم. آقای میکده مرا به رییس مؤسسه که مسیو یارلمک نام داشت معرفی کرد و از این که اولین مسافری که از ایران به خارجه می‌برد، یک نفر روزنامه‌نویس است، بسیار خرسند شد و گفت: روز چهارشنبه، ساعت هفت، اتومبیل موسسه ما نزدیک درب منزل شما منتظر خواهد بود که به میدان طیاره بروید.

همان شب در آلاچیقی که وسط حیاط گلستان بود، برای آخرین مرتبه خدمت والا حضرت شرفیاب شدم و مدت دو ساعت و نیم گفت‌وگو داشتیم. ولیعهد در روی چند ماده زیر برای برادر والای خود، احمدشاه پیغام می‌فرستاد:
1ـ سردار سپه خرج بی‌پایان می‌کند و برای پیشبرد مقصود خودش، منابع مختلف مالی بدست آورده که بی‌دریغ می‌باشد، ولی ما در تنگدستی هستیم. اعلیحضرت می‌باید هرطور شده از دادن پول برای رفقا ما کوتاهی نفرمایند.
2ـ باید در محافل سیاسیون و وکلای مجلس مبعوثان لندن روشن ساخت که مخالفت عمال انگلستان با قاجاریه قطعاً به ضرر خودشان تمام خواهد شد، و از راه مطبوعات انگلستان و از راه محافل آنجا برای تغییر رویه وزارت خارجه و انگلیس اقدام کرد، در این خصوص نباید از خرج کردن دریغ ورزید.
3ـ شاه باید هر طور شده از راه روسیه به ایران برگردد و اگر هم فعلاً درخصوص حرکت، تأملی دارند لااقل باید اعلام بدارند. که از راه مسکو به ایران برمی‌گردند، تا بدین وسیله محبت شوروی‌ها جلب شود و خود اعلیحضرت، هرکه را مصلحت می‌دانند برای گفت‌وگوی با شوروی‌ها مأمور فرمایند، زیرا در ایران می‌بینیم تدریجاً سیاست شوروی‌ها به مساعدت سردار سپه منحرف می‌شود». (ص 23 ـ 21).
احمدشاه به ایران بازنگشت و رضاخان سردار سپه، که از روزِ سوم اسفندماه سال 1299 مشق پادشاهی می‌کرد، پس از اعلام رأی مجلس مبنی بر انقراض قاجار و آغاز حکومت پهلوی، زمامدار کل ایران شد و از آن پس بود که صغیر، کبیر، مخالف و موافق، همراه و غیرهمراه، تدریجاً از دم تیغ گذشتند، از محمودخان پولادین، تا حبیب‌الله‌خان شیبانی، از سردار اسعد و تیمورتاش، تا داور و کلی از سران عشایر، و سرانجام مدرسِ پیر.
 
دکتر جلال عبده، صورت کیفرخواست تمام متهمین را ثبت و ضبط کرده و منصور وقار و تنی چند از مأموران شهربانی، در این جنایت شرکت داشتند.

مهدی بامداد، در مجموعه شش‌جلدی خود (شرح حال رجال ایران)، چندان روی خوشی نسبت به روحانیت آن زمان نشان نمی‌دهد، اما در مورد مرحوم مدرس این‌گونه می‌نویسد: «مرحوم مدرس به واسطه مخالفت خود با هیات حاکمه وقت در هفتم آبان‌ماه 1035 خورشیدی، مورد حمله عده‌ای که مأمور کشتن او بودند، چند گلوله به وی اصابت کرد، لکن از این ترور به هر نحوی بود جان به سلامت به در برد و باز هم از میدان در نرفت و براساس مخالفت خود کاملاً استوار بود، تا این که چندسال بعد شبانه او را تحت‌الحفظ به خواف خراسان در مرز افغانستان تبعید کردند و پس از چندی امر شد که او را در آنجا تلف کنند، به جهاتی در آنجا کشته نشد، بعد او را دوباره تحت الحفظ از خواف به کاشمر (ترشیز) منتقل کردند و در اینجا است که در دهم آذر سال 1316 خورشیدی، برابر با 28 رمضان 1356 هـ.ق. در حبس کاشمر به وسیله مأمورین شهربانی مقتول و در همان‌جا مدفون شد.

مرحوم مدرس نماینده‌ای بود ناطق، شجاع و باجرأت مجلس شورای ملی که تا آخر عمر علناً و جهاراً [= آشکارا] با سلطنت پادشاه وقت رضاشاه پهلوی مخالفت می‌کرد. مدرس زندگانی‌ای داشت بسیار ساده و چندان قیدی به خوراک و پوشاک خود نداشت و به اقل مایقنع قناعت می‌ورزید. بسیار درست، باهوش، حاضرالذهن، حاضر جواب و وارسته بود. یکی از محققین و مطلعین مدرس را چنین تعریف و توصیف می‌کرد: مدرس عُمْری از نسل پیغمبر (ص). (شرح رجال، جلد اول، ص 5ـ 344).

به روایت استاد عبدالله انوار، بغض رضاخان سردار سپه، علیه مدرس چنان بود که، یک بار در مجلس عده‌ای درود بر مدرس، مرده باد سردار سپه سردادند و به محض اطلاع، رضاخان به سمت اطاق اقلیت مجلس هجوم آورد و پدر استاد انوار، مرحوم سیدیعقوب انوار، به قصد وساطت دخالت کرد و رضاخان آن‌چنان خشمگین بود که با یک دست مرحوم سیدیعقوب انوار را از زمین بلند کرد و به کناری ‌نهاد و به مدرس گفت: پدرت را درمی‌آورم!

امروز 84 سال از آن زمان می‌گذرد و می‌توانیم با استناد به اسناد متقن، در این باره قضاوت کنیم. به‌یقین تاریخ قاضی خوبی است هم پهلوی اول رفت و هم مرحوم مدرس. مرحوم مدرس، به‌رغم برخی از فرازها و فرودها، کشته راه آزادی و شهید راه ملت ایران است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها