سه‌شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۸:۰۷
شوپنهاور با فاصله گرفتن از «فلسفه دانشگاهی» برای فلسفه زندگی کرد/ چرا مارکسیست‌ها او را مدافع ارتجاع می‌دانند؟

ابطحی معتقد است: شوپنهاور با فاصله گرفتن از «فلسفه دانشگاهی» به نوعی نشان داد که وی «برای فلسفه و نه از فلسفه» زندگی می‌کند. علاوه بر این وی روشن‌اندیش و سبک‌شناس استثنایی است که نه تنها زبان فلسفی را تحریف نکرد، بلکه به آن شفافیت و درخشش بیشتری نیز بخشید.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) الهه شمس: کتاب شوپنهاور در سال 2018 در آلمان به انتشار رسیده است. در این کتاب سعی شده به زبانی ساده و قابل فهم، تأملات شوپنهاور برای علاقه‌مندان به فلسفه معرفی و همچنین تأثیرات این اندیشمند بزرگ در زمینه‌های مختلف نشان داده شود. مولف کتاب روبرت تسمیر است که سیدامین‌الدین ابطحی آن را از آلمانی به فارسی ترجمه کرده است و نشر پیله با قیمت 38500 تومان و در 170 صفحه آن را منتشر کرده است. برای آشنایی بیشتر با شوپنهاور و محتوای کتاب با مترجم کتاب گفت‌وگویی انجام دادیم که در ادامه شرح مفصلی از آن آمده است:

با توجه به تأثیر شگرفی که شوپنهاور بر هنر، علم، ادبیات، روانشناسی و فلسفه زندگی داشت، چرا اندیشه‌هایش هرگز مورد توجه محیط‌های آکادمیک و دانشگاهی قرار نگرفت؟
جامعه دانشگاهی آلمان از همان ابتدا با فیلسوفانی نظیر شوپنهاور که با جریان اصلی فلسفه سازگار پذیر نبوده‌اند، «رهایی» انسان را انکار می‌کردند و عقل را پیشکار غرایز غیر عقلانی می‌دانستند، مشکل داشته است. شوپنهاور البته به دفعات در تلاش برای یافتن جایگاهی در جامعه دانشگاهی آلمان بود. اما هیچ کس در آنجا در انتظار وی نبود. در حقیقت ترکیبی از خصایص او نظیر اعتماد به نفس آشکار، لجاجت، یک‌دندگی و همچنین عدم توانایی وی برای مصالحه و سازش، کار را برای وی در این زمینه بسیار دشوار می‌کرد. در واقع وی هرگز با انسان‌ها و حتی جهان اطراف خود سازگاری نداشت. البته کوشش‌های شوپنهاور در نهایت به بار نشست و در دانشگاه برلین به درجه استادی نائل آمد. درس‌های ارائه شده توسط او اما چندان طرفداری نداشتند و وی در نهایت مجبور به صرف نظر کردن از تدریس در برلین شد. در ادامه تلاش وی برای دستیابی به کرسی استادی در سایر شهرهای آلمان نیز با شکست مواجه شد. علاوه بر این وی از ارتباطات لازم جهت پذیرش در جامعه دانشگاهی نیز برخوردار نبود.

البته خود شوپنهاور در رساله‌ای با عنوان «در باب فلسفه دانشگاهی» به جمع‌بندی فاصله‌گیری خود از محیط دانشگاهی می‌پردازد. وی نیز همانند کی یرکگارد، مارکس و نیچه به بزرگترین فیلسوفان مؤثر در خارج از محیط دانشگاه تعلق دارد. اما انزجار نسبت به تدریس عمومی فلسفه، نزد هیچ یک از این اندیشمندان، همانند شوپنهاور تا این حد برجسته نیست. مفهوم «فلسفه دانشگاهی» که در این رساله تا حدودی به صورت تحقیرآمیز به کار برده شده، به احتمال زیاد توسط خود شوپنهاور وضع شده و منظور از آن تدریس فلسفه نهادینه شده در دانشگاه‌ها است که هزینه آن توسط دولت تأمین می‌گردد، فلسفه‌ای که همین موضوع مانع از آن می‌شود تا به صورت سازش ناپذیری خود را وقف یافتن حقیقت نماید و در عوض تحت فشار قرار می‌گیرد تا به خط مشی‌ها و قوانین حکومت تن در دهد و ایدئولوژی رسمی کلیسا و دولت را از لحاظ نظری تثبیت نماید. از نظر شوپنهاور کلیساهای حکومتی با هماهنگی و اتحاد با مراجع و نهادهای دولتی نفوذ بسیار زیادی در واگذاری مناصب دانشگاهی داشتند و همین مسئله همواره سبب اخراج اساتید از لحاظ ایدئولوژیکی نامطلوب می‌شد.

شوپنهاور همچنین معتقد بود نگرش به فلسفه به عنوان یک «تجارت» با هدف مشروعیت فلسفی بخشیدن به تصور مسیحیت از خداوند و همچنین تشریح و ارائه احکام اصلی دین حکومتی به شکلی نامتعارف تحت نام فلسفه، صورت می‌پذیرد و تعجب برانگیز نیست که منظور شوپنهاور در اینجا بار دیگر هگل و حامیانش هستند، کسانی که به نظر وی به «فلسفه دانشگاهی» فاسدی که از سوی حکومت تحسین می‌شد، خدمت می‌کردند. شوپنهاور با فاصله گرفتن از «فلسفه دانشگاهی» به نوعی نشان داد که وی «برای فلسفه و نه از فلسفه» زندگی می‌کند.

با توجه به اینکه شوپنهاور علاقه‌ای به افکار مترقی نداشت و نسبت به نزاکت سیاسی قرن ۲۱ بی‌اعتنا بود آیا می‌توان او را فیلسوفی روشن اندیش و واقع‌نگر قلمداد کرد؟
پاسخ من به این پرسش مثبت است، با اینکه شوپنهاور علاقه‌ای به افکار مترقی نداشت، اما دوست‌دار جنبش روشنگری و سرشار از همدلی برای رنج‌های نه فقط انسان، بلکه هر مخلوقی بود. او را می‌بایست ناظری و واقع‌نگر برای دنیا قلمداد نمود که فلسفه را به سوی واقع‌نگری سوق داده است. علاوه بر این وی روشن‌اندیش و سبک‌شناس استثنایی است که نه تنها زبان فلسفی را تحریف نکرد، بلکه به آن شفافیت و درخشش بیشتری نیز بخشید. شوپنهاور بیش از هر چیزی ماجراجوی عرصه اندیشه بود که راه‌های جدیدی را پیش روی دنیای فلسفه گشود. شوپنهاور با کتاب خود با عنوان «متعلقات و ملحقات» که یک اثر فلسفی به اصطلاح عامه‌پسند است، توانست به خارج از دیوارهای آکادمیک نفوذ نماید، خوانندگان بالغ خود را مخاطب قرار دهد و تلاش کند تا پلی بین تأملات فلسفی و تجربه‌های روزمره بنا نماید. با اینکه شوپنهاور خود به نوعی مخالف اندیشه‌های مترقی بود، اما فلسفه وی به‌طور فزاینده‌ای از دهه‌های 1860 به بعد، اندیشه حاکم بر قرن نوزدهم میلادی را متزلزل کرد و به مخمری تعیین کننده برای مدرنیته در حال شکوفایی تبدیل شد. فلسفه اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم مبنایی شوپنهاوری دارد که تأثیر آن تا حال حاضر ادامه‌دار بوده است.

واقع‌نگری شوپنهاور را می‌توان به موضوعات قرن بیست و یکمی نظیر طبیعت و محیط زیست تعمیم داد. طبیعت از لحاظ شوپنهاور محل حضور اراده و انرژی خود ویرانگر آن است و از نظر وی فعالیت انسان که بر مبنای بهره‌برداری بیشتر از طبیعت واقع شده، به‌عنوان بخشی از فعالیت خود ویرانگر و مصیبت‌زای اراده به حساب می‌آید. از این رو فلسفه شوپنهاور از جنبه‌های سیاسی و اجتماعی نیز برخوردار می‌شود و از نظر شوپنهاور، این خودپرستی نهاد شده در اراده است که پیوسته به تفکر رشد محور دامن می‌زند. وی در سطوح اجتماعی به‌جای دستیابی به «بیشترین سعادت ممکن برای بیشترین تعداد ممکن» همانطور که فایده‌گرایی کلاسیک آن را درخواست می‌کند، خواهان یافتن راهی برای «کاهش درد و رنج» و مهار تفکر پیشرفت‌محور و رشدمحور است. هر کس که با نظریه‌های شوپنهاور به نقد اجتماعی می‌پردازد، تنها به انتقاد از ساختارهای اجتماعی، اقتصادی نمی‌پردازد؛ بلکه بیشتر شالوده‌های انسان‌شناختی موجودیت ما را مورد خطاب قرار می‌دهد. اگر روابط اجتماعی و رابطه ما با محیط زیست می‌بایست دچار تغییر شوند، آنگاه انسان مجبور است در قطعیت اراده‌اش، تجدید نظر کند. افکار بوم‌شناختی در رد پای شوپنهاور از جایی آغاز می‌شوند که در آن به جای آرمان‌شهر‌های اجتماعی، نگاهی واقع بینانه به طبیعت و ماهیت انسان، وجود داشته باشد. شوپنهاور بر روی علاقه‌مندان و خوانندگان غیرحرفه‌ای فلسفه تأثیر بسیار چشمگیری داشته و به همین دلیل تا به امروز یکی از پرخواننده‌ترین فیلسوفان آلمانی بوده است. دلایل چنین واقعیتی نه به شرایط زمانی بلکه بیشتر به ویژگی‌های واقع‌نگرانه آثار وی باز می‌گردند. شوپنهاور به زبان تخصصی دانشگاهی نمی‌نویسد و بیشتر به زبانی ادبیِ ظریف و قابل فهم با مخاطبین خود صحبت می‌کند، که وی را در این زمینه نسبت به بسیاری از فیلسوفان و اندیشمندان قرن نوزدهم، متمایز می‌نماید، مسئله‌ای که می‌توان آن را به واقع‌گرا بودن شوپنهاور نسبت داد.

چرا نظریه‌پردازان مارکسیست شوپنهاور را یک خرد گریز و مدافع ارتجاعی خطاب می‌کردند؟
بسیاری از مارکسیست‌ها از جمله گئورگ لوکاچ که از شناخته‌شده‌ترین سخنگوهای مارکسیستی محسوب می‌شود، شوپنهاور را نه تنها دشمن پیشرفت، بلکه نابودگر عقل نیز می‌دانستند و از او به عنوان «اولین خرد گریز بر شالوده‌ای کاملاً بورژوایی» نام می‌بردند. از نظر لوکاچ، شوپنهاور مخالف نبرد طبقاتی بود. فلسفه شوپنهاور از لحاظ لوکاچ «محافظی ایدئولوژیک برای هر نظم اجتماعی به حساب می‌آید که قادر است از مالکیت خصوصی شهروندی به طور مؤثری دفاع کند». آلبر کامو نیز تهمت‌هایی را به شوپنهاور و فلسفه او وارد می‌کند؛ وی شوپنهاور را بورژوای اشباع شده‌ای می‌داند که از دیگران خواستار امساک و خویشتن داری می‌کرده، اما خود بر خلاف چنین درخواستی زندگی کرده و فراتر از اینها او به روش زیرکانه‌ای بی‌معنایی و پوچی این جهان را به لذت زیباشناختی ارتقاء داده و به این ترتیب در زیر سقف بدبینی جایی برای خود دست و پا کرده است. برای بسیاری از مارکسیست‌های منتقد، شوپنهاور دژی ایدئولوژیک برای ارتجاع به‌شمار می‌رفت، دژی که بورژوازی برای جلوگیری از پیشرفت‌های اجتماعی احداث کرده بود. اما در واقع نمی‌توان شوپنهاور را مدافع ارتجاع دانست، چون برای مثال او همان کسی است که در وصیتنامه خود برای سربازانی که در سال 1848 در شهر فرانکفورت جهت اعتلای دموکراسی جان خود را از دست داده بودند، بخشی از اموال خود را اختصاص داد. با این همه نمی‌توان از تأثیرات شوپنهاور بر روی مارکسیست‌ها نیز به راحتی چشم‌پوشی کرد، چون ماکس هورکهایمر از مؤسسان مکتب فرانکفورت و شاگردش آلفرد اشمیدت، که هر دو از فیلسوفان نزدیک به مارکسیسم بودند به گفته خود تأثیرات فراوانی از اندیشه‌های شوپنهاور پذیرفتند.
شاهکار شوپنهاور تحت عنوان «جهان همچون اراده و تصور» که در ۳۰ سالگی او به چاپ رسید و به مبانی تفکرات و تأملات فلسفی او تبدیل شد، بر چه ایده‌ای استوار است؟
ایده اصلی نگارش اثر «جهان همچون اراده و تصور» مبتنی بر این اندیشه است که جهان قلمروی خودشناسی اراده است، اندیشه‌ای که به‌تدریج در ذهن شوپنهاور شکل گرفت و از بررسی دقیق سنت فلسفه ایده‌آلیسم توسط وی پدید آمد. سنتی که ادراک معمولی ما از جهان را به‌عنوان پدیده‌ای سطحی درک می‌کند و در پس آن لایه‌ای حقیقی‌تر و عمیق‌تر از واقعیت را پذیرا می‌شود. شوپنهاور در سال‌های تحصیلش با اندیشه فیلسوفان بزرگی نظیر افلاطون و کانت آشنا شد، یعنی با این استنباط که جهان آن چیزی نیست که به‌نظر می‌رسد و اینکه واقعیت حقیقی در پس واقعیت تجربی نمایان می‌گردد. از نظر شوپنهاور ریشه همه هستی نه «عقلانی» بلکه «خردگریزانه» است. «جهان همچون اراده و تصور» شامل بازگشت از اعتقاد روشنگری به قدرت عقل و خرد است. وی همانند کانت در «نقد عقل محض» می‌خواهد مرزهای واقعیت تجربیِ قابل تجربه را ترسیم نماید. شوپنهاور این جهان که نزد کانت «جهان پدیدار» نامیده می‌شود را «تصور» می‌نامد. این ما هستیم که به این جهان سامان و ساختار می‌دهیم، به این ترتیب که برای همه چیزها و روندها یک «دلیل» می‌آوریم. از نظر شوپنهاور همه چیز در این جهان از «اصل دلیل» تبعیت می‌نماید و همه جهان تصورات از شبکه‌ای از دلایل تشکیل شده است.

تحلیل ارائه شده در رساله دکترای شوپنهاور در مورد «اصل دلیل کافی» همچنین چارچوب معرفت شناختی شاهکار او، «جهان همچون اراده و تصور» را تشکیل می‌دهد. اما آنچه که وی در واقع به آن علاقه داشت، واقعیت حقیقی در پس واقعیت ظاهری بود، آنچه که افلاطون آن را در «ایده‌ها» دیده و کانت از آن به عنوان «شیء فی‌ذاته» یاد کرده بود. جهان تجربه بیرونی، جهان شناخت عقلی و دانش همان «تصور» است. واقعیت حقیقی که پشت همه چیز قرار گرفته و ما نمی‌توانیم آن را با مقولات فهمی درک کنیم، «شیء فی‌ذاته»، همان «اراده» است. شوپنهاور از این جهان منظور خاص خودش را دارد، چون جهان ما تنها جهان تصورات نیست. وی معتقد است که آگاهی ما از جهان نباید در حد تصورات باقی بماند. دلایل شوپنهاور در کتاب «جهان همچون اراده و تصور» در چارچوب معرفت‌شناختی ایده آلیسمی در حرکت هستند. وی در نظریه اصلی خود این ادعا را داشت که جهان در اصل اراده غیر عقلانی است، اراده‌ای که در انسان‌ها به خودشناسی می‌رسد.

شوپنهاور در پاسخ به این پرسش که دنیا، اگر به طور صرف تصور نباشد، در حقیقت چیست؟ معتقد است؛ دنیا در حقیقت اراده است، حتی اگر دنیا از نظر شناخت معمولی ما همیشه تصور باشد. اراده نیز تغییرناپذیر است و خارج از زمان، مکان و علیت قرار می‌گیرد و با تعالی، ذهن، خردگرایی و ایده‌آلیسم کاری ندارد. اراده غریزه خالص ذاتی زندگی است که همانطور که می‌خواهد رفتار می‌کند و عقل در برابر وی ناتوان است. عقل که تا پیش از این از جایگاه رفیعی برخوردار بود، نزد شوپنهاور تا حد یک «پدیده ثانویه» و یک قدرت دست بالا گرفته شده، نزول پیدا می‌کند. قدرتی که به انسان به عنوان تنها موجود اعطا شده، اما با این حال چنین قدرتی همواره تابع اراده است. به این معنا که جهان در اصل خردگریز است و هیچ آگاهی برتر و بهتری نمی‌تواند تغییری در آن ایجاد کند. انسان بالاتر از این جهان قرار نمی‌گیرد، بلکه درست در وسط آن است. انسان موجودی عاقل نیست، بلکه خود بخشی تحت کنترل اراده، از این بی‌خردی و غیر عقلانیت  است.

اگر جهان را به‌دقت مورد بررسی و مطالعه قرار دهیم، همچون پهنه‌ای از بی‌خردی بر ما نمایان می‌شود، همانند اراده تا ابد خود احیاگر و خود ویرانگر معطوف به زندگی، اراده‌ای که به‌طور مداوم با زندگی، درد و رنج پدید می‌آورد. آنچه که ما عادت کرده‌ایم آن را بدبینی شوپنهاور بنامیم، مبتنی بر این است که ما در درد و رنجی غیر قابل تغییر و محتاج به رستگاری و رهایی زندگی می‌کنیم.
از لحاظ شناخت ما جهان، جهان تصورات است. جهان عینیات تابع قوانین زمان، مکان و علیت. آنچه که در این تصورات به عینیت می‌رسد، اراده است. یک نیروی فراگیر و اثرگذار بی‌هدف که به‌طور مداوم برای پدید آوردن زندگی پافشاری می‌کند. اراده بی‌نهایت بارور و در عین حال بی‌نهایت ویرانگر است و پیوسته شکل‌هایی از زندگی را ایجاد می‌کند که به طور متقابل با یکدیگر مبارزه می‌کنند و هم دیگر را از بین می‌برند. اراده همراه با زندگی درد و رنج را نیز به وجود می‌آورد. چرا جهان ما مکانی است که در آن موجودات همدیگر را شکار می‌کنند و می‌بلعند؟ چرا جهان ما صحنه‌ای است برای وقوع تاریخی که ملت‌ها به‌طور پیوسته و دائم با هم می‌جنگند و یکدیگر را به قتل و عام می‌رسانند؟ پاسخ شوپنهاور به چنین پرسش‌هایی این گونه است؛ چون اراده بر آنها حکم‌فرمایی می‌کند. وی همچنین از طرحی رادیکال و مخالف با هر گونه خوش بینی تاریخی حمایت می‌کند، طرحی که از سوی بسیاری از اندیشمندان روشنگر از هگل گرفته تا مارکس  مطرح شده و در همه قرن نوزدهم حکم‌فرما بود.
 
شوپنهاور خود را پیرو آیین بودایی می‌دانست، آیا چنین مسئله‌ای در آثار وی نیز منعکس شده است؟
مذهب بودایی در بین تمامی مذاهب برای شوپنهاور از جایگاه خاصی برخوردار است، چون مذهبی خداناباور و مذهبی بدون خدا است. عنوان «خدایی» اینجا نه برای موجوداتی متعالی بلکه برای انسان‌هایی به‌کار برده می‌شود، که به سطح ویژه‌ای از شناخت و معرفت دست یافته‌اند. شوپنهاور در طول مطالعاتش به‌طور فزاینده‌ای بودایی را مذهبی شبیه به آموزه‌های خود یافت که بر طبق آن جهان، جهان درد و رنج و نیازمند رهایی بخشی است. مشغولیت شوپنهاور با بودایی بسیار زود شروع شد و در تمام عمرش نیز ادامه یافت. شوپنهاور با بوداگرایی در پیوندی تنگاتنگ از آموزه‌های اخلاقی و متافیزیکی سهیم بود، بینشی که بر طبق آن «جهانی فرورفته در مصائب و گناهان»، محرک‌های اخلاقی انکار اراده را به چالش می‌کشد. به همین دلیل در فلسفه اخلاق شوپنهاور وجود تشابهاتی با آیین بودایی قابل فهم است. فلسفه اخلاق او همانند فلسفه اخلاق بودایی، بر مبنای فلسفه اخلاق همدردان و رویگردانی و دور شدن از جهان قرار گرفته است.

شوپنهاور همواره به طرح‌های بنیان نهاده شده توسط مذهب همانند هبوط و تناسخ می‌اندیشید و معتقد بود در این موارد با افسانه‌هایی با ماهیتی حقیقی مواجه شده و به دست آوردن معنای عقلانی و منطقی این افسانه‌ها را وظیفه فلسفه خود می‌دید. از سویی دیگر وی طرح‌های اصلی فلسفه اخلاق، نظیر آزادی و خصلت را به گونه‌ای مشخص کرد، که از تشابهی با برداشتی مذهبی یا حداقل متافیزیکی برخوردار باشند. نزدیکی با آیین بودایی در این مورد همچنان بسیار تنگاتنگ بود.

شوپنهاور بعدها مدعی شد که اندیشه‌اش از سه منبع فلسفی نشأت گرفته است: فلسفه افلاطون، فلسفه کانت و «اوپانیشادها» فلسفه هند باستان. اوپانیشادها جهان شدن و از بین رفتن، همان جهانی که ما آن را در مکان و زمان تجربه می‌کنیم را «مایا» می‌نامیدند. مایا در عین حال جهان رنج و فریب است. در این فلسفه «برهما» اصل اساسی جهان یا همان روح جهان است. شوپنهاور به سرعت جذب چنین ایده‌ای شد و آن را با تفسیر خود از جهان ایده‌آل مقایسه نمود، وی مایا را با جهان پدیدار کانت و «تصور» خود یکی دانست. این نظریه که جهان در حال گذار، رنج و مصیبت است، شبیه به تجربه شوپنهاور از جهان بود. وی همچنین در برهما، روح نافذ جهان، «شیء فی ذاته» کانت یا همان «اراده» خود را مشاهده نمود. اندیشه وی از طریق آشنایی با فلسفه هند باستان، گرایشی اخلاقی و مذهبی نیز به دست آورد. برای شوپنهاور همواره این شناخت آشکارتر می‌شد که راه برون رفت از جهان تصور و رنج، بازگشت و دست کشیدن از «خواستن» است، خواستنی که مدام باعث حرکت بی‌برنامه و بی‌هدف انسان می‌شود. وی همچنین در «خواستن» دروازه ورودی به جهان «شیء فی ذاته» را می‌دید، بنابراین نه عقل بلکه جسم، ما را به سوی واقعیت حقیقی سوق می‌دهد.

بر طبق گفته شوپنهاور از دو روش کاملاً متفاوت می‌توانیم جسم خود را تجربه کنیم: یک مرتبه به‌عنوان عین، به‌عنوان تصور، به این ترتیب که ما همانند علم پزشکی رفتار و کارکردهای جسم را از بیرون مشاهده و درک می‌کنیم. ما حتی می‌توانیم جسم را به‌صورت مستقیم از طریق غرایز و کشش‌های درونی نیز تجربه کنیم؛ در گرسنگی، تشنگی یا در درد، ما از یک «خواستن» مطلع می‌شویم و آن را مستقیماً به عنوان «خواستن» مختص به خود تجربه می‌کنیم. از این «خواستن» می‌توان به قیاس، به «خواستنِ» سایر انسان‌ها نیز پی برد. «خواستن» انسان صرفاً بیان یک نیرو و انرژی فراگیر است که در همه طبیعت اثر بخش است، انرژی و نیرویی که هندی‌ها آن را «برهما» می‌خواندند. شوپنهاور حال این انرژی فراگیر را «اراده» می‌نامید، شبیه به اراده فردی که ما می‌توانیم آن را در خود تجربه کنیم. از طریق ارتباط بین متافیزیک شرقی و غربی، فلسفه شوپنهاور به صورت تعالیمی برای رهایی و رستگاری در می‌آید، آموزه‌هایی که فلسفه شوپنهاور را برای هر خواننده‌ای که فلسفه را به عنوان تلاشی برای پاسخ گویی به آخرین پرسش‌ها در زمینه هدف و معنای زندگی درک می‌کند، جذاب می‌نماید. در شوپنهاور اولین بودایی فلسفه غرب نهان شده است. شوپنهاور که از سوی معاصران خود نادیده گرفته می‌شد، با شاهکار خود «جهان همچون اراده و تصور» دیوان غربی-شرقیِ  فلسفه جدید را به نگارش درآورد که شاید تا به امروز شناخته شده ترین میانجی اندیشه شرق و غرب باشد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها