سه‌شنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۰ - ۰۹:۱۸
درخت‌ها، گنجشک‌ها و بچه‌‌ها/ نگاهی به زندگی مادر ادبیات کودکان و نوجوانان ایران

هجدهم آبان‌ماه پنجمین سالروز درگذشت توران میرهادی، یکی از از پایه‌گذاران نظام نهاد کودکی و یکی از پیشگامان ادبیات کودکان و نوجوانان در ایران است. به همین مناسبت معصومه رامهرمزی، نویسنده و پژوهشگر، یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه می‌خوانید.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ معصومه رامهرمزی ـ مادر لالایی فارسی بلد نبود. لالایی و ترانه‌های آلمانی بلد بود. او همیشه به زبان آلمانی برای فرزندانش لالایی می‌خواند. بچه‌ها که بزرگ‌تر شدند همراه با او شعرها را زمزمه می‌کردند. یکی از این ترانه‌ها در ذهن توران حک شده بود. مفهومی در آن لالایی بود که زندگی توران را تحت تأثیر قرار داد و شد یکی از شعارهای زندگی‌اش.

مادر می‌خواند و توران با او همراهی می‌کرد: اگر من یک گنجشک بودم، پرواز می‌کردم. می‌رفتم آن سر دنیا. اما حالا که نیستم! پس بگذار همین‌جا خوب زندگی کنم. زندگی‌ام را خوب بسازم.

توران تا سال‌های آخر عمر هر وقت زیر سایه درخت‌ها قدم می‌زد این ترانه را به زبان آلمانی با خودش زمزمه می‌کرد. سال‌‌های زیادی باید بگذرد. خیلی چیزها باید دست به دست هم بدهند تا زنی همچون توران میرهادی تربیت شود. به این راحتی‌ها نیست. شاید این را فهمیده بود که اسم مستعار افسانه پیروز را برای خودش انتخاب کرد. باورش سخت است که زنی در هر دوره از زندگی‌اش با هزار و یک مانع و محدودیت بجنگد تا راهی پیدا کند که کودک ایرانی خوب زندگی کند. کتاب بخواند. از کودکی‌اش لذت ببرد و آزاد و محترم بزرگ شود. وقتی به زندگی‌اش نگاه می‌کنی، گویی جماعتی از انسان‌های وارسته با هم یکی شده‌اند و جوهر برگرفته از دانش و خرد و فضائل انسانی آن‌ها شده است توران میرهادی یا همان افسانه پیروز.

توران خانم با آدم‌های اطرافش تفاوت داشت. نخبة فهم اجتماعی بود و درکی عمیق از محیط پیرامون خود داشت. این حد از خوب دیدن و خوب فهمیدن را قبل از هر چیز مدیون ازدواج غیر متعارف پدرش بود. ازدواج سیدفضل‌الله میر‌هادی با گرتا دیتریش، بانوی هنرمند و کاتولیک‌زادة آلمانی تبار. هر چند که این موضوع همة دلیل برای برتری اندیشه و فهم نبود و عواملی همچون انگیزه درونی و عشق باطنی در فهم عمیق او نقش داشت اما توران خانم، نقش مادر و نوع تربیت او را امری علی حده در پرورش خود می‌دانست. گرتا تحت تعالیم سخت‌گیرانه مسیحیت کاتولیک پرورش یافت اما آگاهانه دل به فرهنگ ایران سپرد.

سید‌فضل‌الله میرهادی پس از حکومت استبداد صغیر، به همراه گروهی از دانشجویان برای تحصیل به کشور آلمان رفت. در همین زمان جنگ جهانی اول شروع شد. گرتا در دانشگاه مونیخ رشتة هنر می‌خواند. خانواده‌اش از کاتولیک‌های متعصب بودند. برای اینکه بتوانند فرزندشان را پایبند به باورهای مذهبی‌شان بزرگ کنند؛ او را به یک مدرسة شبانه‌روزی در صومعه فرستادند. گرتا روحیه‌ای پرسشگر داشت و همه چیز را زیر سؤال می‌برد. پس از آشنایی با سیدفضل‌الله به پیشنهاد ازدواج او پاسخ مثبت داد. خانواده‌اش مخالف این ازدواج بودند و بابت این انتخاب او را سرزنش کردند. گرتا تصمیمش را گرفته بود. تربیت کاتولیکی نتیجه عکس داشت و نتوانست او را محدود کند.

توران وقتی بزرگ شد از مادر پرسید: در پدر چه دیدید که حاضر شدید با او ازدواج کنید و به ایران بیایید؟ مادر پاسخ داد: در او هدف‌های بزرگ زندگی را دیدم. در آلمان پس از جنگ جهانی اول، جوان‌ها هدفی نداشتند. بعد از جنگ سرکوب شده بودند و نسبت به همه چیز بی‌تفاوتی نشان می‌دادند.

گرتا که جنگ جهانی اول و مصائب خانوادگی و اجتماعی آن را تجربه کرده بود به دخترش آموخت که غم‌های بزرگ را به کارهای بزرگ تبدیل کند. کلام ناب مادر، از توران زنی قوی و سخت ساخت که در طول زندگی تسلیم غم‌هایش نشد. هر بار که با غم عزیزی روبرو می‌شد به نام او کاری بزرگ می‌کرد تا یادش را زنده نگه دارد. خودش هم انگیزه‌ای دوباره می‌گرفت و زندگی را با توان بیشتری ادامه می‌داد.

توران خانم خاطرات شیرین و خوشی از دوران کودکی‌اش داشت. همیشه آن خاطرات را برای دیگران بازگو می‌کرد. شخصیت او متأثر از تجارب دوران کودکی‌اش شکل گرفت و هدف بزرگ زندگی را در لابه‌لای همان خاطرات الهام‌بخش پیدا کرد.

او زیر چادری در باغ شمیران به دنیا آمد. دهة سی شمسی بود. سیدفضل‌الله برای پیشگیری فرزندانش از بیماری‌های واگیر که عامل مرگ کودکان و نوزادان آن زمانه بود، در فصل گرم تابستان خانواده را به باغ‌های شمیران می‌برد. آن‌ها در طبیعت بکر و دلپذیر در زیر چادر زندگی می‌کردند. توران فرزند چهارم خانواده میرهادی در محیطی مفرّح و لطیف بدون اینکه سقفی بالای سرش باشد به دنیا آمد. سه ماه اول زندگی‌اش را میانِ ‌دار و درخت و آواز گنجشک‌ها و جست‌وخیز گربه‌های بازیگوش باغ شمیران پشت سر گذاشت.

من زیر درختان بلند در هوایی پاک در چادر به دنیا آمدم. نخستین موجودات زنده دور و برم، درخت‌ها بودند. چشمم به دیدن برگ و گل و درخت باز شد. در طبیعت به دنیا آمدم. این‌گونه به دنیا آمدن با تولد در بیمارستان خیلی فرق می‌کند. لحظه‌های نخست زندگی، نوزاد صداهایی را می‌شنود و در جایی به خواب می‌رود که در سیستم عصبی و روحیه فرد بسیار اثرگذار است. من عاشق درخت‌ها هستم. با درخت‌ها حرف می‌زنم. ارتباط قشنگی با هم داریم. وقتی که از من می‌پرسند چه چیزهایی را بیشتر دوست داری؟ می‌گویم: درخت‌ها، گنجشک‌ها و بچه‌ها را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست دارم.

مادرش موسیقی می‌دانست. شعرها و قصه‌های آلمانی را برای فرزندانش می‌خواند. بانوی گیس سفیدِ خانه که سکینه خانم نام داشت و امورات منزل را سر و سامان می‌داد، شب‌های تابستانی، پنج فرزند سیدفضل‌الله را روی گلیمی در باغ شمیران دور هم جمع می‌کرد. زمستان هم آن‌ها را زیر کرسی می‌نشاند و برایشان قصه می‌گفت. افسانة خاله سوسکه و آقا موشه، کدوی قلقله زن، ماه پیشونی، نمکی؛ هفت در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی را.

زبان اصلی در خانه سیدفضل‌الله، زبان فارسی بود. بچه‌ها در مدرسه ایرانی درس می‌خواندند اما آلمانی یادگرفتن آن‌ها ماجرایی شنیدنی داشت.

به‌محض اینکه تابستان شروع می‌شد، مادر درس آلمانی را برای ما شروع می‌کرد. ما خواندن و نوشتن فارسی را یاد گرفته بودیم. این مسئله خیلی مهم بود، بعد از یادگیری زبان فارسی به ما آلمانی را یاد دادند. هنوز هم برای من جالب است که مادرم صبر کرد تا ما خواندن و نوشتن فارسی را کامل یاد بگیریم بعد زبان آلمانی را با ما شروع کرد. مادرم روی نیمکت می‌نشست و یک سبد بزرگ می‌گذاشت روی پاهایش، پر از جوراب‌های پاره ما، بعد شروع می‌کرد یکی یکی با هر کدام از ما نیم ساعت زبان آلمانی کار می‌کرد. صدا می‌زد: اول ایران، بعد فریدون، بعد رستم، بعدش من و بعد فرهاد؛ می‌نشست جوراب‌ها را رفو می‌کرد و نیم ساعت به نیم ساعت به ما درس می‌داد. جالب این بود که مادر، آلمانی را با یک انجیل ساده شده، به ما درس می‌داد. داستان‌های کتاب انجیل را به زبان آلمانی و به‌صورت خیلی ساده به ما آموزش داد. ما زمانی که داشتیم آلمانی یاد می‌گرفتیم، با داستان‌های پیامبران مثل حضرت موسی، حضرت عیسی، حضرت یوسف و... آشنا شدیم. با وقایعی که در زندگی هر کدام از این پیامبران هست، آشنا شدیم. داستان‌هایی را برای ما می‌گفت که در قرآن هم هست. مادر با یک تیر چند نشان می‌زد، ما دیکته می‌نوشتیم و روخوانی می‌کردیم و تعلیمات پایة دینی را فرا می‌گرفتیم، مادر هم تمام جوراب‌ها را رفو می‌کرد.

توران خانم از کودکی با دو فرهنگ آشنا شد و دو زبان را فراگرفت. بلندنظری و سعه‌صدر در برخورد با انسان‌ها، فارغ از تنوع فرهنگی و قومی آنان، ارمغان فهم او از جهان‌های متفاوت بود. مادرش هنر مجسمه‌سازی را که جزئی از زندگی‌اش بود، رها کرد. توران بزرگ‌تر که شد، علتش را از مادر پرسید و او پاسخ داد: شما را ساختم و این خیلی سخت‌تر بود. همین پاسخ کافی بود که او دریابد، تربیت کودک محصول اتفاق و شانس نمی‌تواند باشد و یکی از مهم‌ترین و سخت‌ترین کارهای بشر است. یکی از اولویت‌های تربیت کودکان در خانه سیدفضل‌الله ورزش بود. ورزش کردن پسر و دختر نداشت. مادر اصرار داشت که همه بچه‌ها شنا یاد بگیرند. او شنا را مهارتی بالاتر از یک ورزش ساده بلکه یک ضرورت برای حفظ جان فرزندانش می‌دانست. در کنار بازی و سرگرمی و ورزش توجه به امور معنوی و فضایل اخلاقی در خانواده میرهادی مرسوم بود.
بچه‌ها خوب می‌دانستند که هنگام اذان، خانه باید در سکوت کامل باشد. هیچ زمان دیگری مادر این سکوت را طلب نمی‌کرد. توران نمی‌دانست که اذان مسجد سپهسالار چه حال و هوایی دارد که مادر را میخکوب می‌کند. او این حس عمیق معنوی را نشانه‌ای از طرز تفکر مادر می‌دانست. خیلی اوقات در اندیشه و رفتار مادر، مفاهیم معنوی اسلام و مسیحیت را توأمان می‌یافت.

مادر با وجود داشتن ملیت آلمانی، فرزندانش را ایرانی خالص بار آورد. او برای آشنایی بیشتر با فرهنگ و ادبیات ایرانی برای بچه‌ها در خانه، معلم ادبیات فارسی می‌گرفت. وقتی از یک سفر یک‌ماهه آلمان به خانه برگشت به توران که دختری نوجوان بود گفت: در این سفر خیلی به من خوش نگذشت. توران علتش را پرسید و او جواب داد: شاید به این خاطر است که خیلی ایرانی شده‌ام.

مادر از کوچک‌ترین فرصتی برای آموزش فرزندانش استفاده می‌کرد. کودکانش همیشه منتظر بودند که مادر از آشپزخانه آن‌ها را صدا بزند. هر بار که زنگ را به صدا درمی‌آورد بچه‌ها هرکجا که بودند خودشان را به مادر می‌رساندند چون می‌دانستند که مادر می‌خواهد مطلبی را برایشان تعریف کند یا قصه‌ای بگوید.
 
ماهی شناگر دریای تعلیم و تربیت 
توران خانم برای تحصیل در رشته علوم طبیعی به دانشگاه تهران رفت. در دانشگاه تهران با جبار باغچه‌بان آشنا شد. جبار در حال اجرای طرح سوادآموزی بزرگسالان بود. معلمان برجسته‌ای چون جبار باغچه‌بان و دکتر محمدباقر هوشیار، جوانان را برای شرکت در طرح سوادآموزی تعلیم می‌دادند. توران شاگرد کلاس جبار باغچه‌بان شد و شیوة تدریس را از او آموخت. دانش و روش باغچه‌بان، جرقة معلم شدن را در ذهن توران زد. او احساس کرد که از این کار لذت می‌برد. این جرقه‌ با کلاس‌های دکتر هوشیار در دانشسرای عالی کامل شد. زمانی که دکتر هوشیار از فلسفه‌ ارزش‌ها و چگونگی ارتقای انسان از مرحلة‌ غریزی به مرحلة عرفانی سخن می‌گفت، توران را پیش از گذشته متوجه نقش مهم تعلیم و تربیت کرد.

برای هرکسی در زندگی فرصت‌های خودشناسی به وجود می‌آید. این فرصت‌ها در ایران برای من به وجود آمد. در واقع دکتر هوشیار و آقای جبار باغچه‌بان به من فهماندند که اهل تعلیم و تربیت هستم. الان هم همین‌طور است. بچه‌ها در دبیرستان همه چیز می‌خوانند ولی فرصت این که بفهمند «ماهیِ کدام آبند» را پیدا نمی‌کنند؛ بنابراین شما خیلی‌ها را پیدا می‌کنید که در رشته‌ای تحصیل می‌کنند که دوستش ندارند؛ ولی من این شانس را داشته‌ام که بفهمم ماهی آب تعلیم و تربیت هستم و بهتر است در این رشته تحصیل کنم.

آشنایی با جبار باغچه‌بان و حضور در کلاس‌های ادبیات محمدباقر هوشیار باعث شد توران میرهادی راهش را پیدا کند. راهی مادام‌العمر و به‌سوی کمال. توران تصمیمش را گرفته بود. او می‌خواست برای تحصیل به اروپا برود. با پدر درباره این تصمیم صحبت کرد. جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود و در اروپا ویرانی و قحطی بیداد می‌کرد. پدر با رفتن او به‌شدت مخالفت کرد. توران از او پرسید: اگر همة کارها را خودم انجام بدهم چطور؟ پدر جواب داد: نمی‌توانی. به سراغ مادرش رفت و تصمیمش را با او در میان گذاشت. مادر گفت: در زندگی بلندپرواز باش. در بین کارها، همیشه سخت‌ترین را انتخاب کن. با سختی‌ها دست و پنجه نرم کن. این کار تو را می‌سازد.

حرف‌های مادر او را در خواسته‌اش مصمم‌تر کرد. بعد از چند ماه دوندگی، گذرنامه و ویزای اروپا را جلوی پدر گذاشت و گفت: توانستم. حالا کمکم کنید تا بروم. پدر کمک کرد اما با این شرط که بعد از تمام شدن درس به ایران برگردد. اگر پدر این شرط را هم نمی‌گذاشت، توران خانم به ایران بر می‌گشت. با اینکه به زبان آلمانی و فرانسه تسلط داشت و خانواده مادری او در آلمان بودند حتی تصور برنگشتن از ذهنش نگذشت. او خودش را متعلق به ایران می‌دانست.

توران خانم نوزده ساله بود که به اروپا رفت. مردم کشورهای اروپایی در شرایط سختی زندگی می‌کردند. ویرانی، قحطی، فقر و بی‌سروسامانی بیداد می‌کرد. طبق قانون، جیره غذایی یک فرد کمتر از بیست سال، هر روز صد گرم نان، پنجاه گرم گوشت و یک‌چهارم لیتر شیر بود. توران خانم و سایر دانشجوها بیشتر با شاه بلوط بوداده خودشان را سیر می‌کردند. تابستان که می‌شد توران برای بازسازی ویرانه‌های جنگ داوطلب می‌شد و کارگری می‌کرد. یک‌بار به بوسنی و هرزگوین و یک‌بار برای ساختن راه‌آهن به کوه‌های تاترا در اسلواکی رفت. کارشان این بود که پشتة راه‌آهن را درست کنند. خاک را از کوه می‌کند و توی چرخ‌دستی می‌ریخت و به محل پشته می‌برد و خالی می‌کرد. کاری مداوم و سنگین که از ساعت شش صبح تا دو بعدازظهر ادامه داشت. توران خانم در این دورة زندگی و با انجام کارهای سنگین، احترام عمیقی نسبت به کارگران پیدا کرد. دیدنِ این چهره از اروپا به توران ثابت کرد که نقش آموزش و پرورش در تربیت آدم‌هایی با ارزش‌های انسانی، مهم‌تر از چیزی است که تا به حال فکر می‌کرده است.

توران خانم حاضر شده بود که با شرایط به هم ریخته اروپا بعد از جنگ جهانی دوم به آنجا برود چون دانشگاه‌های ایران با ضعف آموزشی دست به گریبان بود. او انتظار داشت روش تدریس دانشگاه با دبیرستان متفاوت باشد اما هر استادی که سر کلاس می‌آمد مطالب را به دانشجویان دیکته می‌کرد. توران و دوستانش به این شرایط معترض بودند. آن‌ها از دانشگاه کار پژوهشی و آزمایشگاهی طلب می‌کردند اما امکاناتی وجود نداشت. به جز یکی دو استاد سایر اساتید با آن‌ها همچون دانش‌آموزان دبیرستانی رفتار می‌کردند. توران خانم به این نتیجه رسید که در شرایط موجود پیشرفت نخواهد کرد. به همین دلیل سختی‌های زندگی در اروپای پس از جنگ را به جان خرید تا بتواند با دستی پر به میهن برگردد و بنای تحولی جدید در تعلیم و تربیت را پایه‌گذاری کند.

ابتدا در دانشگاه سوربن روان‌شناسی خواند و سپس در کالج سوونیه رشته آموزش پیش‌دبستان را گذراند. شاید بزرگ‌ترین شانس توران در این دوره، آشنایی با دو غول بزرگ روان‌شناسی آن زمان ژان پیاژه و هنری والون بود. میرهادی توانست نظریات این دو روان‌شناس بزرگ سده بیستم را که حتی در اروپا هم تازگی داشت، بیاموزد و بر دانش خود بیفزاید.

خبر تصادف برادر کوچک‌ترش فرهاد را در فرانسه شنید. این خبر او را دگرگون کرد. در غربت و دور از خانواده، غمگین و سرگردان شد اما مادر به او آموخته بود که از غم‌های بزرگ نیرو بگیرد و احساس درد شدید خود را در کاری ارزشمند و خیرخواهانه و با هدفی والا دنبال کند. با فرهاد عهد کرد که به‌جای او زندگی کند. به‌جای او نفس بکشد و کاری بزرگ را به نامش رقم بزند.
 
به یاد فرهاد
بعد از چهار سال درس خواندن در فرانسه و یک سال کار در آلمان، به ایران بازگشت و شروع به تدریس در مدارس ابتدایی و پیش‌دبستانی کرد. پس از کسب تجربة لازم در کار معلمی به کمک پدر و مادر کودکستان فرهاد را دایر کرد. پدر با اجارة خانه‌ای کوچک و تجهیز آن با 10 میز و 60 صندلی فضای لازم برای کاری بزرگ را در اختیار دخترش گذاشت. با شروع به کار کودکستان فرهاد، عملا فرصتی پیش آمد تا توران خانم به پاسخ بزرگ‌ترین پرسش زندگی‌اش بپردازد. چگونه می‌شود کودکان را بزرگ کرد؟ چگونه می‌توان آن‌ها را تربیت کرد تا متکی به خرد، دانش و اندیشة خودشان باشند و پله‌پله از نردبان انسانیت بالا بروند و این آغاز بیست و پنج سال کار سنگین و شبانه‌روزی او در فضای تعلیم و تربیت بود. در همین ایام با یکی از افسران ارتش به نام جعفر وکیلی ازدواج کرد. وکیلی از طرفداران مصدق بود و زندگی سختی را پیش رو داشت. توران خانم مرارت‌های این ازدواج را پذیرفته بود. جعفر همه چیز را برایش توضیح داده بود. عشق توران خانم به جعفر آن‌قدر عمیق بود که هیچ‌چیز نمی‌توانست مانع ازدواج آن‌ها شود. حاصل این ازدواج پسری به نام «پیروز» بود. جعفر وکیلی به دلیل هواداری از دکتر مصدق و در پی اتفاقات کودتای ۲۸ مرداد، دستگیر و در آبان همان سال اعدام شد. سرگرد وکیلی در نامه‌ای قبل از اعدامش، خطاب به همسرش نوشت: هنگامی که گلوله بدنم را مشبک خواهد کرد چهره تابناک و نجیب و ملکوتی تو در نظرم مجسم خواهد بود.

من خیلی اوقات این شعر از آراگون را با خود زمزمه می‌کنم که اگر قرار بود دوباره زندگی کنی آیا بازهم همین راه را می‌رفتی؟ بعد می‌گویم: بله! بازهم همین راه را می‌رفتم. من حتی یک‌لحظه در طول زندگی‌ام نسبت به این عشق و آنچه کردم پشیمان نبودم. نه‌تنها پشیمان نبودم بلکه همین زمان کوتاه همراه جعفر بودن را یک موهبت و یک شانس خیلی‌خیلی بزرگ می‌دانم.

توران خانم مثل ققنوس از غم همسر و برادر برخاست و این فقدان را به نیرویی تبدیل کرد تا رویایی را که همیشه می‌خواست، بسازد.
همسر اول توران خانم که از دنیا رفت فرزندش پیروز هشت‌ماهه بود. روزگار چنین خواست که یکی از دوستان همسرش پیش بیاید و نقش پدر را برای پیروز بر عهده بگیرد. او محسن خمارلو بود. محسن در رشته‌های مختلف، توران خانم را یاری کرد و مثل یک مهندس مکانیک، فلزکار، نجار و نقاش کارهای فنی مشکلات مجموعه آموزشی فرهاد را برطرف می‌کرد.

توران خانم برای بار دوم مادر شد و کاوه را به دنیا آورد و پس از او پندار و دلاور را. توران خانم با وجود داشتن یک خانوادة مهربان و همسری همراه، گام‌های اساسی تحول تربیتی کودکان را در مدرسة فرهاد دنبال می‌کرد. او با حمایت خانواده و دوستان خوبی که داشت نظام آموزشی را متحول کرد و بنای یک مدرسه تجربی با مشارکت جدی دانش‌آموزان را گذاشت. مدرسة فرهاد، مدرسه‌ای بود که با نوآوری‌های گوناگون اداره می‌‌شد. تمام تلاش توران خانم و همکارانش بر این بود تا کتاب‌خوانی و لذت این عادت را در دلِ دانش‌آموزان خود بکارند. در این مدرسه، ترس و ترساندن از عادت‌ها جایی نداشت. بچه‌های مدرسه یکدیگر را رقیب هم نمی‌دیدند.

توران خانم سه چهار اصل را آرام‌آرام در مدرسة فرهاد پیاده کرد. اول مدیریت شورایی؛ دستوری در کار نبود. همه با هم کار می‌کردند. مدیر مدرسه در خدمت معلم‌ها و معلم‌ها در خدمت دانش‌آموزان بودند. رقابتی در کار نبود. همه در کنار هم می‌آموختند. دانش‌آموزان بیکار نبودند. قوانین مدرسه را می‌نوشتند و به کمک مدیر و معلم‌ها اجرایش می‌کردند. بچه‌ها برای تنبیه دانش‌آموزان خاطی دادگاه تشکیل می‌دادند و برای او رأی صادر می‌کردند. توران خانم شاهد یکی از این دادگاه‌ها بود. پسربچه‌ای که مرتب در مدرسه کتک‌کاری می‌کرد باید تنبیه خودش را انتخاب و ظرف سه روز به دوستانش اعلام می‌کرد. بعد از سه روز در دادگاه دانش‌آموزی حاضر شد و گفت: «من هرچه فکر کردم، نتوانستم راه تنبیه خودم را پیدا کنم. هیچ‌کس هم کمکی به من نکرد که چه تنبیهی را به شما پیشنهاد بدهم.» بچّه‌ها مدّتی نگاهش کردند و گفتند: «تنبیهت تمام شد. همین تنبیه تو بود!» ابتکار جالبی بود. سه روز فرصت خوبی بود که دانش‌آموز به رفتار غلطش فکر کند و برای تغییر خودش تصمیم بگیرد. تا مدت‌ها توران خانم از دور مراقب آن دانش‌آموز خاطی بود. او دیگر در مدرسه کتک‌کاری نکرد و به خواست خودش تغییر کرد.
 
شورای کتاب کودک
توران خانم و جمعی از همفکرانش در مدرسة فرهاد، ایدة تأسیس شورای کتاب کودک را با هدف برداشتن قدم‌های اساسی در حوزه ادبیات کودک دنبال کردند. توران خانم، یحیی مافی و همسرش معصومه سهراب، نوش‌آفرین انصاری، لیلی ایمن و ثمینه باغچه‌بان گروه اول پایه‌گذار این شورا بودند. برای رونق بیشتر شورا جمعی از نویسندگان و تصویرگران کتاب کودک همچون مهدی آذر یزدی، پرویز کلانتری، مرتضی ممیز و بیژن مفید به جمع آنان اضافه شدند. هدف اولیة این شورا انتشار کتاب‌های موردنیاز کودکان ایرانی بود. در زمان تأسیس این شورا آثار ادبیات کودک انگشت‌شمار بود و قصه‌های کودکان بیشتر به شکل سینه‌به‌سینه روایت می‌شد. یک سال بعد از تأسیس این شورا، کاوه پسر کوچک توران و محسن، در اثر تخریب پل در جریان سیل مازندران از دنیا رفت. بعد از مرگ فرهاد و جعفر وکیلی توران خانم با غمی بزرگ‌تر روبرو شد. غمی که به‌راحتی می‌تواند هر مادری را از پا بیندازد و ادامة زندگی را برایش سخت و طاقت‌فرسا کند.

برادر محسن از ما دعوت کرد که تعطیلات آخر هفته‌ای را با هم به شمال برویم. باران شدیدی می‌بارید. پلِ روی رودخانه وازیوار شکسته بود. ما پل شکسته را ندیدیم. به سمت پل رفتیم و در آب فرو رفتیم. سیل هم آمد و ماشین را آرام آرام به سمت دریا می‌برد. پیروز در بغل محسن بود. من کاوه و فاطی برادرزاده محسن را محکم گرفته بودم. سیل من و بچه‌ها را به سمت دریا می‌کشاند. در این گیرودار نزدیک ما کامیونی واژگون شد. کامیون بار سنگینی داشت. بار کامیون روی سر ما ریخت. من در آب فرورفتم و بچه‌ها از دستم رها شدند. سیل مرا به سمت دریا برد. شنا می‌دانستم یک سری تنه درخت از جنگل آمده بود و به دریا ریخته بود و موج آن را به سمت ساحل می‌برد، من لای تنه درختی گیر کردم و همراه موج به سمت ساحل کشیده شدم. بالاخره توانستم خودم را به ساحل برسانم. به‌طرف جاده دویدم و سعی کردم ماشین‌هایی را که به سمت رودخانه می‌رفتند از وضعیت پل شکسته باخبر کنم. یک ماشین ژاندارمری رسید و مرا سوار کرد و به علمده برد. من از هیچ‌کس خبری نداشتم. لباسم کاملاً خیس شده بود. ژاندارمری‌ها به من لباس دادند که بپوشم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. خواهش کردم اگر در علمده معلمی هست او را خبر کنید که بیاید و به من کمک کند. نمی‌دانستم کی به تهران می‌رسم. محسن کجاست و بقیه در چه حالی هستند. یک آقای معلم آمد. شماره تلفن منزل را به او دادم که به خانواده خبر بدهند چه شده است تا ببینیم چه باید بکنم. ژاندارمری‌ها کمک کردند و با یک قاطر مرا به آن طرف رودخانه رساندند. برای من هم وسیله گرفتند و من از راه چالوس به تهران برگشتم. هرگز از خاطرم نمی‌رود وقتی که با آن سر و وضع و با لباس‌هایی که ژاندارمرها به من داده بودند سر کوچه پیاده شدم. درِ خانة ما پر از جمعیت بود، خودم را به داخل رساندم، محسن و مادرم با هم صحبت می‌کردند، مادرم می‌گفت توران شنا می‌داند و غرق نمی‌شود. متوجه شدم محسن پیروز را نجات داده است. در این حادثه کاوه، پسر من و محسن، مهرداد و فاطی و زری فرزندان برادر محسن و قدسی خواهر خانم محسن از دست رفتند. از دست‌دادن کاوه برای من و محسن بسیار تلخ بود.

توران خانم عاشق کاوه بود. بعد از مرگ او زندگی‌اش را وقف همه کودکان کرد. او که با مادر عهد بسته بود که نگذارد هیچ غمی او را شکست بدهد، بلافاصله بعد از این سوگ، برای ادامة فعالیت‌ها به شورا و مدرسه رفت.

زمانی که متوجه شد، بچه‌ها برای رعایت حال او در حیاط مدرسه بازی نمی‌کنند، همه را به بازی دعوت کرد و گفت: تمام بچه‌های ایران فرزند من هستند. برخلاف خرده‌هایی که خانواده و دیگران به او می‌گرفتند توران اعتقاد داشت که با حضور در مدرسه و انجام کار جمعی، درمانی برای دردهایش پیدا می‌کند. او غم از دست دادن کاوه را برای خودش این‌گونه تعریف کرده که باید باشم و پل بسازم که کاوه‌های دیگر در آب غرق نشوند.

وقتی کاوه از دنیا رفت کلاس اول ابتدایی بود. توران خانم برای کنار آمدن با غم کاوه تمرکزش را گذاشت روی ارتقاء سطح دانش و توانایی بچه‌های مدرسة فرهاد، گواهینامه پایان کلاس پنجم را به بچه‌ها نمی‌داد مگر این که شنا را یاد گرفته باشند. توران خانم هیچ‌گاه کاوه را از یاد نبرد. تا پایان عمر کارت‌هایی را که کاوه برای روز پدر یا مادر درست کرده بود مثل گنجینه‌ای ارزشمند برای خودش نگه داشته بود. توران خانم وصیت کرد که بعد از مرگ او را در کنار فرزند دلبندش به خاک بسپارند.
 
بهشت کوچک کودکان
زندگی ادامه داشت و مدرسه فرهاد که میراث دو عزیز از دست رفتة خانم میرهادی بود به موفقیت‌های بیشتری دست یافت. توران خانم اعتقاد داشت کودک باید بعد از فضای آموزشی به بهشتی کوچک برود. بهشتی که کتابخانه نام دارد و پر از کتاب‌های با ارزش است. او این بهشت کوچک را در مدرسة فرهاد راه‌اندازی کرد. کتابخانه‌ای با کتاب‌هایی که تماماً زیر نظر شورای کتاب کودک انتخاب شده بودند. اعضاء اصلی شورا، کتاب‌ها را انتخاب می‌کردند. آن‌ها مُصِر بودند که کودک نباید کتاب بی‌کیفیت بخواند. توران خانم ادبیات را باور داشت و اینکه ادبیات کودک، محتوایی مجزا از کتاب درسی یا کتاب کمک‌آموزشی است. مدرسه باید کتابخانه داشته باشد و کودک در جهان ادبیات رشد کند و شکوفا شود. همة معلم‌های مدرسه فرهاد موظف بودند دائماً از این کتابخانه استفاده کنند. محسن همراه و حامی همیشگی توران در اداره مدرسه بود. در مجتمع آموزشی فرهاد که کودکستان، دبستان و راهنمایی داشت بیش از ۱۲۰۰ دانش‌آموز تحصیل می‌کردند. در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ این مدرسه به واحد تجربی تعلیمات عمومی تبدیل شد و پیشرفته‌ترین دیدگاه‌های آموزشی و پرورشی ایران ابتدا در آنجا بررسی و تجربه می‌شد.
توران میرهادی اهل حرف نبود، اهل عمل بود. دیدگاه‌های سازندة او همیشه راه‌گشا و راهنمای همکارانش بود. نوآوری‌های خانم میرهادی ساختار تصمیم‌گیری را در نظام آموزشی متحول کرد. او دانش‌آموزان را به تصمیم‌گیران اصلی مدرسه تبدیل کرد. به نظر توران خانم آفتِ آموزش و تربیت مقایسه بود و به همین دلیل از آن متنفر داشت. نمره دادن به نقاشی کودکان را باعث مرگ خلاقیت آنان می‌دانست.
 
فرهنگ‌نامه ایرانی برای کودک ایرانی
در دهة ۴۰ بود که فرهنگ‌نامه‌ای امریکایی برای کودکان و نوجوانان، نوشتة «برتا موریس مارکر» که تنها یک جلد آن به ایران اختصاص داشت؛ توسط انتشارات فرانکلین چاپ و به فارسی برگردانده شد. این کار باعث عکس‌العمل شدید شورای کتاب کودک شد که چرا و چطور یک کودک ایرانی باید فرهنگ‌نامه‌ای بخواند که ربطی به او و سرزمینش ندارد؟ به کودکان ایرانی چه ربطی دارد که در آلاباما چند رأس گاو وجود دارد؟ همین اطلاعات نامربوط سبب می‌شود کودک از خواندن فاصله بگیرد. چون معنایی از ایرانی بودن را در آن فرهنگ‌نامه پیدا نمی‌کند. بعد از این اتفاق، نقطة دیگری در ذهن و زندگی توران خانم شروع به درخشیدن کرد و آن تهیه و تألیف فرهنگ‌نامه‌ای برای کودکان و نوجوانان ایرانی بود. پیشنهادی که برای نخستین بار در سال‌های پایانی دهه ۴۰ در همایشی مطرح کرد و حدود ۱۰ سال بی‌پاسخ ‌ماند. او برای پاسخ به ذهن پرسشگر کودکان و نیاز آنان به کتاب‌های مرجع، همه تلاش‌هایش را کرد. دست آخر اما باز خودش ماند و «شورای کتاب کودک» که تا حدّ زیادی انسجام‌یافته بود.

سال‌ها طول کشید تا مقدمات تولد فرهنگ‌نامة ایرانی برای کودکِ ایرانی فراهم شود. فکر و همتی سترگ لازم بود تا ذهنیت توران خانم به عینیت دربیاید و به تولید برسد. پشتیبانی مالی و نیروی انسانی هم که جای خودش را داشت. مدتی از دوستی توران میرهادی و خانم نوش‌آفرین انصاری، متخصص کتابداری و پژوهش می‌گذشت. توران خانم دستش را در دست نوش‌آفرین گذاشت و از او خواست که در کنار هم یک دانشنامه برای کودکان و نوجوانان بنویسند و نامش را فرهنگ‌نامه بگذراند. فرهنگ‌نامه‌ای عمومی که به پرسش‌های کودکان و نوجوانان ۱۰ تا ۱۶ سالة ایرانی پاسخ‌های درست، دقیق و مناسب بدهد. فرهنگ‌نامه‌ای که معتبر و موثق باشد و با دیدگاهی علمی، بررسی و الهام گرفته از تاریخ ایران و منطقه تهیه شود؛ مطالب آن شوق‌انگیز و برانگیزاننده به مطالعة بیشتر و بهره‌گیری از آن آسان باشد.

باور توران خانم این بود که کودک ایرانی باید کشورش را دوست بدارد و هویتش را بشناسد. آرزویش بود که فرزندانش پیروز، پندار و دلاور در این راه با او همراه او شوند. همیشه فکر می‌کرد یا آن‌ها روزی اهمیت کارش را می‌فهمند یا از آن دل‌زده می‌شوند و او را محکوم می‌کنند که برای کارش زمان بیشتری گذاشته است.

گروه زیادی از هنرمندان و نویسندگان به‌خاطر فهم عمیق او از مفهوم تعلیم و تربیت گرد او جمع شده بودند و با کار داوطلبانه او را یاری می‌کردند. تأکید بر ایرانی بودن فرهنگ‌نامه از اهمّ مواردی بود که توران خانم و همکاران شایسته‌اش مدنظر داشتند. دیدگاه آنان در تهیة مقالات نگاه ایرانی به جهان بود. خانواده هم اهمیت کار او را درک کردند و تقریباً تمامی فرزندان و نوه‌ها به فرهنگ‌نامه علاقه نشان دادند و تا پایان عمر توران خانم، همراهش بودند و به رشد و اعتلای فرهنگ‌نامه کمک کردند.

توران خانم تازه پا در مسیر جدیدش گذاشته بود که محسن خُمارلو همسر و حامی دیرینش به دلیل تومور مغزی به‌شدت بیمار شد. بعد از دو عمل جراحی و قطع امید پزشکان، در چند ماه پایانی زندگی محسن از او پرستاری کرد و لحظه‌ای از او غافل نمی‌شد. محسن از دنیا رفت و توران را با غم سنگین فراقش، تنها گذاشت.

مدتی بعد از درگذشت محسن، توران برای مرتب کردن نامه‌ها و اسنادش به سراغ میز تحریر او رفت. در میان متعلقات باقی‌ماندة همسرش، وصیت‌نامه‌ای را پیدا کرد که او چهار ماه قبل از مرگش نوشته و تکلیف همه چیز را در آن روشن کرده بود. در پایان وصیت‌نامه همسرش این‌طور آمده بود: «با یک‌سوم دارایی من برای مردم کار کن». توران با آخرین هدیة محسن، کار فرهنگ‌نامه را شروع و خودش را وقف این حرکت فرهنگی و ملی کرد. در واقع او احساس می‌کرد که فرهنگ‌نامه وصیت محسن است که باید به سرانجام برسد.

توران خانم با همه توانایی‌های فردی و روحیه اثرگذار و قدرتمندش همیشه خود را شاکر نعمت‌های بزرگ خداوند و همراهی افرادی می‌دانست که در طول 89 سال عمر پر ثمرش از آن‌ها درس زندگی آموخته بود. توران خانم شاکر پدر و مادر فرهیخته‌ای بود که فرصت تجربه‌کردن را از او نگرفتند. شاکر عشق عمیق جعفر، تولد پیروز و کاوه و پندار و دلاور، محبت صادقانه محسن و همراهی دوستان فداکارش در مدرسة فرهاد، شورای کودک و فرهنگ‌نامه.

چند سالی است که توران خانم یادگار نفیس خود را به امانت سپرده و دیگر در میان ما نیست. با رفتن وجود پرثمرش، زمان زیادی باید بگذرد تا کسی همچون او با هدفی والا، طرحی نو در ادبیات کودک بیندازد و فرزندان ایران در سایه‌سار بلند اندیشة او ببالند و شکوفا شوند. توران خانم طی چهار دهه تلاش بی‌دریغ و خالصانه برای انتشار فرهنگ‌نامه کودکان و نوجوان، شاهد چاپ 16 جلد از آن مجموعه بود. هر بار که جلد جدیدی از فرهنگ‌نامه چاپ می‌شد توران خانم زیر درخت‌های بلند باغ شمیران می‌رفت. قدم می‌زد و با خودش زمزمه می‌کرد: اگر من یک گنجشک بودم، پرواز می‌کردم. می‌رفتم آن سر دنیا. اما حالا که نیستم! پس بگذار همین‌جا خوب زندگی کنم. زندگی را خوب بسازم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها