بعد از گذشت چهلویک سال از آغاز جنگ تحمیلی، هنوز ناگفتهها و ناشنیدهها و حرفهای کمتر شنیدهشده زیادی درباره این برهه حساس از تاریخ ایران وجود دارد. در این میان، مروری بر تجربیات و خاطرات مردم شهرهای مرزی از چگونگی آغاز جنگ، خالی از لطف نیست.
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- مرتضی میرحسینی: «جنگ برای ساکنان چند استان مرزی ما زودتر شروع شد و شر بعثیها، قبل از همه دامن آنها را گرفت. تابستان آن سال به قول جعفر شیرعلینیا «رنگ و بوی جنگ» داشت. توپهای عراق بخشهای وسیعی از مناطق مرزی کشور ما را گلولهباران میکردند و اهالی هم که از آرامش و امنیت محروم شده بودند، هر لحظه منتظر حادثهای تلخ یا خبری بودند. اما در تهران کسی جنگ، آنهم جنگی گسترده و تمامعیار را پیشبینی نمیکرد و خبر تحرکات مشکوک عراق در مرزهای مشترک با ایران را چندان جدی نمیگرفت.
حتی فرماندهان ارتش هم احتمال وقوع جنگ را صفر یا نزدیک به صفر میدیدند. مثلا رئیس ستاد مشترک ارتش به روزنامهها گفته بود «تمرکز نیروهای عراقی و مصری در نزدیکی مرز ایران برای ما مهم نیست. مهم این است که این نیروها چه میتوانند بکنند. وقتی ما میدانیم که نمیتوانند کاری بکنند، احساس خطر نمیکنیم.» رئیسجمهور، بنیصدر هم لاف میزد که عراقیها جرأت حمله به ایران را ندارند و حتی روز بیستویکم شهریور ماه که به او خبر دادند نیروهای عراق با پشتیبانی 2 هزار تانک به میمک (بلندیهایی در استان ایلام، چسبیده به مرز) سرازیر شدهاند، باز انکار کرد و گفت آنجا زمین وسیعی برای حضور این تعداد تانک ندارد. میگویند کسی که خبر را آورده بود گفت: «خب، 500 تانک!»؛ اما بنیصدر بازهم واقعیت را انکار کرد و گفت: «دارند غلو میکنند و حمله عراق جدی نیست.»
همان زمان که دولت در انجام اصلیترین وظایفش در مواجهه با خطر کوتاه میکرد، نیروهای کمشمار پاسگاه مرزی میمک در واکنش به یورش دشمن به مقاومت ایستادند (عراق واقعا با چند صد تانک و نفربر از مرز عبور کرده بود). چهار نفر از آنان شهید شدند و چهارده نفر هم کمتر یا بیشتر زخم برداشتند. رژیم بعث در صحنه سیاسی و بیانیههای رسمی از «حل اختلافات مرزی با ایران» و «حفظ روابط خوب با تمام همسایگان، مخصوصا ایران» سخن میگفت اما در عمل مناطق مرزی کشور ما را زیرآتش سنگین گرفته بود و برای یورشی همهجانبه نیز آماده میشد.
رئیسجمهور وقت کشور آنچه را سیاستمداران عراقی به زبان میآوردند میپذیرفت، اما گزارشهای میدانی از وخامت اوضاع و نزدیک بود خطر را نایدده میگرفت. او حتی بعد از سفر به مناطق مرزی، همچنان به باور نادرست خود معتقد ماند. اما مردم در شهرهای مرزی چه میدیدند؟ قصر شیرین هر روز گلولهباران میشد و در یکی از این گلولهبارانها «بمب روی سقف نانوانی خورد. کسی شهید نشد. اما وقتی مردم برای کمک به نانوایی هجوم بردند، گلوله دوم رسید. چند نفر شهید شدند و خیلیها زخمی. یکی از شهدا پیرمردی بود که ترکش نصف صورتش را برده بود» (خاطرات محمدرضا عبدی، کتاب «فرار از موصل»).
یا یکی از اهالی شهر مرزی نفتشهر در خاطراتش که به نیمههای شهریور 59 برمیگردد، مینویسد: «درگیریها روز به روز شدیدتر میشد. آنقدر بر مردم گلوله خمپاره ریختند و مزرعهها را آتش زدند که بیشتر آنها مهاجرت کردند. درختهای مرزعه کوچکمان پربار بودند. خرماهایش رسیده بودند. مردم شهر، همه رفته بودند. ما دیگر احساس میکردیم تنها و غریبیم. از شهر و دیارمان کوچ کردیم. از آن همه وسایل خانه، هرکدام چمدانی برداشتیم و باقی را جا گذاشتیم. روز غمانگیزی بود. در راه، گلولههای توپ به اطراف جاده میخوردند و علفها را آتش میزدند. من به چاههای نفت فکر میکردم که منبع اقتصاد کشورم بود. با خودم میگفتم این کافران ثروت ما را غارت میکنند» (از کتاب مجموعه خاطرات «نفت شهر»).
بسیاری از مردم به اجبار محل سکونت خودشان را ترک کردند، به امید اینکه شرارت طولانی نمیشود و چندی بعد دوباره به خانههای خودشان برمیگردند. البته عده دیگری نیز - هم مرد و هم زن - بودند که سلاح به دست گرفتند و مصمم به «استقبال» از متجاوز شدند.»