یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۸:۰۰
پیوند زندگی و مرگ

متن زیر -که به بهانه سیزدهمین سالگرد درگذشت نادر ابراهیمی فراروی شماست- گزيده‌ای است از گزارش سفر او به جبهه جنوب (1365) به همراه ابراهيم حاتمی‌كيا، كمال تبريزی و علی کلیج. اين سفرنامه كوتاه با عنوان «با سرودخوان جنگ در خطه نام و ننگ» از سوی نشر اطلاعات منتشر شده است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- اين خوش‌ترين و باشكوه‌ترين شب تمام زندگی پنجاه‌ساله من است؛ شبی كه در اردوگاهی می‌مانيم؛ در كنار رزمنده‌ها، در اتاق‌های آن‌ها، سر سفره آ‌ن‌ها و روی پتوهای زبر آن‌ها می‌خوابيم...
   
در اينجاست كه با يكی از شفاف‌ترين چهره‌های اين نبرد تاريخی روبه‌رو می‌شوم: مشهدی حسن، كه او را «عمو حسن» می‌نامند و همچون وطواطی كوچک است و پير پير؛ اما قبراق. و چه مهربان، چه شاد، چه لبريز از شور. شگفتا شگفتا، كه اگر اين پير، پير است، آن‌ها كه ساعت‌ها و ساعت‌ها در پارک‌های شهر بزرگ، روی صندلی‌ها، تنگ هم می‌نشينند و چرت می‌زنند و پيوسته از گرانی مرغ و جنس مرغ و پزا و ناپزا بودن مرغ و كوپن تازه مرغ سخن می‌گويند و حد پرواز ذهن‌های عليل‌شان به قدر پرواز مرغ‌های پركنده آمريكايی است، چه هستند؟

خدايا! مگر می‌شود كه در يک سرزمين، هم «عمو حسن» ها باشند و هم آن باغ ملی‌نشين‌های دائما خسته، دائما بيمار، هميشه ناراضی؟

«عمو حسن»، شايد هفتاد سال داشته باشد،شايد هم كمتر؛ اما تند و تيزی جوان‌های نوزده ساله را دارد و بال و پر سيمرغ را.

ناآرام است؛ ناآرام مگر بر سر نماز. پيوسته راه می‌رود. از اين دالان به آن دالان، از اين اتاق به آن اتاق و آجيل شيرين پخش می‌كند مشت مشت.و هوش و حواسش آنقدر به‌جاست كه به رزمنده‌ای كه می‌گويد: «عمو حسن! مرا جا انداختی. پس سهم من چه شد؟» خندان می‌گويد: ريشخندم نكن جوان! تو توی آن اتاق، سهمت را گرفتی. نيم ساعت پيش. بگو باز هم می‌خواهم. نگو مرا جا انداختی... و كيست كه دل گرفته‌اش از حرف زدن عمو حسن، آفتابی نشود؟
    
«عمو حسن» پشت خط مقدم، خط حمله خدمت می‌کند، و همه كار هم می‌كند. می‌خواهم با او حرف بزنم؛ اما مثل فلفل است. تيز و بز. يک‌جا كه بند نمی‌شود. كنارش، وقتی دارد نماز می‌خواند می‌نشينم. تا تمام می شود می‌گويم: عمو حسن! با تو حرف دارم؛ فقط چند كلمه.
می‌گويد: من چيزی نيستم. حرفت را با اين دلاورها بزن!
-با آن‌ها هم می‌زنم. اما گزارشی در باب «پيران جبهه» دارم.
يک دقيقه بنشين!
دورش می‌كنند كه بنشين عمو حسن، ناز نكن!
آن وقت می‌نشيند- بی تاب و نگران.
- عمو حسن! چند سال داری؟
-شش سال، شش سال.
-واقعا؟
-راستش را می‌گويم. شش ساله‌ام.
-چند وقت است كه در جبهه هستی و می‌جنگی؟
-دو ماه.فقط دوماه.
همه گوش نشسته‌اند. صدا از احدی درنمی‌آيد. اين طور حرف زدن عمو حسن برايشان اهميت دارد.
می‌گويم: عمو حسن جان! درست جواب بده!
می‌گويد:«جانت بی‌بلا. عين حقيقت است» و بلند می‌شود و می‌رود.

به حاتمی‌كيا می‌گويم: چكارش كنم؟ راه نمی‌آيد.
حاتمی‌كيا می‌گويد: كليج او را به راه می‌آورد. با شما نظر خوبی ندارد. شما را از ما نمی‌داند.
   

دست به دامن كليج می‌شويم. دستش را می‌گذارد توی دست من؛ دو به دو.
می‌پرسم: چرا شش ساله‌ای؟ می‌گويد: برای آنكه شش سال است معنی زندگی را فهميده‌ام. اصل قرآن، عمل به قرآن است. قبل از اين شش سال كه اينجا هستم، چه بودم، يک تكه گوشت. مرده. سنگ. راست می‌گويم كه شش سال است به دنيا آمده‌ام؛ چون فقط همين شش سال را زندگی می‌دانم. اگر انقلاب نشده بود؛ و اگر اين ملعون به ما حمله نكرده بود، من تا به حال هفت كفن هم پوسانده بودم. حالا نگاه كن! جوان نيستم پسر جان؟ جوان نيستم؟ می گويم: چرا برادر... چرا... حالا بگو كه چرا گفتی دو ماه است می‌جنگي؟

می‌گويد: آخر، جنگ هم جنگ فاو. قبلش هم بوديم؛ از همان اول؛ اما من جنگی مثل فاو نديدم. مو به تنت راست می‌شد. هرچه قدرت و شهامت و اعتقاد می‌خواستی، آنجا می‌ديدی. انقلاب را آنجا می‌ديدی. نماز و روزه را آنجا. جنگ تن به تن را آنجا. ای خدا! چطور برايت بگويم؟ تو كه آنجا نبودی تا بدانی چه خبر بود. گارد رياست جمهوری صدام لعنتی تن به تن، سنگر به سنگر، با بچه‌های ما می‌جنگيد. آن‌ها، دو متر قدشان بود، و هيبت ديو و دد داشتند. مثل گوريل. گنده و سنگين. و بچه‌های ما ريزه ميزه و تند و تيز. روبه‌روی هم قرار می‌گرفتند. آخر نبودی كه ببينی. گوريل‌ها با دستهای باز جلو می‌آمدند، بچه‌های ما جمع و جور. آن وقت، ناگهان، فرياد عراقی به آسمان می‌رفت و زانو می‌زد و عربده می‌كشيد و به عربی می‌ناليد: «سوختم، سوختم»... نمی‌دانم كجايشان می‌سوخت كه آن طور به روز سگ يزيدی می‌افتادند و جان می‌كندند. عاقبت هم ته‌مانده‌شان فرار كردند؛ و چه فراری. بچه‌های ما دنبالشان می‌كردند. ای خدا! تو كه نبودی تا بفهمی چه می‌گويم. توی فاو من دنبال بچه‌هامان می‌دويدم. فقط می‌دويدم. همه‌اش می‌دويدم. آن‌ها هم سروپا برهنه می‌دويدند. يا با كفش‌های پا به پا شده.

چه جنگی بود. ده تا فيلم از فاو بسازند، كم ساخته‌اند. حمله‌شان قشنگ، غافلگیری‌شان قشنگ، جنگ تن‌به‌تن‌شان قشنگ. عراقی‌ها، تا تاريخ تاريخ است اين شكست را از ياد نمی‌برند. اسير هم گرفتيم- خيلی. آخر ذليل شده بودند. آرزوی چلوكباب در اردوگاه‌های ما زمين‌گيرشان می‌كند. می‌دانی؟ ما، شايد دلمان بخواهد كه همه‌شان را خفه كنيم. اين را وقتی رسيدی خرمشهر، می‌فهمی؛ اما بايد كف نفس كنيم. بايد مدارا كنيم. من صورت يكی از اين سياه گنده‌ها را بوسيدم. زد زير گريه. از فتح‌المبين به اين طرف، من در تمام حمله‌ها بوده‌ام. لشگر حضرت محمد(ص) را، وصفش را شنيده‌ايم؟ همان كه فاتح فتح‌المبين بود. من مال همه جبهه‌ها هستم؛ اما بيشتر مال همين لشگر حضرت رسولم...

«عمو حسن» ديگر تمامی ندارد. سيل است كه راه افتاده. خاطره سرريز می‌كند. خاطره پشت خاطره. خودش يک كتاب است، يک استاد است، يک مؤمن واقعی است، و يک انسان حقيقی...
باز هم از عمو حسن خواهم گفت. باز هم.

می‌دانی اين جنگ از كدام نقطه به حماسه تبديل می‌شود، و از كدام لحظه به اوج يک حماسه می‌رسد؟ بگذار اين را هم بگويم و تمام كنم.
حماسه از آنجا شروع شد كه به هنگام آغاز حمله عراق به خاک انقلاب، ما، روی اين خاک -و نه در آسمان- چيزی نداشتيم جز «مشت مشت» بچه‌های سرگردان عاشق مجنون صفت مؤمن بی‌اسلحه پابرهنه بی‌كوله‌بار...
   
- برادر! تو می‌دانی بچه‌های خيابان مولوی كجا می‌جنگند؟
- نه... اما بچه‌های بی‌سيم نجف‌آباد رفته‌اند طرف...
- راستی شنيده‌ای؟ حالا ديگر بچه‌های سرچشمه و سيروس برای خودشان مسلسل دارند.
- اما بچه‌هاي نازی‌آباد، می‌گويند كه با دولول شكاری ساچمه‌زنی آمده‌اند و رفته‌اند خط مقدم...
- بين خودمان باشد. می‌خواهند دو تا قايق به ما بدهند.
   
- شما مال كجا هستيد؟
- ما؟ ما؟ ما از بچه‌های دروازه غاريم ديگر...
بله.. بچه‌های پابرهنه انقلاب، مقابله را، با چنان حال و روزی آغاز كردند، و امروز، اينجا ايستاده‌اند كه تو می‌بينی...

اما حماسه آنجا به اوج می‌رسد كه تو می‌نشينی جلوی تلويزيون، پا روی پا می‌اندازی، سيگاری روشن می‌كنی، بادی به غبغب می‌اندازی، و نگاه می‌كنی به هزار قايق تيزتک خروشان، كه در يک صف منظم رويايي به جلو می‌تازند.. نگاه می‌كنی اما باور نمی‌كنی. نگاه می‌كنی و معطل می‌مانی كه پيمودن چنين راهی، در چنين سال‌های دشواری، چگونه ممكن است؛ و آيا اصولا اين راه پيمودنی بود يا هنوز هم خواب آن را می‌بينيم كه جنوب وطن، با همه عظمتش در دست‌های ماست، و در تمام طول شب، اين ما نيستيم كه منور به آسمان می‌فرستيم تا مبادا دو جوان دلاور، با يک قايق كوچک، به ما حمله كنند و چند اسير بگيرند و مقداری هم مهمات، بلكه اين آن‌ها هستند، عراقی‌ها هستند، كه از ترس، از ترس، از ترس... و فقط از ترس، در تمام طول شب، تمامی آسمان را يكسره منور می‌كنند و كل ثروت يک ملت فقير را به آسمان می‌فرستند، فقط از ترس، از ترس، و از ترس...

البته آرزومندم كه ما سهمی از اين حماسه و به اوج رسيدنش طلب نكنيم و هرگز به فكر آن نيفتيم كه بگوييم: بله.. ما آنجا بوديم... ما جنگيديم... ما زخم برداشتيم... ما پشت جبهه را گرفتيم...
لااقل، در اين يک مورد بگذاريم كه حق به حقدار برسد، و اين بچه‌های پابرهنه خيابان مولوی و سرچشمه و ياخچی‌آباد و ته راه‌آهن و نازی‌آباد و شهرک شريعتی و... باشند كه مجاز باشند چيزهايی را، به راستی، به خاطر بياورند...
   
در كنج اتاق مهمانخانه منزلمان، خمپاره عمل‌نكرده چاشنی كشيده‌ای داريم كه در آن گلی كاشته‌ايم. گل، عجب پيله كرده است و ريشه. و زندگي و مرگ، عجب پيوندی خورده‌اند در آن گوشه، به‌هم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها