پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ - ۱۲:۲۸
در جستجوی شهر خود/ نگاهی به رمان «ماه تا چاه» از حسین آتش‌پرور

راوی با سِیرِ خود در شهر یاد قتل شانزده زن می‌افتد. اجسادی که دور تا دور مشهد رها می‌شوند. قاتل انگار آن‌قدر وقت داشته است که با خونسردی زن‌ها را با روسری‌شان خفه کند و اجساد را سرِ فرصت جاهای معینی بگذارد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)؛ فرهاد کشوری، نویسنده و منتقد، به بهانه تولد 69 سالگی حسین آتش‌پرور یادداشتی بر رمان «ماه تا چاه1» را در اختیار ما قرار داد که می‌خوانید:

راویِ نویسنده برای نوشتن داستان‌اش به خیابانی نیاز دارد تا اثرش را در آن بنویسد. در جست‌وجویِ جایی‌ست که به آن اتکا کند. تکیه‌گاهی برای نوشتن و حضور شخصیت‌هایش در آن. نویسنده شهر خود، مشهد را در گذشته چون کف دست می‌شناخت، اما حالا برایش غریبه شده است. انگار چشم باز کرده و با دنیای دیگری روبه‌رو شده و سردرگم به دنبالِ یافتن مکانی آشناست. چون موقعیت «کا» در رمان محاکمه که صبح از خواب برمی‌خیزد، با حضور دو مرد غریبه جهان تازه‌ای بر او آشکار می‌شود. از آن صبح به بعد زندگی جورِ دیگری برای او رقم می‌خورد. راوی رمان «ماه تا چاه» هم صبح که برمی‌خیزد با کمال حیرت می‌بیند در شهر خود خیابان آشنایی برای روایت داستان‌اش پیدا نمی‌کند. از این به بعد چون کایِ کافکا زندگی‌اش به روال دیگری می‌گردد و انگار به دنیای غریبی پرتاب شده است. به ناچار برای پیدا کردن خیابانی برای نوشتن داستان به سراغ بنگاه معاملات ملکی فتح‌آبادی می‌رود، تا نقش کارکردیِ یاور را در ساختار رمان به عهده بگیرد. برخلاف یاور سنتی قصه‌ها، نویسنده هوشمندانه فتح‌آبادی بنگاه‌دار را انتخاب کرده که خودش هم در بی‌چهرگی شهر نقش دارد.
فتح‌آبادی طبق شرایط مرسوم که مدرک بهر می‌‌کنند، راوی را که معلم است مهندس می‌نامد. راوی به او می‌گوید مهندس نیست.
رمان با روایتی از جنگ آغاز می‌شود و شتاب برای رفتن به جبهه. همه عجله دارند زودتر سوار اتوبوس بشوند و بروند. شهریار کاظمی شاگردِ سوم راهنمایی که دانش‌آموز راوی است، در میان جمع کاروانیان جبهه است. راوی او را می‌بیند که پابرهنه از روی خون شتر قربانی می‌گذرد، می‌رود و سوار اتوبوس می‌شود.
«در فلکه‌ی آب، شتری را کشته‌اند. بچه‌ها از روی خون شتر می‌دوند. پاهای‌شان خونی می‌شود. قدم‌هایشان به روی آسفالت خونی می‌ماند. به روی خطِ سفید ممتد، وسطِ خیابان، خونی می‌دوند و قرآن را می‌بوسند و از زیر آن رد می‌شوند.»15

در گفتگوی جالبی به مَنِش فتح‌آبادی بنگاه‌دار که شخصیت لات‌مسلک و باری به هرجهتی دارد، پی‌می‌بریم. شخصیتی که چون نام خانوادگی‌اش که نویسنده به عمد انتخاب کرده همیشه برنده است.
- کجا؟ چن روزه تو فکرتم مِهندس. تازه حالا شما رو پیدا کردُم. ببین مِهندس چون همساده‌ای و مرام‌ات خوشُم اومد مَرِم با هم گشتی بزنم. اگر پسندیدی فه‌بها، نپسندیدی، از شما به خیر و از ما بسلامت.
و اشاره می‌کند: بزن که سرد شد.
چای را سر می‌کشم. جوشیده و تلخ است. از پشتِ میز بلند می‌شود و بدون مقدمه می‌گوید: بزن بِرِم.
می‌گویم: باشد بعد. 19
در صدای ترانه‌های کوچه‌بازاری پخشِ ماشین، راوی در کنار فتح‌آبادی به جستجوی شهر گمشده‌اش می‌رود.
در راه فتح‌آبادی به راوی می‌گوید:
-با دود و دم حال مُکنی یا با لب تر کِردن یا اهلِ صفا کردنی مِهندس؟
و بوق می‌زند.
-اهل چیزی نیستم.
-مگِه مِشه؟ مزاح مُکنی مِهندس. 21

چیزی در طول راه فکر فتح‌آبادی را مشغول کرده و بالاخره از پس لودگی‌هایش بیرون می‌زند، که چطور این طعمه، مشتری را سرکیسه کند.
- حالا مو آمدُم وُ برات یَک خیابونِ مَشت پیدا کِردُم که باب دندونت بود. چطوری با ما مِخی حساب کُنی؟
می‌گویم: کمیسیون‌اش را می‌دهم.
رو به من دنده عوض می‌کند: چطوری؟
فکرش را نکرده‌ام: چطوری؟ 22  

در گشت در شهر، راوی به گذشته‌ها می‌رود. جشن چهار آبان، رژه و طناب‌کشی و پرچم سه گوش کاغذی در دست دانش‌آموزان. نمایشی تکراری و بفرموده. او در میان دانش‌آموزان است. جهانی که مهره چینی می‌کند. هر مهره‌ای باید سر جای خودش باشد، همان جایی که برایش تعیین کرده‌اند و همان کلیشه‌هایی را تکرار کند که باید بگوید. تمجید و تکریم قدرت‌مداران.
«استوار درشت هیکلِ دِژبان، با اِکسل و گِتر سفید که بازوها و روی سینه‌اش را پر از مدال کرده، بر موتورسیکلتِ غول پیکر زنداپ، در خیابان‌های منتها به میدان گشت می‌زند. موتور را شِرشِره‌های رنگی و پرچم‌های سه‌گوش تزیین کرده است. مجسمه در میان نوازش فواره‌ها، سوار بر اسب در حال تاخت رو به حرم ایستاده است.»25 
و «قبل از کادیلاک، استوار نعمت شاهی از دژبان نیروی هوایی که همیشه با موتور جلوِ اسکورت‌ها حرکت می‌کند، به میدان وارد شده بود. پشت سر، دو بنز وارد میدان می‌شود. بلندگو داد می‌کشد: میدان به جای خود. میدان نظر به راست. ایست خبردار.»26

یادآوری قدر‌‌قدرتیِ فضای نظامی، در حالی‌که سلاح راویِ ما گچ و قلم است.
در شهرگردی‌شان به طرف چهارراه نادری می‌روند و فتح‌آبادی هنوز در فکر پولی است که می‌تواند از راوی دربیاورد. راوی به گذشته‌ای می‌رود که با مادر به مشهد آمد. ماشین به میدان اعدام می‌رسد.
«مردم مشهد صبح شنبه ساعت هشت و ربع در میان حیرت رهگذرانی که می‌خاستند از عرض خیابان‌های تهران(که بعد خیابان امام رضا می‌شود) - ضد- نخ ریسی- بهار در فلکه برق بگذرند، دیده بودند که فلکه‌ی برق را با جرثقیل از جا کندند. آن را تکاندند تا خاک‌هایش بریزد. بعد روی تریلی انداختند و با دو کامیون ریوی ارتشی پر از سرباز – یکی در جلو و یکی در عقب – اسکورت و روانه‌ی میدان اعدام کردند.»31

در راه برای گذشتن فلکه از عرض خیابان ناچار می‌شوند تکه‌هایی از آن را ببرند. تریلی در دود اسفند و نمک برای باطل کردن اثر چشم‌های شور در خیابان پیش می‌رود.
اندیشمندان عصر روشنگری به‌درستی اعتقاد داشتند با افسون‌زدایی و پیشرفت دانش و اندیشه، بشر از قیدِ بندگی و جهل بیرون می‌رود و اختیار خود را به دست می‌گیرد. اما کار این افسون‌زدایی به دست صاحبان قدرت افتاد که خود سرچشمه‌ی افسون‌های تازه‌ای شدند.
دوره‌ی فلکه‌ی برق گذشته بود و حالا دُور دُورِ میدان اعدام بود. فلکه برق لذتی برای عابران نداشت. عده‌ای معتاد به تماشای اعدامِ آدم‌ها شده بودند تا نفرت سرکوب شده‌ی درون خود را با تماشای جسدهای بردار شده، پالایش دهند. تکنیک هم دست به کار شده بود و به جای چوبه‌ی دار، جرثقیل‌هایی با مارک‌های متفاوت به میدان آورده بود. البته اولین اعدامیِ تازه، میدانِ فلکه‌ی برق است که گلکاری‌هایش حذف می‌شود. بعد به سراغ فلکه‌های دیگر رفتند و یکی‌یکی آن‌ها را کشتند.
«به یکی دیگر از میدان‌ها که نخاست نامش فاش شود، گفته بودند: شما بیش از حد شاد هستید و مرتب می‌خندید.»35

اما یکی از ارکان مهمِ شهر روزنامه‌ی آفتاب شرق است. نه تنها روزنامه‌ای برای خواندن و اطلاع‌رسانی، بلکه شیء غریبی که مثل قرص باید آن را بخورند و بعد پوکه‌اش را تحویل بدهند. روزنامه‌ای که در مدارِ بسته‌ی خود سیر می‌کند. پوکه‌ها را باید به انبار تحویل داد. خواننده مهم نیست، حتی اگر وجود نداشته باشد، مهم نشر روزنامه است و حضورش در همه‌جا که جلو چشم باشد.
«تا زمان خودکشی مرحوم شهابی2 هیچ‌کس چیز زیادی از این روزنامه نمی‌دانست. شناخت‌شان تنها در این حد بود که به شکل گذرا جلوی دکه‌های مطبوعاتی به آن نزدیک شوند تا تیترهای صفحه‌ی اول آن را با چشم ببلعند. بعد که خواستند راهشان را بکشند و بروند، این طرف و آن طرف را خوب نگاه کنند و دور از چشم مامورها و دوربین‌هایی که به تازگی در تمام خیابان‌ها نصب کرده‌اند، آن را در سطل آشغال، یا اگر نبود، در جوی خیابان تف کنند.»

راوی سوار قطار می‌شود. هیچ‌کس در کوپه نیست. مهماندار چلاق می‌آید و روزنامه‌ی آفتاب شرق را به او می‌دهد. بعد پتوی رنگ و رورفته‌ای دست‌اش می‌دهد و از او می‌خواهد روزنامه را دور نیندازد و در آخرِ سفر با پتو پس بدهد. راوی از کوپه بیرون می‌آید و کسی را در راهرویِ واگن نمی‌بیند. درِ کوپه‌ها را یکی یکی باز می‌کند. کسی در کوپه‌ها نیست. در هر کوپه تنها روزنامه‌ی آفتاب شرق است. واگن‌های دیگر هم خالی است. قطار متعلق به آفتاب شرق است و روزنامه می‌برد. اما نه خواننده‌ای وجود دارد و نه متقاضی خواندنِ روزنامه. این روزنامه نه تنها به طرف مشهد در حرکت است، بلکه در بیابان‌ها هم با اسکوت سربازان مسلح به پیش می‌رود. حتماً با همان قطار و همان اسکورت دوباره برمی‌گردد تا تحویل انبار شود.
«راه می‌افتم تا به مهمان‌دار کوتوله بگویم که: نگهدار. نگهدار. اشتباه سوار شدم. من نویسنده مطبوعات نیستم.
مهمان‌دار، چلاق، زرد می‌خندد: نترس. ما از خودت بهتر می‌دانیم. جای دوری نمی‌رویم. قطارِ شتر به جهنم می‌رود.»ص 42

در شهری که روزنامه آفتاب شرق معنای زندگی را از آدم‌ها می‌گیرد و به جای آن کلیشه‌های هویت‌زدا می‌دهد، آدم‌ها به صدا بدل می‌شوند. گاهی، این صداها اتهام‌های بی‌دلیلی را مطرح می‌کنند. دادگاهِ رمان، از محاکمه‌گرانی روایت می‌کند، که انگار از وجود تهی‌اند و تنها نقشِ تقریر کیفرهایی کلیشه‌ای را برعهده دارند. آن‌ها حتی عکس کارل مارکس بر مقوا را هم محاکمه می‌کنند. مارکس هنگامی که از طبقه‌ی کارگر، استثمار، ارزش اضافی و از خودبیگانگی نوشت و اسرار سرمایه‌داری را هویدا کرد، در چشم صاحبان ثروت و قدرت، متهمِ خطرناکی شد. در دادگاه، عکس مارکسِ چسبانده بر مقوا، محکوم به اعدام می‌شود. البته این عکس خود سمبلی‌ست از واقعیتی دیگر.
«بعد از آن‌که عکس مارکس روز شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چارشنبه، پنجشنبه، در باغ ملک‌آباد تیرباران می‌گردد، دکتر چاق و خپله‌ای با سر تاس بالای سر جسد حاضر می‌شود. این دکتر همیشه بالای سر جسد حاضر می‌شود. این دکتر همیشه بالای سر کشته‌شدگان منتظر می‌ماند تا آن‌ها کاملن جانشان گرفته شود. آن‌وقت چشم اعدامی‌ها را با قاشقک از حدقه درمی‌آورد. او که تنها متخصص چشم این شهر است، همراه آمبولانس از بخش چشم پزشکی بیمارستان ششم بهمن در خیابان کوهسنگی به محل اعزام می‌شود.»ص 110

راوی با سِیرِ خود در شهر یاد قتل شانزده زن می‌افتد. اجسادی که دور تا دور مشهد رها می‌شوند. قاتل انگار آن‌قدر وقت داشته است که با خونسردی زن‌ها را با روسری‌شان خفه کند و اجساد را سرِ فرصت جاهای معینی بگذارد. آدمکشی به «بیزینسی» سودآور بدل می‌شود.
«می‌افتد به وراجی: صدای اصلی همیشه میگه حاضره. فقط همین. خیلی خونسرد و با اطمینان حرف می‌زند. به گمانم قهرمان وزنه‌برداری است. بعد از هالتر زدن زنگ می‌زنه. از حرف زدنش پیداس که پشتش به کوه بنده. آدم زرنگی هستم. فقط عیب کار اینه که درس نخاندم. اما همه‌چی سرم میشه.
-بعد که کار تمام شد؟
-مزدم را می‌ریزن به حساب.
-چقدر؟
-به اندازه یک لقمه نون حلال بخور و نمیر گیرم میاد که شکم زن و بچه‌م سیر بشه.»50 

البته رنگ‌آمیزی جسدها به دلخواه اوست. تنها رنگی که نمی‌تواند استفاده کند سبز است. بعد جسدها هرکدام به رنگی می‌سوزند تا به باور قاتل به جهنم بروند.

«ساعت ده و نیم – یازده شب؛ همان‌وقت‌هایی که قانون در این داستان خابش می‌آید، - که معمولن و بنا به مصلحت و موقعیت، بیشتر وقت‌ها چرت می‌زند و می‌خابد. – با گاری دستی‌اش از طرف میل کاریز می‌آید. هیچ‌کس به او توجه نمی‌کند. از روی پل روس‌ها و جلوی چشم پلیس از چراغ قرمز رد می‌شود. سواره رو میدان فردوسی را جهت خلاف کج می‌کند تا برسد به صدمتری کمربندی. مجسمه فردوسی رویش را از او برمی‌گرداند. در حاشیه کال گاری دستی را نگه می‌دارد.»55

قاتل زن‌ها نه می‌داند که در چه قرنی زندگی می‌کند و نه مناسبات آدم‌ها و اشیاء و زندگی را می‌شناسد و نه تاریخ را خوانده است. چه نیازی دارد. خودش را فارق از همه‌ی این‌ها می‌داند. یکی از توجیهات‌اش احتمالاً ربط خشکسالی به آشکار بودن موی زنان است. اما از خودش نمی‌پرسد که چرا اروپا، قاره‌ی سبز نام دارد و این‌همه در آن‌جا باران می‌بارد. یا حذف فیزیکی روسپی‌ها برای از بین بردن روسپی‌گری و ندیدن عوامل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی. فروید چه خوب، خود‌فرشته‌دانی انسان‌ها را با تئوری‌های روانکاوی‌اش به چالش کشید.
در صحنه‌ای فراواقعی ماه در مشهد آتش می‌گیرد. «صدای آژیرهای سرخ آتش ‌نشان‌ها، تمام خیابان‌های سرد شهر را به هم ریخته است و رو به آسمان پارس می‌کند.»

در شهر چه شده است که ماه که روشنایی خود را از خورشید می‌گیرد، آتش گرفته است. آتش نشان‌ها نردبان گذاشته‌اند تا از آن بالا بروند و ماه را خاموش کنند. «آتش نشانی که از نردبان به آسمان بالا می‌رود با خودش بلند‌بلند، می‌گوید: این کار خطرناک ماه، معیارها را به هم‌ ریخته و باعث بدعت تازه می‌شود. در این شهر هرچیزی باید سرجای خودش باشد.»

خلاف حرف آتش نشان، به روایت نویسنده در سراسر رمان هیچ‌چیز سرِ جای خودش نیست و‌الا او برای پیداکردن مکان داستان‌اش در شهر سرگردان نمی‌شد.
راوی در جست‌وجوی شهر و خیابانی برای داستان، می‌خواهد فردیت و سرانجام، هویت خود را حفظ کند. چون روزنامه‌ی آفتاب شرق و ناشران‌اش به دنبال حذف فردیت راوی و ایجاد هویتی کلیشه‌ای و گله‌واراند. آن‌چه می‌بیند تغییر شهر است که دیگر حاشیه و متن آن را نمی‌توان از هم تشخیص داد. او هرچه می‌گردد یادهای کودکی و نوجوانی خود را در شهر نمی‌بیند.
فتح‌آبادی که فاتح روزگار است از نویسنده می‌خواهد زندگی او را بنویسد و کتاب کند، البته اول می‌خواهد نام‌اش کنار اسم نویسنده باشد و بعد به فکر می‌افتد حالا که وضع مالی‌اش توپ است چرا نامِ خودش به تنهایی روی جلد کتاب نباشد؟ مگر چه از نویسنده کم دارد؟ راوی (نویسنده) زیر بار خواسته‌ی او نمی‌رود. فتح‌آبادی در این سِیر و سفر در شهر به دنبال کمیسیون بیشتر و بهره‌های دیگری است. راوی به دنبال شهرگمشده‌ی خود می‌گردد و هرچه در خیابان‌ها پیش می‌رود، بیشتر احساس غربت و تنهایی و ترس می‌کند. جابه‌جا بر دیوار شهر نوشته‌ای می‌بیند: گوسپند زنده با قصاب. این دیوار نوشته شهر را برای او ترسناک می‌کند. همین ترس به خواننده هم منتقل می‌شود.

در سیمای شهر نه تنها خاطرات راوی خط خورده و محو شده است، اثری از خاطرات پدر و پدر بزرگ‌اش هم نمی‌بیند. نویسنده می‌خواهد با نوشتن و به یاد آوردن گذشته‌ی خود، از راندن خاطرات و حذف آن‌ها از حافظه‌اش جلوگیری کند. نگران فراموشی و جایگزین شدن شمایل جدیدی است که دیگر نه یادگاری از حسن رشدیه دارد و نه محمد تقی خان پسیان و حیدرخان عمواوغلی و ملک الشعرای بهار و تاریخ و فرهنگ گذشته‌ی شهر.
فتح‌آبادی از چشم‌انداز ثروت و مال، خود را از راوی برتر می‌بیند. «مرا کنار می‌کشد و صدایش را آهسته پایین می‌آورد: مُو مُگُم هرچه فکر مُکُنُم میبینُم که مِشد رِعین کف دس بهتر از تو مِشِنِسُم. یکی‌ام که کتاب‌ت‌ ره چاپ نَمکُنه. جا و مکان درست حسابی‌م بَرَی داستانت نَدِری. مایه هم که قربونش بِرُم یُخ مَنِسن.
گوش تیز می‌کنم که ببینم آخرش چه می‌گوید. آب دهانش را قورت می‌دهد: همه‌ی اونای‌که تو نِدَری مُو دِرُم دِداش.
به شانه‌ام می‌زند و می‌خند: ببین مهندس مثل ای که دو زاریت کجه. چطور حالیت کُنُم که جای ما دوتا عوض شده.155

نادانی که جای هیچ شک و تردیدی نمی‌گذارد و یقین و حق به جانبی می‌آورد، فتح‌آبادی را به فکر می‌اندازد همان‌طور که در بنگاه‌داری‌اش، زرنگی! مشکل‌گشای هرکاری‌ست، این‌جا هم به کار می‌آید. می‌گوید:
-کار بنگاه تعریف نَدَره. چند پیشنهاد دَرُم.
و مهلت نمی‌دهد: اولن سرمایه از مُو کار از تو. در سود و زیان شریک. بشرطی که اسمِ مُره بیاری. دویُمنت سرمایه از مُو کار از تو درصدی بگیر و برو کنار. سرگذشتُ مُوره کتاب کن و مزدت ره بگیر.

نویسنده هوشمندانه سانچو پانزای وطنی خود را صاحب بنگاه معاملات ملکی انتخاب کرده است. کسی که در تغییر چهره و تاریخ‌زدایی از شهر نقش دارد. البته نویسنده برخلاف دُن کیشوت که ساده‌لوحانه دل در گرو گذشته‌ی سلحشوری دارد، نگران فراموشی خود و روایت تراژدی شهر است. تشویش و نگرانیِ حذف یادگارها و یادبودهای جمعیِ فردی شده گذشته‌اش را دارد. می‌داند اگر گذشته‌اش را از او بگیرند، بیرون از تاریخ، خود را گم کند. او که شهرش را دوست دارد، نگران بی‌هویتی و حذف گذشته‌ی آن است.

«علی‌اکبر اسکندانی فرمانده افسران خراسان در مهرماه 1323 وقتی به مشهد آمد، در هتل باختر ساکن می‌شود. عارف قزوینی و کلنل محمدتقی پسیان در باغ خونی دیدار می‌کنند. حیدرخان عمواوغلی اولین موتور برق را برای حرم به کار می‌اندازد و حرم را با لامپی که بجای رشته، دو قطب ذغالی داشت، روشن می‌کند. ملک الشعرای بهار گویا در کوچه‌ی سرشور به دنیا آمده است. حسن رشدیه بعد از آن‌که اولین مدرسه را در تبریز دایر کرد به مشهد آمد و اولین دبستان را در طُرُق تأسیس کرد. آق علی عطار کیست و مغازه‌اش کجای ایستگاه سراب است؟
امروز چه کسی می‌داند که مثلن چهار طبقه در کجا بود؟ شناسنامه‌اش چیست؟ چه شکلی داشت؟ مگر ساختمان‌های دیگر در مشهد چند طبقه بودند؟
از یک قاتل ده کیلو اسناد و مدارک و اثر انگشت و عکس و بایگانی داریم و اگر یک نفر خنده‌اش چهار سانتیمتر بلندتر از دیگران باشد، تمام پایگاه‌های لرزه‌نگاری آن را ثبت و تجزیه تحلیل می‌کنند.»149

فتح‌آبادی، سانچو پانزای وطنی که همراه راوی‌ست، برای فتح شهر آمده، حالا علاوه بر افزودن به حساب بانکی و املاک بیش‌تر، به دنبال شهرت هم هست، چون می‌گوید نویسندگی کلاس دارد. او نه در غم معماری شهر است و نه یادگارهای کوشندگان تاریخ و فرهنگ و هنر برایش به پشیزی می‌ارزد. اما راوی(نویسنده) می‌داند که یکی از ارکان مهم نوشتن جلوگیری از فراموشی است و او با روایت آدم‌ها و گذشته و حالِ خیابان‌ها و میدان‌ها و محله‌های و عمارت‌ها و ساختمان‌های مشهد در قالب رمان می‌خواهد خاطرات خوب و بَداش از شهر به دست باد سپرده نشود و در این میان چیزهایی را در تاریکخانه تاریخ از دید او پنهان نکنند.
«آیا حسن رشدیه به این نمی‌ارزد که حتا نیم متر جا بر دیوار اداره آموزش و پرورش به او اختصاص داده شود تا ملت بدانند که پدر آموزش و پرورش مدرن ما کیست و تکه‌ای از تاریخ اش کجاست؟»150

اما نویسنده سرانجام جایی را پیدا می‌کند: «به فتح‌آبادی نگفتم. به مریم هم نخاهم گفت. فلکه‌ی فردوسی. بلوار سازمان آب. فلکه‌ی راهنمایی. خیابان راهنمایی و خیابان آبکوه و سناباد را به عنوان مکان داستان انتخاب می‌کنم: خیابان‌های بی‌سروصدا و آبروداری هستند و کسی صدایی از آن‌ها نشنیده. از طرفی سر راست است و به خانه هم نزدیک. هروقت بخاهم می‌توانم قدم‌زنان، پیاده یا با یک بلیط سوار اتوبوس شوم و خودم را به داستانم برسانم.»157

راوی در شهرگردی غریبانه‌ی خود به خیابان امام رضا می‌رسد و عکس دانش‌آموزان خود را -که به جبهه رفته‌اند- بر دیوارها می‌بیند. او در پایان رمان با آن‌که دردمند، حیران، تنها و غریب است، همه را در قالب واژه‌ها به ثبت رسانده است تا خودِ گمشده‌اش را بازیابد.
                                                                 
 منبع:
1-ماه تا چاه، حسین آتش پرور، نشر مهری، چاپ اول، پاییز 1399  لندن
2- شهابیِ شاعر، از شخصیت‌های رمان چهارده سالگی بر برف از حسین آتش پرور
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها